۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

خاطرات شهریار 5/2


هنوز کاملا غروب نشده بود که به باغ بهجت آباد رسیدم.این بار به جای محل همیشگی کمی دورتر و با احتیاط در پشت درختان پرسه می زدم و چشمم به محل قرارمان بود.نمی دانم زمان به سرعت می گذشت یا به کندی. هرچه بود برایم بسیار آزار دهنده بود .هر لحظه که می گذشت فکر جدیدی به سرم هجوم می آورد..باخود می گفتم..حتما پینه دوز به خاله خبر نداده است .بعد خودم جواب می دادم .پینه دوز که نمی دانست قرار ما در باغ بهجت آباد است.حتما او به خاله خبر داده است.ممکن است که خاله نتوانسته به ثریا خبر بده.بعد خودم جواب می دادم که خاله مرا مثل بچه اش دوست داشت و از عشق من و ثریا هم با خبر بود. پس حتما خاله خبرداده است.بعدبا خود می گفتم حتما پسرعموی ثریا مانع از آمدن او شده است و خودم جواب می دادم ثریا که در آن تنگنا توانسته بود سراغ ملک الشعرا برود پس آنقدر زرنگ است که این آخرین دیدار را برایم فراهم کند. بعد دوباره می گفتم نکند خود ثریا نخواسته به این دیدار بیاید و آتش می گرفتم. این افکار تا صبح با من بودند ولحظاتم با خوف و رجا جریان داشت تا اینکه صبح رسید و فهمیدم ثریا دیگر نخواهد آمد.من هم با دلی شکسته و با لشکری اندوه و یاس به سمت نیشابور حرکت کردم.
استاد لحظه ای توقف کرد. احساس کردم می خواهد جلو اشکهایش را بگیرد و مرتب پک به سیگار می زد.برای اینکه فضای موجود را بشکنم گفتم:ببخشید استاد برای آن شب شعر خاصی نسرودید؟
استادنگاه خشمگینانه ای به من کرد و گفت: از تو بعیده این سوال را بکنی تو مگر شعر(بهجت آباد خاطره سی) را نخوانده ای؟ گفتم: استاد من این شعر را از حفظم. گفت بخوان..من شروع کردم:
اولدوز سایاراق گوزله میشه م هر گئجه یاری
گئج گلمه دور یار ینه اولموش گئجه یاری
گوزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نا ده بیر سس
باتمیش قولاقیم گور نه دوشورمکده دی داری
بیر قوش آییغام سولی یه رهک گاهدان ای ییلده ر
گاهدان اونا دا یئل دیه لای لای هوش آپاری
یاتمیش هامی بیر آللاه آییخدی داها بیر من
منده ن اشاقی کیمسه یوخ اوندان دا یوخاری
قورخوم بودی یار گلمه یه بیرده ن یاریلا صبح
وقتی به اینجا رسیدم صدای های های گریهء شهریار بلند شد. من خواندن را متوقف کردم. استاد فرمود: باغریم یاریلار صبحوم آچیلما سنی تاری... ودر ادامه گفت: یاریلدی واللاه.
و باز کثل کودک معصوم با صدای هق هق شروع به گریه کرد.لحظه ای بعد رو به من کرد و گفت: ادامه بده.من بقیه ء شعر راهم ادامه دادم:
دان اولدوزی ایسته ر چیخا گوز یالواری چیخما
او چیخماسا دا اولدوزومون یوخدی چیخاری
گلمه ز تانیرام بختیمی ایندی آغارار صبح
قاش بیله آغاردیقجا داها باش دا آغاری
عشقین کی قراریندا وفا اولمیه جاقدور
بیلمه م کی طبیعت نیه قویموش بو قراری
سانکی خوروزون سون بانی خنجردی سوخولدی
سینه م ده اورهک وارسا کسیب قیردی داماری
ریشخندیله قیرجاندی سحر سویله دی دورما
جان قورخوسی وار عشقین اوتوزدون بو قماری
اولدوم قاراگون آیریلالی اول ساری تئلده ن
بونجا قاراگونلردی ائده ن رنگیمی ساری
گوز یاشلاری هر یئرده ن آخارسا منی توشلار
دریایه باخار بللی دی چایلارین آخاری
از بس منی یاپراق کیمی هجرانلا سارالدیب
باخسان یوزونه سانکی قیزیل گولدی قیزاری
محراب شفقده اوزومی سجده ده گوردوم
قان ایچره غمیم یوخ اوزوم اولسون سنه ساری
عشقی واریدی شهریارین گوللی چیچه ک لی
افسوس قضا ویردی خزان اولدی باهاری
من وقتی این شعر را می خواندم گاهی به صورت استاد نگاه می کردم و حس می کردم که استاد با مرور این شعر به آن روزها و حس ها برگشته ودر آن لحظات عاشقانه سیر می کند. گفتم: استاد این شعر را خیلی از خوانندگان باکو خوانده اند.گفت: می دانم ولی الان که تو خواندی من حس بهتری نسبت به شعر پیدا کردم. گفتم: استاد دلیلش این است که خود شما به آن لحظات پیوستید.
من نظرم این یود که شهریار از آن فضای غمگین خارج شود و بحث را منحرف می کردم .به همین دلیل گفتم:
استاد افسوس که این شعر با این احساس به قول خود شما به فارسی برگردانده نمی شود.
استاد سرش را بالاگرفت و مستقیم به چشمان من نگاه کرد گفت:
اتفاقا من همین شعر را باهمین حس و حال به فارسی هم نوشته ام.
من که نظرم رها کردن ذهن استاد از آن فضای غم آلود بود ناخواسته دوباره استاد را وارد آن فضا کردم.استاد نگاه دیگری به من انداخت و گفت:من این شعر را برای کسی نخوانده ام ولی امشب برای تو می خوانم و به طرف پستو رفت و با دقایقی تاخیر و طولانی به اتاق برگشت و این شعر را با صدای خودش خواند
.........خاطرهء بهجت آباد....
بهجت آباد است شب نینه ست و من چشم انتظار
انتظاری آخرین کز آخرین دیدار یار
قدرتی پا در میان آورده پر خوف و خطر
سرنوشت مبهمی ما هر دو را در انتظار
گر بیاید بهر تودیع و وداع آخری ست
ورنه بگذشته ست کار از کار بخت نابکار
اشکریزانند و با من هم خدا حافظ کنان
بهجت آباد و لب استخر واین زیر چنار
هیکلی در جنب و جوشم روی پایی بند نه
آهنم گو آب گشت وزیبقی شد بیقرار
توده های ظلمت شب روی هم انباشته
شانه هایم زیر بارسرب گوئی در فشار
برگریز آخر پائیز و در بیرون شهر
سوزن سرما سر و صورت گزد چون نیش خار
من سگ هارم گزیده سردی ام احساس نیست
دوزخی غار هجرانم که اقلیمی ست حار
موج استخر از سیاهی گو سپاهی آهنین
در هجوم است و شبیخون با من این فوج سوار
جز خدا و اختر و من چشم کس بیدار نیست
چشم اختر نیز هم سنگین خواب است و خمار
گه بنالد مرغکی یعنی که بیدارم ولی
در زمان خسبد به لالای نوای جویبار
هیکل نحس درختان سد راه هر امید
کاجها گوئی عبوسانند و برج زهرمار
روح شبگردم جهان در می نوردد کو کجا
راه بیرون جستن از این خیره غار تنگ و تار
التماس چشم وگوشم از زمین و آسمان
یک شبح یا یک صدای پائی از آن گلعذار
گوش با اصواتم آمیزد بسان ضبط صوت
چشم در اشباحم آویزد بسان گوشوار
یک دو بار از ره سیاهی آمد و بگذشت و رفت
غیر نومیدی نبودش با دل امیدوار
آتشی در خرمن هستی من افتاده بود
تا برآرد روزگار از روزگار من دمار
اهتزاز برگها بود و نوای ساز دل
از عزاداران عشق و سوگواران بهار
من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ
یا کسی کاو خود زده ناگه به آبی بی گدار
صبح دیروزم گشاوده پا به دژبانی ز بند
صبح فردا نیز باید بندم از این شهر بار
بایدم بیرون شد از این شهر و یکجا دست شست
از همه چیز جهان چونانکه از یار و دیار
چند روزی بیش تا پایان تحصیلات نیست
حاصل یک عمر کشت و کار می ورزد به بار
از همه جانسوزتر فکر پدر مادر که هست
چشمشان در راه و روز و شب کنند از خود شمار
وه چه تاریخی ترین شب می گذارد عمر من
تا که توفانی ترین یادی بماند یادگار
تیره توفانی که گر بر کوهساران بگذرد
باز نگذارد بجز خاکستری از کوهسار
در پناه شب امید آخرین دیدار هست
پای دار ای صبح و ما را در پناه شب گذار
ای سحر امشب خدا را پرده از رخ وا مگیر
وا مگیر این آخرین امیدم از دیدار یار
کوکب صبحی گرفتم سازگار و سر به زیر
چون کنم با کوکب بختی چنین ناسازگار
غرقهء غرقاب و دارم دست و پائی می زنم
بی فروغ از هر کران و ناامید از هر کنار
گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست
گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار
داشت برسر می زد از جوش و جنونم موج خون
سر به سوی آسمان شد ناگهم بی اختیار
کای به میعاد کتاب خود به مضطرین مجیب
بیش از این است انتظار اضطراب و اضطرار
ناگهان اغمائی و سیری و رویائی شگفت
وا شدم چشم وستون صبر دیدم استوار
گوئی از دنیای دیگر گفته بودندم به گوش
شرط برد عاقبت راباخت باید این قمار
گر طمع داری حیات جاودانی سربلند
چند روز خاکیان گو سر به زیر و خاکسار
آخرین بانک خروس از طرف باغی شد بلند
در جگرگاهم خلنده خنجری بد آبدار
فرصت یکبار دیدن نیز با این دست باخت
طالعم این پاکباز بدقمار بدبیار
آسمان دیدار آخر نیز کرد از من دریغ
تا کند سوز و گدازم سکه ای کامل عیار
صبح با چشمی دریده گفت دیگر جیم شو
کاز الف اینجا به گوش آویزه سازد چوب دار
نیشخند صبح بی انصاف گوئی صاعقه ست
آخرین امیدم از وی خرمنی شد تار و مار
خود به محراب شفق در سجده دیدم غرق خون
مقتدا با پیشوا و خرمن هستی نثار
سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سنوشت
ورد آهم دم به دم (ای روزگار ای روزگار)
زی کمال الملک هم رفتم که شاید او کند
رخصت برگشت را فکری به حال این فکار
لیکن او را با دلی بشکسته تر دیدم که گفت
کل طبیب ار بود باری سر نبودش پنبه زار
کم کم آن عشق مجازم چون جنین شد بار دل
روح از آن یکچند چون آبستنانم در ویار
تا که عشقی آسمانی زاد از آن دل چون مسیح
کاز دم روح القدس می داشتندش باردار
تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند
هر گدای عشق را (حافظ) نخواند (شهریار)
وقتی استاد این شعر را می خواند احساس می کردم زمان را شکسته و در آن ایام سیر می کند.
من هم ظرفیتم تمام شد و از استاد خواستم بقیهء ماجرای این عشق مقدس را به جلسهء بعدی موکول کند.تصمیم گر فتم برای جلسهء بعد دستگاه ضبط صوت تهیه کنم و سخنان استاد را ضبط کنم
..................................................
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر