۱۳۹۵ فروردین ۲۱, شنبه

حساسیت....

حساسیت...
....
بازنویسی یک ماجرا....
....
حدود دوماه قبل  درست در ایامی که هوا به شدت سرد بود و من هم مرتب مهمان ناخوانده داشتم ..آقامحمود به من زنگ زد :
..علی آقا مهمان داری؟ گفتم
تا دیروز 3 نفر مهمان داشتم شکر خدا کار پیدا کردند و خانه گرفتند و رفتند..گفت :
من برایت یک مهمان جدید دارم....گفتم :
قدمش روی چشم.....کیه..چه کاره است ؟..گفت :
ایرانیه ..استاد دانشگاهه...چند وقته که به ترکیه آمده....گفتم..
آقا استاد دانشگاهی بودنش را ولش......اینجا هرکس میاد یا دانشجوی اخراجی یا خبرنگار تهدید شده یا  فعال 88 است..ولی بعد از مدتی معلوم می شود که اکثر این حضرات یا بدهکار بودند یا برای ترک اعتیاد یا شاید هم برای کار و زندگی بهتر میان.ما به ندرت به یک ایرانی برمی خوریم که در این مورد به درستی سخن گفته باشد.حالا این هم که میگه استاد دانشگاه است امیدوارم درست گفته باشد..حالا بگذریم ..این استاد حتما مشکل مالی هم داره....گفت :
نه..نه..وضع مالی اش توپه توپه.مطمئن باش که این شخص از همان آدمهای (به ندرت) است و مطمئنم که راست میگه....گفتم :
 خیلی خوب این آقای (به ندرت )اگر وضع مالی اش خوبه..چرا خونه نمی گیره ؟ ..گفت :
اتفاقا میخواد خونه بگیره..گفتم چند روز بیاد پیش شما...تا یه خونۀ مناسب پیدا کنه...گفتم :
بفرستش به یکی از پانسیونهای پولی....کرایه بده...آنجا بمونه... من هم خونه ام را برای دوستانی که واقعا نیاز دارند نگه می دارم .....گفت :
راستش در پانسیون یکی از ایرانیها بود..به مشکل برخوردند...من هم پیشنهاد کردم که بیاد پیش شما...هرچه باشد شما فرهنگی هستید..این هم یک استاد دانشگاهه...شما دوتا می توانید با هم کنار بیائید...
بالاخره اصرار آقا محمود کارگر شد و دقایقی بعد با هم به منزل من آمدند.این استاد دانشگاه یک کوله پشتی و یک سری لباس در جالباسی و چوب رختی دستی داشت....صحبتهای اولیه رد و بدل شد..و ..قرارشد این استاد دانشگاه در هزینۀ برق و گاز با من شریک بشود..و نصف هزینۀ برق و گاز را بپردازد....تا این جمله را گفتم...این استاد دانشگاه که خودش را جمال معرفی کرده بود یک بسته اسکناس در آورد و گفت :
 اتفاقا مادرم دیروز پول فرستاده...بفرمائید چقدر بپردازم...گفتم :
 شما که هنوز استفاده نکرده اید..هر وقت قبض آمد به شما اعلام می کنم..
به دنبال آن محمود خداحافظی کرد و رفت...من هم استاد را در اتاقش تنها گذاشتم..
من که معمولا شام نمی خورم به احترام این مهمان شام پختم.استاد در اتاق خودش بود...سفره را در اتاق کوچکم انداختم...و استاد را برای صرف شام دعوت کردم...استاد فرمودند :
من اهمیتی به غذا نمی دهم  و گاهی تا یک هفته چیزی نمی خورم..این را گفت و سر سفره نشست..او در هر دقیقه بیش از 36 بار دماغش را بالا می کشید و من بیچاره که به این یک فقره حساسیت 6 دانگ دارم دم نزدم...و صد البته نتوانستم غذا بخورم...ولی در دل گفتم که حتما به خاطر سردی هوا سرما خورده و این نقیصه به زودی رفع می شود....
پس از صرف شام و بعد ازکلی تعریف و تمجید از دست پخت من گفت :
شما دیگر زحمت نکش...من ظرفها را می شویم...این را گفت و ظروف غذا را به آشپزخانه برد و در ظرفشوئی گذاشت و برگشت به اتاق من...و..صحبت از هر دری آغاز شد..استاد فرمودند که در دانشگاه هم علوم سیاسی درس می دادند و هم علوم اقتصادی..گاهی هم برای شاگردان خصوصی انگلبسی درس می دهد...در آخر صحبتهایشان هم فرمودند که صاحب پانسیون قبلی 25 کیلو برنج ایرانی و حدود یک میلیون تومان ادویه هائی را که خواهرش آورده بود..بالا کشیده .ووووو
من با او اظهار همدردی کردم....در نهایت به او گفتم..که در اتاق شما مقداری ترشی دارم..آنرا برای فروش درست کرده ام...شما اگر مایل به خوردن ترشی هستید لطفا یک بسته را باز کنید و آنرا میل بفرمائید..استاد فرمودند..
..اصولا من به ترشی حساسیت دارم..
با خود گفتم لااقل این یکی مثل مسافران قبلی ترشی ها را غارت نخواهد کرد..
در پایان این مراوده استاد شیفرۀ اینترنت را از من گرفت و به اتاقش رفت...بعد از دقایقی من لبتابم را باز کردم..اینترنت باز نشد....لبتاب را بستم و با خود گفتم کمی مطالعه یا مروری بر شعرهایم داشته باشم...
صدای شکستن تخمه لحظه به لحظه در مغزم کاری ترو هر وقت با بالاکشیدن دماغ استاد همراه می شد غیرقابل تحمل تر می نمود...قلم و کاغذ را رها کردم..رختخوابم را انداختم و دراز کشیدم...صدای تخمه حتی اجازۀ خواب را به من نداد..و مثل مارزده ها به خود پیچیدم...
صدای تخمه تا نزدیکی صبح ادامه داشت...مجبور شدم برای پرکردن وقت..چائی درست کنم ...وقتی چائی درست شد یک لیوان برای خودم ریختم . به استاد دانشگاه اطلاع دادم که چائی تازه دم حاضر است....استاد از لای در اطلاع داد که به چائی علاقه ندارد و فرمود به خاطر همراهی با من یک لیوان صرف خواهد کرد...
من بعد از صرف چائی دوباره دراز کشیدم...این بار اسکایپ این استاد راه افتاد . وبا صدای بلند شروع به صحبت کرد...صدا به قدری بلند بود که که من صحبت هر دو طرف را از درب بستۀ اتاقم می شنیدم....استاد به مادرش می گفت :
من الان در امریکا هستم...
بالاخره پس از ساعتی مکالمه با اسکایپ صدای استاد خاموش شد و من هم از قرار معلوم خوابم برد...
من که هر روز ساعت 5 صبح بیدار می شدم همان روز برنامۀ بیداری ام به هم ریخت...مغزم توانائی نوشتن نداشت..لبتابم را باز کردم..خانواده ام در فیس و اسکایپ پیام گذاشته بودند که خیلی تلاش کردند و نتوانستند تماس برقرار کنند...زمان برای تماس من مساعد نبود...با خود گفتم که ساعتی دیگر با خانواده تماس می گیرم...
صدای پای استاد را شنیدم که به دستشوئی رفت....صداهائی که از او صادر می شد بلندتر از نفیر صور اسرافیل بود...بدتر اینکه...وقتی دماغ گرفت....چیزی نمانده بود که همان چند لقمۀ دیشب خورده را بالا بیاورم...
بلند شدم و به طرف فلاکس چائی رفتم.....متوجه شدم فلاکس خالی ست....استاد با آنکه علاقه ای به چائی نداشت..گویا با تکنیک پاگربه ای به آشپزخانه آمده و فلاکس را خالی کرده بود...مجددا اقدام به درست کردن چائی کردم...استاد از توالت بیرون آمد و بدون سلام و علیک گفت :
چائی درست می کنی؟...اول صبحی می چسبد...من چیزی نگفتم و چائی را آماده کردم و یک لیوان برای خودم ریختم...استاد هم لیوان نشسته اش را همزمان آورد و برای خودش چائی ریخت....
صدائی از اتاقش نمی آمد ..با خود گفتم قبل از بیدارشدن استاد صبحانه ای بخورم..آهسته به آشپزخانه رفتم و بی صدا و آرام  وسایل صبحانه را آوردم و قیل از آنکه اولین لقمه را بخورم استاد وارد اتاق من شد...و با لیوان نشسته اش کنار سفره نشست و در حالی که یک مشت پر نبات به لیوان نشسنه اش می ریخت گفت :
من صبحانه نمی خورم..ولی به احترام شما با شما همراهی می کنم...و دوباره فس فس دماغش با شتاب بیشتری آغاز شد...من باز هم نتوانستم چیزی بخورم..استاد هرچه پنیر وکره بود بلعید و بلند شد و به اتاقش رفت...ولحظاتی بعد با قطع شدن اینترنت من صدای بلند موسیقی بلند شد...
من مستاصل و بدون داشتن راه چاره لبتابم را خاموش کردم و بیهوده نشستم....
ساعتی بعد استاد از اتاق بیرون آمد و گفت :
مادرم پول فرستاده ..میرم آنرا بگیرم...بعد گفت :
علی آقا واقعا دست پخت خوبی داری..اگر ممکن است برای ناهار خورشت قیمه یا قورمه سیزی درست کن....من پولم را که گرفتم زود برمی گردم که ناهار را با هم بخوریم...
این را گفت و از من کلید خانه را خواست..من کلید یدکی را به او دادم...او از منزل خارج شد...من به طرف لبتابم رفتم و آنرا باز کردم...اینترنت فعال شد و من هم سری به فیسبوک زدم و جواب کامنت ها را نوشتم..و بعد از آن به آشپزخانه رفتم که غذای سفارشی استاد را بپزم.
...
پایان قسمت اول
.....
حالا 5 روز از آمدن استاد به منزل من می گذرد... او هر روز ساعت 5 صبح با مادرش تماس می گرفت و می گفت..در امریکاست و بعد از آن موقع بیرون رفتن از خانه مقابل آیینه می ایستاد ودستۀ اسکناسهایش را از جیب در می آورد...و بعد به من می گفت :
مادرم برایم پول فرستاده..میرم آنرا بگیرم...
من دیگر به این موضوع مشکوک شده بودم..استاد در حین صحبت بلند بلند می فرمود من در امریکا هستم و مادرش هر روز برای او پول توجیبی اش را به ترکیه می فرستاد...
 برای من هم تکلیف شده بود که هر روز بریش غذا بپزم..بعد از غذا هم ایشان اصرار می ورزیدند که ظرفها را بشویند و البته فقط تا ظرفشوئی می بردند و همانجا می گذاشتند و روز بعد شخص بنده ظرفها را هم می شستم.در این چند روز آشپزخانه مرکز مگس های ریز وچندش آور شده بود..این مگسها حتی به داخل قابلمۀ در حال جوش هم حمله می کنند و من به سختی توانسته بودم آشپزخانه را از وجود آنها پاک  بدهم..ولی دوباره هجوم آورده بودند..
 ..هر وقت می خواستم نسکافه بخورم استاد دقیقا پس از جوش آمدن آب از اتاق بیرون می آمد و لیوان نشسته اش را جلو من می گذاشت و از من می خواست برایش نسکافه و شیر خشک درست کنم...یکبار عصبانی شدم و گفتم.:
استاد من بابت این وسایل پول داده ام...شما اگر می خواهید شریک بشوید لطف کنید وسایل نسکافه و...بخرید...من درآمد زیادی ندارم که هر روز شما را مهمان غذا و نسکافه و میوه  کنم.شما که هر روز مامانتان پول توجیبی برایتان می فرستد.....و استاد در جواب فرمودند :
من هم وسایلی می خرم که در هزینه ها با شما شریک بشم......
در دل به شعور و درک استاد آفرین گفتم...و منتظر شراکت ایشان شدم...
آنروز 5 شنبه بازار بود..نزدیکترین بازار روز به محلۀ ما...من در فاصلۀ پخت غذا سری به بازار زدم و مقدارکمتر از معمول هفتگی مایحتاج گرفتم..به این امید که امروز استاد خرید خواهد کرد...آنروز استاد برای ناهار به منزل تشریف نیاوردند..من هم ناهارم را خوردم و به دفتر انجمن شعرا رفتم...غروب هم که آمدم هنوز استاد تشریف نیاورده بودند...مشغول تهیۀ نسکافه بودم که صدای کلید بر درب خانه بلند شد و استاد با پاکت کوچک و چروکیده ای وارد شدند.ابتدا به سرعت لیوان نشسته اش را از اتاق آوردند و در کنار لیوان من گذاشتند....و لحظاتی بعد پاکت جادوئی را باز کردند و تعداد 4 عدد شلغم سفید و 6 عدد ترب قرمز رو کردند و فرمودند.:
این هم سهم من...
من بدون نیاز به استدلال متوجه شدم که استاد این وسایل گرانقیمت را در فبال مرغ و گوشت و پنیر و میوه های من از پیاده رو 5 شنبه بازار جمع کرده و شاهد مدعایم پلاستیک کثیف و مچاله شدۀ حاوی این اشیای گرانقیمت بود...دقایقی بعد استاد درب یخجال را بازکرد وبدون تعارف به من غذای مانده از ظهر را میل فرمود.
...
من بعضی از روزها بر مبنای سفارش دوستان تعدادی ترشی با خود می بردم...اما آمار درست و حسابی ای از موجودی ام نداشتم...یکی از ترشی هائی که خیلی طرفدار پیدا کرده بود ترشی (کلم بورکلی) بود که اتفاقا تازه درست کرده بودم و به اندازۀ کافی داشتم...یعنی 20 بستۀ نیم کیلوئی و یک کیلوئی را بسته بندی کرده بودم..وقتی برای بار دوم می خواستم 5 بسته از آنرا به دوستان ببرم...متوجه شدم که دیگر موجودی ندارم...پس از کلی صغرا و کبرا به خودم نهیب زدم...
این آقا جمال استاد دانشگاه است  و به ترشی هم حساسیت دارد..حتما من اشتباه می کنم...و فکر خود را از هر اندیشۀ بد رهانیدم..و شعر پروین اعتصامی را در ذهن خود مرور کردم
خیال بد به کار بد گواهی ست................سیاهی هر کجا باشد سیاهی ست
قرار من با آقاجمال این بود که ایشان در مدتی که در منزل من می ماند پول برق و گاز را را شریک بشود...چون هزینۀ گاز و برق سرسام آور است ...با آنکه رادیاتور اتاق استاد دانشگاه دوبرابر رادیاتور اتاق من بود.یعنی طبق محاسبات من هزینۀ یکشب تا صبح گاز اتاق استاد 7 لیر و هزینۀ رادیاتور اتاق من 3 لیر می شد....با این حال به وجه مساوی اش راضی بودم...وقتی قبض هزیۀ گاز آمد من مدت 5 روز سهم ایشان را حساب کردم و از ایشان خواستم 14 لیر بابت اشتراک بدهد...ایشان ابتدا گفت که من  اصلا از گرمای کومبی   استفاده نمی کنم و شبها پنجره را باز می کنم و می خوابم....و  از گرما بدم می آید...
من می دانستم اینجا را کاملا دروغ می گوید..چون ترشی ها را در کنار رادیاتور اتاق او چیده بودم و هروقت برمی داشتم گرمای تن بسته ها را حس می کردم..به همین دلیل قبض گاز را به او دادم و گفتم...شما خودت حساب کن ..
استاد دانشگاه قبض را گرفت و پس از چند بار محاسبه احساس کردم چیزی از این حساب نفهمید...من برایش توضیح دادم..احساس کردم کمی فهمید...ولی با ناراحتی قبض را روی میز آشپزخانه انداخت و گفت...
اصلا این قبض چرا در 15م ماه آمده...قبض برق و گاز باید سر ماه بیاید...من پول نمی دهم..
با خود گفتم...هرچه باشد این آقا استاد دانشگاه است و علم اقتصاد درس می دهد...مسلما اقتصاد را بهتر از من و شاید مسئولین شرکت گاز ترکیه بلد است...به همین دلیل راضی به ناراحتی او نشدم و گفتم..
استاد شما ناراحت نباشید...من اصلا نباید از شما طلب پول می کردم...ولی این جمال استاد دانشگاه ول کن نبود...با عصبانیت غرغر می کرد و آخرش با صدای بلند و حاکی از عصبانیت گفت :
من به هر پانسیونی می روم ..کلاه سرم می گذارند...پانسیون قبلی 25 کیلو برنج ایرانی مرا با یک میلیون تومان ادویه جاتم بالا کشید..تو هم با محمود دست به یکی کردید که کلاه سر من بگذارید...
با شنیدن این حرف دیگر من هم عصبانی شدم و گفتم...
آقای استاد دانشگاه نزدیک به یک هفته است که هم می خرم..هم می پزم..هم می شویم...و شما تا الان حتی یک لیر بابت هزینۀ خورد و خوراک خودت نداده ای..چطور به من میگی کلاه بردار....
استاد دانشگاه جوابی برای گفتن نداشت..نگاه خشم آلودی به من کرد و به اتاقش رفت....
من آنروز به خاطر او قورمه سبزی درست کرده بودم...سبزی هایش از ایران آمده بود و یک غذای تمام ایرانی بود...ابتدا خواستم دیگر به او تعارف نکنم..ولی این دل رحمی من مرا وادار کرد که سفره را در اتاق خودم بیندازم...و بشقاب و قاشقها راآوردم و از استاد دانشگاه درخواست نمودم برای صرف غذا تشریف بیاورد اتاق کوچک بنده....این بار همراه غذا یک ظرف نیم کیلوئی ترشی هم در سفره گذاشتم...
من معمولا غذای چند وعده ام را یکجا می پزم که فرصت برای کارهای فرهنگی ام داشته باشم...آنروز هم با احتساب حضور استاد دانشگاه غذای 4 نفره درست کرده بودم به نیت اینکه دو وعده برای دو نفرمان باشد...
 استاد دانشگاه با حرکتهایی که می خواست عصبانیت اش را نشان بدهد و با فیس فیس های بلند دماغ کشی ها.. بشقاب اول را همراه با تنیم کیلو ترشی بلعید و بشقابش را به طرف من گرفت و من دوباره بشقابش را پر کردم..و..درحین خوردن بشقاب دوم بی آنکه نگاهی به صورت و چشم من بکند..گفت...
یک کمی دیگر ترشی بیاور....بلند شدم و یک بستۀ نیم کیلوئی دیگر آوردم و او تمام ترشی را همراه با بشقاب دوم و سوم اش خورد..سپس قابلمۀ خالی را پیش کشید و ته دیگهای مانده را هم مثل لولۀ جارو برقی به کام کشید و بی آنکه دست به ظروف بزند بلند شد و سرزبانی گفت...
دست شما درد نکند و به اتاق خودش رفت...و در حالی که من سفره و ظروف غذا را جمع و ظروف غذا را می شستم  او عملیات تخمه شکنی را با سمفونی دماغ کشیدنش تلفیق کرد...
تخمه شکستن و دماغ کشیدن استاد دانشگاه بخشی از موسیقی دائمی خانه شده بود...این صداهای زجر آور روح مرا آزار می داد..وقتی تخمه هایش تمام می شد شروع به اتو کشیدن لباسهایش می کرد و می دانستم هزینّۀ برق زیادی خواهد آمد...با این حال نه تنها به این موارد..دم نمی زدم..بلکه مجبور بودم بعد از هربار که به توالت می رفت برای تمیز کردن توالت در این آپارتمان کوچک بپردازم...استاد دانشگاه روزی  دو بار هم به حمام می رفت و بعد از حمام دستی دوش را به پائین نمی کشید..چند بار تذکر دادم...آخرش گفت....ما در روستایمان منبع آب گرم نداریم و با آب تانکرهای آب پشت بام حمام می کنیم...و در ادامه گفت...دوش های ما اصلا دستگیرۀ تنظیم آب برای بالا و پائین ندارد...
این استاد دانشگاه هربار هم سر سفره برای میل کردن غذا می آمد به جای تشکر اول می گفت...من گاهی تا یک هفته چیزی نمی خورم...و با این جمله خود را در مقام طلبکار جا می زد و انتظار داشت من باید از او ممنون باشم که منت می گذارد و غذای مفت و مجانی می خورد...
...
 تعدادی از دوستان ترکیه ای ام گاهی به منزل من می آیند.و جلسۀ شعر و موسیقی راه می اندازند.وصد البته با خود مشروب هم  می آورند..دلیل اینکه به منزل ما می آیند این است که عموما زنهای ترکیه ای مذهبی تر از مردانشان هستند..حتی در مراسم رسمی و فاتحه هم بیشتر زنها دعای سفره یا حتی سورۀ یاسین می خوانند..به همین دلیل اجازه نمی دهند مردشان در منزل مشروب بخورد...از طرفی هزینۀ بار و خوردن مشروب در بارها به مراتب بیشتر از فیمت اجناس است و این دوستان که اکثرا دبیر بازنشسته یا کارمند معمولی هستند توانائی این هزینه ها را ندارند...این عوامل باعث شده که به منزل ما بیایند و من هم ساعتی از تنهائی در می آیم..
در مدت حدودا 20 روز که از آمدن استاد دانشگاه به منزل ما می گذرد دو مورد از این برنامه ها پیش آمده بود..در هر دو مورد استاد دانشگاه به اتاق من آمده و با تکرار اینکه از مشروب خوشش نمی آید پابه پای آنان خورده بود...حتی یکبار به مهمان من اعلام کرده بود که تکمیل نشده و پیشنهاد خرید مجدد مشروب کرده بود و پس از پوشیدن لباس برای رفتن به خرید از مهمان من پولش را گرفته بود...
یکی دیگر از مشکلات من با این استاد دانشگاه وجود  تبلت او بود که هروقت آنرا روشن می کرد لبتاب من از کار می افتاد و من نمی توانستم با خانوادۀ خودم تماس بگیرم یا حتی از فیسبوک استفاده کنم...این موضوع را وقتی متوجه شدم که یکی از دوستان ایرانی برای بررسی و عیب یابی از لبتاب من آمد و این موضوع را اعلام نمود...
زندگی من با حضور این استاد دانشگاه تلخ شده بود..بارها از او خواستم که از منزل من برود ..و او ..امروز ..و..فردا..می کرد..من راه های مختلفی را برای فرار از مفت خوری این استاد امتحان کردم..مثلا 2 روز بیرون غذا خوردم..غذای من هم همان دؤنر 2/5 لیری بود که سیرم نمی کرد و نصف شب گرسنه می شدم ولی به احترام این استاد به آشپزخانه نمی رفتم که مبادا سر و صدا ایجاد بشود وایشان بیدار شوند..به همین دلیل تا صبح گرسنگی می کشیدم...تمیز کزدن توالت بعد از دارالخلای ایشان هم مثل صدای تخمه شکستن و دماغ بالاکشیدن اش یکی دیگر  از الزامات زندگی ام شده بود...
چند بار هم از دوستم محمود که معرف او بود خواستم که عذرش را بخواهد...او هم می گفت که اطلاع داده است ولی از رفتن او خبری نبود...من دیگر از حضور او به ستوده آمده بودم....
یک روز یکی از نوازندگان ترک از عملکرد استاد گله کرد . این نوازنده همان کسی بود که برای خرید مشروب به استاد پول داده بود..من هم در تایید حرف ایشان بخشی از مشکلاتم را گفتم...او پیشنهاد کرد که همان روز تعدادی از هم ولایتی های خودش را بردارد و به منزل ما بیاید و او را به زور از منزل من بیرون کند..
راستش به دلیل ایرانی بودن این مستاجر که دیگر یقین داشتم استاد دانشگاه نیست...انگلیسی نمی داند...آداب معاشرت بلد نیست...راضی به این کار نشدم..ولی همراه او به سراغ محمود معرف اش رفتیم و دوست ترکیه ای ام اولتیماتوم داد که اگر تا فردا خانه را ترک نکند او را به زور بیرون خواهد کرد...محمود قول داد که این پیام را به او برساند...اتفاقا این دوست ترکیه ای همان روز با زنش دعوا کرده بود و برای خواب شب جائی نداشت...و آنشب را به منزل من آمد...استاد دانشگاه هم که خبر ما به گوشش رسیده بود شب به منزل آمد و با اخم تخم و به دعوت خودش سر سفره نشست و در عین حال گفت..
فردا از این خانه می روم..حتی اگر قرار باشد به هتل بروم...
صبح روز بعد دوباره شال و کلاه کرد و جلو آیینه ایستاد و گفت...
مادرم برایم پول فرستاده..بروم آنرا بگیرم و بعد وسایلم را می برم..و بدون خداحافظی از دوست ترکیه ای و حتی من از منزل خارج شد...
درست 5 دقیقه به ساعت 2 ظهر مجددا به منزل برگشت و در کنار سفرۀ آمادۀ ناهار نشست ودر حالی که مرتب می گفت...امشب اینجا نیستم..حتی اگر به هتل بروم... با ما ناهار خورد و صد البته انبوهی از ترشی ها را هم همراه غذا بلعید...
گفتم : آقا جمال شما که به ترشی حساسیت داشتی چطور شد حالا  این همه می خوری...
نگاه ملتمسانه ای به من کرد..من هم صلاح ندیدم که جلو دوست ترکیه ای بحث را ادامه بدهم...
بعد از ناهاردر حالی که وسایلش را که یک کوله پشتی و چند کت و شلوار بود جمع می کرد با خود مرتب و زیر لب از 25 کیلو برنج...یک میلیون تومان ادویه...حرف می زد ..ابتدا لباسهایش را به پائین برد..بعد کوله پشتی اش را برداشت و از در خارج شد..به دنبالش رفتم و در حالی که بند پوتین اش را می بست..گفتم...آقا جمال کلید....حساب و کتاب..
او بند پوتین اش را سفت کرد و کلید را به من داد ودر حالی که به سرعت پله ها را پائین می رفت..گفتم..
آقا جمال ..کرایه..پول گاز.. پول برق...
گفت : بعدا حساب می کنیم و از منزل خارج شد..
هنوز 2 ساعت از رفتن اش نگذشته بود کهزنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم..دیدم استاد دانشگاه است ..گفتم بفرما...گفت...من یک متن ترچمه کرده ام که زیر مبل است ..آنرا به من بده...گفتم :
خودت بیا بردار...استاد که احساس کردم خیلی می ترسد با اکراه تا درب آپارتمان آمد..گفتم بیا تو...کمی من..و..من..کرد و داخل شد..وقتی مبل را جابه جا می کرد..ناگهان متوجه بیش از 15 بسته از بسته های ترشی شدم...فهمیدم آن ترشی هائی که گم کرده بودم..در اینجا دفن شده اند..گفتم :
آقا جمال اینها چی اند؟..شما که به ترشی حساسیت داشتید؟
آقا جمال استاد دانشگاه که فقط یک مجلۀ ایرانی را در لابه لای مبل پنهان کرده بود...مجله را برداشت و به سرعت از اتاق خارج شد و بدون آنکه بند پوتین هایش را ببندد به سرعت پائین رفت..در این حال از پشت سر صدایش کردم و گفتم..:
.به مامانت بگو این بار پول ترشی هم برایت بفرستد که حساسیت شما را برطرف کند..
...
چند روز بعد پول گاز و برق آمد....آنها را برداشتم و به مغازۀ محمود بردم و در مورد حساب و کتاب استاد دانشگاه صحبت کردم...محمود با عصبانیت گفت :
علی آقا شما 25 کیلو برنج بوداده و حدود یک میلیون تومان ادویۀ استاد را گرو نگه داشته اید...
با شنیدن این حرف سرم گیج رفت..محمود حرف می زد ولی من نمی فهمیدم...یکی از ایرانی ها به جمع ما اضافه شد...در حین صحبت معلوم شد که استاد دانشگاه قبلا در منزل او بوده و او استاد دانشگاه را از منزلش بیرون انداخته...
گفتم : استاد در مورد 25 کیلو برن.....
این شخص وسط حرفم دوید و گفت....او هرجا که برود این ترفند را می زند...این استاد شما فقط یک کوله پشتی دارد..چطور 25 کیلو برنج را داخل کوله پشتی جا داده است...او هر روز می گوید مادرش برایش پول فرستاده و کسی ندیده که یک قروش (ریال) خرج کند..او مثل موش صحرائی فقط پول جمع می کند و هر روز جلو آیینه می ایستد و پولهایش را تماشا می کند
در ادامۀ بحث محمود متوجه موضوع شد..و گفت :
نه بابا...اینجوری نیست.. استاد از منزل علی آقا  به هتل رفته و در آنجا شبی 80 لیر می دهد..
دوست ایرانی گفت...محمود جان یواشتر برو تا با هم بریم..این استاد دانشگاه شما چند شب است که در ترمینال می خوابد و حاضر نیست بابت پانسیون کرایه بدهد و یا حتی برای خودش منزل اجاره کند...
دقایقی بعد از صحبتهائی که رد وبدل شد معلوم شد که بعد ار زفتن استاد دانشگاه از منزل ما..آقا محمود او را به پانسیون یک ایرانی برده و آن ایرانی با دیدن استاد دانشگاه با امتناع از ورود او به پانسیونش گفته بود :
من حاضر نسیتم فردا به هر ایرانی که رسیدم توضیح بدهم که ایشان نه برنج 25 کیلوئی دیده ..و نه..ادویۀ یک میلیون تومانی...
بعد از این صحبتها کمی حال من بهتر شد..شمارۀ تلفن استاد دانشگاه را گرفتم...جواب نداد...به فاصلۀ نیم ساعت 3 بار زنگ زدم...جوانی نداد...
برایش پیامی به این متن نوشتم:
..اگر حساب و کتاب مرا ندهی ..هنوز گزینۀ هم ولایتی های دوست ترکیه ای ام روی میز است...و به منزل آمدم..
هنوز لباسهایم را عوض نکرده بودم که تلفن ام زنگ زد...محمود گفت :
علی آقا جمع حساب و کتاب  آقا جمال چقدر میشه..؟..گفتم..
خودت حساب کن..یک ماه کرایۀ خانه..15 کیلو ترشی.از قرار کیلوئی 10 لیر...حدود 100 لیر هم پول برق و گاز...
گفت : من چقدر بگیرم...گفتم..خودت حساب کن و بگیر
گفت : شما فردا بیا پولت را از من بگیر..گفتم :
شما آن پول را از استاد دانشگاه دروغین و کلاه بردار راستین بگیر و آن را به یکی از انبوه نیازمندان ایرانی بده...و بگو استاد دانشگاه هدیه کرده است..من شخصا آن پول را نمی خواهم...
پایان
بازنویسی نهائی
2016/4/14
علیرضا پوربزرگ وافی
...
..





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر