۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

تلخ یا شیرین

.
در حال قدم زدن بودم که صدایی راشنیدم:
شاعرجان سلام
من به طرف او برگشتم. یکی از ایرانی های آواره در ترکیه بود. پس از سلام و تعارف گفت:
پس تو هم از ماجرای تجاوز خبر داری که به شهر نرفته ای؟
گفتم:بله می دانم ......
او پس از رد و بدل شدن چند جمله گفت: شاعرجان این ماجرای مرا هم بنویس....
اول فکر کردم خدای نکرده او هم تجاوزی انجام داده از من می خواهد ماجرایش را بنویسم .ولی او انگار ذهن مرا خواند و گفت:
شاعرجان خیال بد نکن.ماجرای من مربوط به گنجشکها و کبوتر هاست و ربطی به این تجاوز ننگ آور ندارد...گفتم : تعریف کن ببینم...گفت:
من یکسال است که در یک خانه زندگی می کنم و هر روز نان ته ماندهء سفره ام را در کنار پنجره می ریزم و کبوتر ها و گنجشکها و یا کریم ها آنرا می خورند...
گفتم: این که کار خوب و شیرین است. چرا می گویی شیرین و تلخ... گفت:
تا اینجاش شیرین است.چون این پرنده ها با صدای بالشان و با بغ بغو هایشان تنهایی مرا فراری می دهند..ام قسمت دومش تلخ است>گفتم:
تلخی اش دیگر چیه؟
گفت تلخی اش در این است که در سه روز گذشته حتی برای خوردن خودم نان نداشتم و این پرنده های بیچاره در لب پنجره می نشینند و به من و دستهای من نگاه می کنند.ومن تلخی نداری و شرمندگی را با تمام وجود حس می کنم.
لحظه ای به فکر فرو رفتم حرف زیبا و دردناکی می زد.من هم جوابی که او را قانع کند نداشتم.تنها کاری که می توانستم بکنم این بود که او را به هزار بهانه و با سختی به منزلم آوردم و باقی غذای ظهر را به او تعارف کردم.او پس از خوردن غذا نگاهی به کنار پنجره انداخت و گفت:
شاعرجان شما هم ته ماندهء نان سفره ات را در کنار پنجره بریز تا پرنده ها بخورند.
من سر زبانی به او گفتم :چشم ولی در دل نگران این موضوع بودم که اگر دوست همخانه ام بیاید و ببیند غذای او را به کس دیگری داده ام چه عکس العملی خواهد داشت....
31/8/2014
علیرضا پوربزرگ وافی
اسکی شهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر