۱۳۹۳ اسفند ۳, یکشنبه

غزلی در غربت


.........غزلی در غربت....

(آمدی جانم به قربانت ولی) دیر آمدی
دیر نه ..نه.. دورتر از شرح و تفسیر آمدی
نوشدارو هم اگرباشی به زخم کهنه ام
دیدی آخر من شدم پیر و زمینگیر آمدی
من اسیرم در غم و اندوه شبهای سیاه
از چه در توفان درد و آه شبگیر آمدی
دست و پایم بسته با زنجیرهای بی حساب
نک به ترمیم کدامین زخم زنجیر آمدی
من صدای زخم گلهای شقایق بوده ام
گو به تسکین دل گلها به تعبیر آمدی
روزگاری دست من پر بود از عطر بهار
وه چه بد شد تا شدم پائیز دلگیر آمدی
نیست شمشیر و قلم را در دیارم مشتری
با چه تسلیحی به بزم علم و شمشیر آمدی
بر چو من افتاده ای برخاستن باشد محال
با کدامین دست یاری؟ با چه تدبیر آمدی
وه چه دهشتناک بود آن خواب اجباری مرا
ترس دارم خود تو هم با نیزه و تیر آمدی
شهر شاکی گشته از فریادهای تلخ من
من یقین دارم تو با فرمان تعزیر آمدی
می کشم درد نهان و می کشد این غم مرا
رو که بالای سر بیمار خود دیر آمدی
وافی و آوارگی و بی نصیبی همرهند
گر برای قصۀ تلخم به تحریر آمدی
22.02/2015 ترکیه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر