۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

دیدار اتفاقی




.....دیدار اتفاقی....
.......در قیزیلای آنکارا دیدمش.به راحتی قدم می زد ومعلوم بود نگرانی ای ندارد.به طرفش رفتم و سلام وعلیکی بین ما رد وبدل شد.گفتم ماشاللاه رنگ و روت هم باز شده ولباسهای شیک پوشیدی.گفت :آره مدتی ست کار می کنم ودیگر دلواپسی ندارم ندارم...ندارم.گفتم خیلی خوب شد که کار پیدا کردی.حالا چکار می کنی؟گفت در بار(کاباره) کار می کنم.کار خوبی برای من نیست ولی از ناچاری پذیرفتم.گفتم: بهنام جان اینجا که برای من و تو معاونت ریاست جمهوری که نمی دهند.باید کار سیاه کنی وروزگار بگذرانی...گفت راست میگویی.ولی برای شخص من که تاامروز لب به مشروب نزده ام سخت تراز دیگران است.گفتم آنروزها که باهم (هم پانسیون) بودیم نماز می خواندی.قرآن داشتی و گاهی می خواندی.حالاچی؟گفت:من در بار گاهی استفراغ مشتریان مست ومی زده را پاک می کنم .اصولا طهارت درست وحسابی ای ندارم و حتی نمی توانم نماز بخوانم.گفتم تو که خیلی مقید بودی چطور شد همه را رها کردی.گفت:کارم اینجوری ایجاب می کند.گفتم:پس حتما کلیسا هم میری؟گفت کلیسا نمی روم ولی در کلاسهای ایترنتی کلیسا شرکت می کنم.گفتم :پس بفرما مسیحی هم شده ای؟ گفت:الان تنها دینی که به پناهنده ها کمک می کند مسیحیت و کلیساست.چرا من از این امتیاز استفاده نکنم.گفتم :صاحب اختیاری بهنام جان.گفت"راستی تو هنوز مسیحی نشده ای؟ گفتم نه داداش برای من همین اسلامی که بدبختانه این همه بدنام شده کافی بود.الان همه به ما به چشم داعشی نگاه می کنند.در صورتی که من اسلام را به حسن خلق می شناختم نه با این همه خشونت مرگبار و مخوف.گفت:اگر یک دفعه خواستی مسیحی بشوی به من اطلاع بده که یک کشیش خوب سراغ دارم.گفتم :حتما جنس دعاهایش هم مرغوب است: گفت:آره به مولا... گفتم :لازم نیست به مولا قسم بخوری.تو به مسیح بازیافته ات قسم بخوری کافی ست.گفت: هنوز شعر می گویی: گفتم من زندگی ام شعر است حتما در فرصت های مناسب شعر می گویم.گفت : میشه یک شعر هم به حال و روز من بگویی؟ گفتم: چه حال و روزی؟ گفت: این که من به عمرم لب به مشروبات الکلی نزده بودم و حالا در میخانه کار سیاه می کنم.
با شنیدن این حرف یاد یک شعر قدیمی افتادم.قبل از آنکه شعر را برایش بخوانم پرسیدم: چرا امروز سرکار نرفتی؟ گفت:میدونی که الان ماه رمضان است و صاحب بار ما آدم مذهبی ست . دستور داده تا افطارکافه بسته باشد وبعد از افطار کار می کنیم. من هم یکساعت دیگر می روم تا میزها را برای مشتریان بعد از افطار آماده کنم..گفتم : دست شما درد نکند.گفت:شعر چی شد:گفتم: یک شاعر قدیمی می فرماید
....منی(مرا) که نام شراب از کتاب می شستم.....زمانه کاتب دکان می فروشم کرد.
او از من خواست شعر را تکرار کنم و من چند بار برایش بازخوانی کردم.پس از آنکه کمی شعر را فهمید گفت: به خاطر این شعری که برایم خواندی دوست دارم با هم بریم کافهء ما و به سلامتی تو و آن شاعر یک پیک آتیلا بزنیم.گفتم: آتیلا دیگر چیه؟ دست مرا گرفت ودر حالی که به شدت می کشید گفت: بیابریم نشانت بدم.دستم را به سختی از دستش بیرون کشیدم وگفتم:
در صلات ظهر ماه رمضان...به میخانه برویم و شراب یا به قول تو(آتیلا) بخوریم ::: لابد بعد از آن هم از من دعوت می کنی که همراه تو تا کلیسا هم بروم....
این را گفتم.و از او فاصله گرفتم.در حالی که از او دور می شدم با صدای بلند گفت: راستی در کلیسای ما غسل تعمید هم مجانیه.هروقت خواستی بیایی خبرم کن.وقتی صورتم را به طرف او برگرداندم پایم به مانعی برخورد وبا صورت به زمین افتادم.بهنام به طرف من آمد ومرا بلند کرد و نگاه شرمگینانه ای به من انداخت.من در حالی که خون زخم صورتم را پاک می کردم گفتم:
ما در عصری زندگی می کنیم که همهء ادیان ضرر می رسانند. این هم از ضرر دین تو...
اینرا گفتم و به سرعت از آن محل دور شدم
.پایان
علیرضا پوربزرگ وافی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر