۱۳۹۴ مهر ۲۵, شنبه

خاطرات من و شهریار...14....یادی از فرخی یزدی


...
...خاطرات من و شهریار....14...
....
یادی از فرخی یزدی...
..
یکبار در محضر استاد شهریار نام فرخی یزدی را آوردم...راستش احساس کرده بودم هر وقت اسم شاعری را بیاورم یا از شاعری تعریف کنم ..شهریار عصبانی می شود...شهریار ابتدا نگاه بی تفاوتی به من انداخت..خودم را برای شنیدن کلمات خشم آلود شهریار آماده کردم...ولی شهریار بدون مقدمه شروع به خواندن این شعر فرخی کردند...
شب چو دربستم و مست از می نابش کردم.....ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم...
استاد در حال خواندن حس گرفتند و بغض آلود و با چشمانی اشکبار خواندن شعر را ادامه دادند...وقتی به این بیت رسیدند..
زندگی کردن من مردن تدریجی بود....آنچه جان کند تنم...
دیگر اشک امان نداد که بقیه را بخواند...لحظاتی مثل یک کودک اشک ریخت...سیگاری آتش زد و...نگاه مظلومانه ای به من کرد و فرمود...
برای این شعر بی نظیر خیلی از شعرای بزرگ هم عصر او نظیره نوشتند ولی پس از مدتی خودشان متوجه شدند که نظیره شان در حد و اندازۀ شعر فرخی نیست و شعرشان را از بین بردند...تنها شعری که برای نظیره قابل قبول بود شعر یک شاعر افغانی (متاسفانه اسمش یادم نیست) بود که مورد تایید شعرای آن زمان قرار گرفت.....
وقتی از استاد سؤال کردم....شما چرا به آن شعر نظیره نگفتید؟..استاد در جواب فرمودند...
..حال و هوای این شعر تنها متعلق به شاعری ست که هم لبش دوخته شده باشد...هم به خاطر شعرش جلای وطن کرده باشد....و هم سخت ترین زندانها را تجربه کرده باشد...
استاد در ادامه چنین فرمودند...
البته ما در شعرای متقدم داریم کسانی را که به حاکمان وقت باج ندادند...مثل ناصر خسرو ...
من آنم که در پای خوکان نریزم....مر این قیمتی در لفظ دری را...
.یا مثل مسعود سعد سلمان سالها در زندان (نای) زندانی شده باشد...ولی فرخی یک چیز دیگری بود...
و خودش و شعرش تکرار ناشدنی ست....
وقتی از استاد سؤال کردم...به نظر شما چرا فرخی بعد از این همه سختیها و بازگشت از تبعید دست از سیاست نکشید که به خلق شاهکارهای ادبی بپردازد...؟ ..استاد نگاه خشم آلودی به من انداختند و فرمودند...
..اولا شاهکار فرخی زندگی اش بود...ثانیا تو باید دانی که شاعر یا هر هنرمند دیگر زبان مردمش هست..فرخی در مقام یک طرفدار دموکراسی یا احتمالا سوسیالیستی اش وظیفۀ خودش را شناخته بود الحق وظیفۀ اجتماعی خودش را عمل کرد...و اینجاست که باید شاعر درد بکشد...زندانی بشود...حتی در یک حرکت غیر انسانی لبش دوخته بشود...یا جلای وطن بکند...
فرخی صاحب روزنامه هم بود..وده ها بار روزنامه اش را توقیف کردند...ولی او باشجاعت وسط مردم می آمد و شعر می خواند...فرخی نظرش این بود که اگر آزادی قلم نباشد آن ملت مرده حساب می شوند..و بعد این شعر را خواند...
هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت....
آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتد نامش از قلم...
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
گفتم...استاد خود شما هم فرمودید که جمهوری خواه بودید و در این راه مصیبتهای زیادی کشیده اید...
گفت...بله این موضوع را یکبار به طور مفصل برایت شرح می دهم...حالا بگذار در حال و هوای فرخی بمانم...
من اطاعت کرده و از خدمت استاد مرخص شَدم
..
علیرضا پوربزرگ وافی
2015/10/17...ترکیه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر