۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

سفرنامۀ استانبول....5


  • من چای لیپتون و قند را به آشپزخانه بردم..و اعلام کردم که قند و چائی موجود است وهرکس تمایل دارد می تواند از آنها استفاده کند...ولی نسکافه ها ی یک نفره را داخل کیفم گذاشتم...هدفم از اهدای قند و چائی این بود که به دوستان بفهمانم که برای زندگی در پانسیون باید خودشان دست به کار شوند و نیازمندی های خود را لااقل در حد یک چائی تامین کنند..هرچند در قانون پانسیون داری (در آنکارا) صاحب پنسیون وظیفه دارد که حد اقل چائی خشک را در دسترس مسافرانش قرار بدهد...بعضی از پانسیونها حتی قند مسافرانشان را هم تامین می کنند...ولی در این پانسیون از این خبرها نبود...
سه نفر از مسافران پانسیون هرکدام جدا جدا به آشپزخانه رفته و تخم مرغ درست کردند و خوردند و دوباره به سالن برگشتند...در اینجا واقعا به مفهوم در جمع بودن وتنها ماندن را لمس کردم...اگر این ۳ نفر باهم غذا درست می کردند  وباهم می خوردند خیلی زیباتر بود...در سالن هم هرکس مشغول خودش بود..من دوست داشتم یک صحبت جمعی راه بیفتد یا حتی فضائی ایجاد شود که برایشان شعر بخوانم..ولی اصلا روح وحدت در آن جمع نبود...
در مورد چائی هم باید بگویم هرکس چائی می خواست به آشپزخانه می رفت..کتری برقی را روشن می کرد و یک لیپتون به لیوان می انداخت و برای خودش چائی می آورد..آنها حتی به من هم که قند و چائی را خریده بودم ..چائی تعارف نکرد..در نهایت مجبور شدم که که به آشپزخانه رفته و برای خودم یک لیوان چائی درست کنم...
در این میان دوست شیرازی مان از جای خود تکان نخورد...من برای شوخی خطاب به او گفتم...:
تو چقدر تنبلی ...که حتی برای چائی خودت هم بلند نمی شوی تا آشپز خانه بروی...و او نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت :
آدم تنبل قدر ۴۰ وزیر عقل دارد...
 و در ادامه نمی دانم چه طرحی ریخت که دوست تخمه شکن ما بلند شد و به آشپزخانه رفت و برایش یک لیوان چائی آورد...
وقتی تلفن صاحب پانسیون به صدا درآمد او با هیجانی که خوشحالی در آن موج می زد به طرف پنجره رفت و با کمک فریادهای مداوم و نشان دادن خود از پشت پنجره معلوم شد که مهمان یا مهمانانی را برای ورود به پانسیون راهنمائی می کند...
لحظاتی بعد دو نفر وارد پانسیون شدند...ظاهر امر نشان می داد که حداقل یکی از آنها ازمشتریان قبلی صاحب پانسیون هستند...
در حین سلام وعلیک و معارفه متوجه شدم که هردو ترک زبان هستند...یکی شان ترک ایرانی (آذری) و دیگری ترک.ترکیه..
البته حضور ترکهای ترکیه در پانسیونها را قبلا تجربه کرده بودم..در آنکارا هم به این مورد برخورده بودم .معمولا این حضرات به خاطر درگیری با همسرانشان که بیشتر به خاطر حضور یک زن دیگر در زندگی شان هست به پانسیون یا هتل می روند...
دوستان جدید به اتاق خواب رفتند و وسایل خود را روی تخت منتخبشان گذاشتند..حتی دوست ترک ایرانی ما کیف مرا از روی تختی که دیشب رویش خوابیده بودم برداشت و روی تخت دوطبقه انداخت و کیف خودش را گذاشت..من اعتراضی نکردم..چون می دانستم صاحب پانسیون برای شب اول همۀ مهمانانش نرمی و هماهنگی نشان می دهد...و صد البته برای من هم تعویض تخت زیاد مهم نبود..چون من با خودم ملافه برده بودم و هرجا می خوابیدم از ملافۀ خودم استفاده می کردم...
دوستان جدید پس از جابه جائی وسایلشان به سالن برگشتند..صاحب پانسیون به معرفی کامل مهمانان و سایر مسافران قبلی پرداخت و در حین معرفی من اعلام کرد که من شاعر هستم...دوست ایرانی من با شنیدن نام شاعر روی به من کرد و گفت :
شعر چی می نویسی..فارسی یا ترکی؟
گفتم : هم فارسی و هم ترکی...گاهی هم شعر انگلیسی و عربی می نویسم...گفت :
چرا شعر فارسی می نویسی؟..فارسها که شاعر درست و حسابی ندارند...!
ناگهان دوست شیرازی با صدای بلند گفت :
آقا جان درسته که ما شیرازی ها کمی تنبل هستیمولی در عالم شعر از همۀ دنیا زرنگتریم...ما سعدی و حافظ را داریم..شعر سعدی بر سر در سازمان ملل نوشته شده است..حافظ هم هزار ماشالله دنیا را گرفته است..
دوست ایرانی ما در جواب گفت :
سعدی و حافظ که شاعر نیستند...ما شاعرانی داریم که از آنها سرتر هستند...
با شنیدن این جمله یاد حرف یکی افتادم که در انجمن ادبی همین جمله را گفته بود..فهمیدم این حرفها همه اش برنامه ریزی شده است...قبل از آنکه من جوابی بدهم دوست شیرازی ما با لحنی که عصبانیت در آن مشهود بود گفت :
نگفتی کدام شاعر شما از سعدی و حافظ ما برتر هستند...گفت :
نسیمی ....شهریار...
قبل از آنکه جملۀ دوست شیرازی مان تمام بشود من وارد بحث شدم و گفتم...
دوست عزیز...شما مرا یاد جملۀ معروف یکی از بزرگان انداختید که می فرماید :
اگر خواستی یکی را خراب کنی نیازی نیست از او بد بگوئی..کافی است که از آن شخص بد دفاع کنی...شما با این جملات هم به نسیمی و هم به شهریار ندانسته توهین می کنی... در حالی که دوست شیرازی ما کمی آرام و ساکت شده بود دوست ایرانی ما گفت :چطور؟.....گفتم :
اتفاقا هر دو شاعر را که شما اسم بردید...باید از پیروان خط شعری حافظ بدانیم..چرا که نسیمی ۱۸ سال بعد از مرگ حافظ وارد عرصۀ شعر شد و اشعار زیادی به صورت نظیره برای حافظ نوشت...شهریار هم عملا می گفت : هرچه دارم همه از دولت حافظ دارم..گفت :
نظیره دیگه چیه؟ ..گفتم :
شعرا برای احترام به شعر و اندیشۀ شاعران دیگر..اشعاری در وزن و قافیۀ شعرای الگوی خود می نویسند که نسیمی و شهریار هردو به نظیره گوئی از حافظ پرداخته اند...من ۲۰ سال شاگرد استاد شهریار بودم و بارها و بارها از زبان خود شهریار بدون واسطه شنیده ام که خود را پیرو حافظ می داند....البته مقایسۀ شعرا با هم مثل مقایسۀ گلهاست...در حالی که هرکدام عطر و زیبائی خودشان را دارند...دوست ایرانی در جوابم گفت :
تو یک مانقورد هستی....تو ترک نیستی....با آنکه با کلمۀ مانقورد آشنائی کافی دارم و بارها آنرا شنیده بودم..گفتم..: مانقورد یعنی چه: گفت :
مانقورد کسی ست که اصالت خود را فراموش کرده باشد..مثل تو...و با انگشت به من اشاره کرد...و ادامه داد :
ما به زودی دو تا آذربایجان را یکی می کنیم و حساب مانقورد ها را می رسیم و کردها را هم از سرزمین خود بیرون می کنیم...
..در حین صحبت او دوست ترکیه ای هم مرتب می گفت...ایواللاه...البته نمی دانستم که کلمات فارسی دوست ایرانی را می فهمد یا نه...و دوست ترک ایرانی ما شروع به اهانت به من و فارسها و کردها و حتی اقوام دیگر کرد وایران را یک کشور با قدمت ۷۵ سال معرفی نمود و در نهایت گفت...ما آنارشیست هستیم...
من دریافته بودم که این دوستان از آنارشیست بودن فقط به این معنی رسیده اند که بحثی را به هم بریزند و نگذارند طرف مقابل از استدلالهای خود استفاده کند...به همین خاطر احساس کردم که ادامۀ بحث با او بی فایده است و تصمیم گرفتم این بحث را رها کرده و به اتاق خواب بروم..ولی ناگهان این شعر صائب تبذریزی در ذهنم دوید..
در مقام حرف بر لب مهر خاموشی زدن.....تیغ را زیر سپر در جنگ پنهان کردن است..
به همین دلیل تصمیم گرفتم تا آخر این بحث در صحنه باشم..
دوست ایرانی ما حرفهای اهانت آمیز می زد و دوست ترکیه ای اش فهمیده و نفهمیده حرفهای او را تایید می کرد...من خشم بی اختیار خود را فرو خورده بودم و گوش می دادم...وقتی سخنرانی یک طرفۀ او تمام شد ..به آرامی گفتم :
اجازه می دهید من هم نظرم را بگویم؟....گفت :
نه خیر...شما مانقوردها چه نظری می توانید داشته باشید...
در این لحظه صاحب پانسیون که خشم همراه با نفرت از کلامش موج می زد گفت :
من جازه نمی دهم در پانسیون من بحث سیاسی بکنید....دوست ندارم پای پلیس به پانسیون کشیده شود...گفتم :
آقای عزیز من با این سن وسال اهل دعوانیستم...اجازه بده من نظرم را بگویم...اگر نظر من غلط بود..من هم با این دوست ایرانی بیعت می کنم...و دیگر مانقورد نمی شوم...دوست ایرانی هم با هیجان خاصی گفت :
من ایرانی نیستم...من آذربایجانی هستم..اهل آذربایجان جنوبی...گفتم....حالا اجازه می دهی من هم نظرم را بگویم...؟..و قبل از آنکه دوست ایرانی ما جوابی بدهد صاحب پانسیون با تحکم به او گفت :
بنیامین....یا ساکت شو..یا اینکه همین الان از پانسیون می اندازمت بیرون...بنیامین ساکت شد و صاحب پانسیون که عملا در اینجا حامی من شده بود گفت :
علی آقا بفرمائید...و من شروع کردم..و خطاب به بنیامین گفتم :
آقای بنیامین شماپاسپورت یا شناسنامه همراه داری؟..گفت :
بله...گفتم :
می توانم ببینم ؟..کمی این دست و آن دست کرد و گفت :
من پاسپورتم را به کسی نمی دهم...اینجا هر پاسپورت ایرانی را قاچاقچیان حاضرند به ده هزار لیر بخرند....گفتم..:
پس شما اعتراف می کنی پاسپورت ایرانی داری نه آذر بایجانی...البته اگر نگاه دیگری به پاسپورت خود بیندازی اسم واقعی ات یادت میاد..حتما بنیامین اسم دوم یا مستعار شماست...( من به تجربه دریافته ام که این حضرات در موقع ورود به ترکیه به جای استفاده از اسم اصلی شان از اسامی ای مانند..اشکان...بابک...و...استفاده می کنند...من از اولین جمله ای که از دهان بنیامین خارج شد متوجه شدم که او اهل تبریز نیست و قطعا از یکی از روستاهای دور افتادۀ تبریز است...من روستائی بودن را عیب که نه..حتی افتخار می دانم..ولی از اینکه یک نفر اصالت خود را انکار کند خیلی آزرده می شوم..و از نظر من مانقورد همین افراد هستند)..
من در حین صحبت گاهی جملاتی هم به ترکی می گفتم که دوست ترکیه ای ما هم متوجه بشود...و احساس می کردم همین آقائی که تا دقایقی پیش از دوست ایرانی ما حمایت می کرد..حالا مشتاقانه و تسلیمانه به حرفهای من گوش می دهد...
من در ادامۀ صحبتم دوباره روی به بنیامین کردم و گفتم :
شما می خواهید آذربایجان ایران را زیر پرچم آذربایجان شوروی ببرید؟..گفت :
بله...گفتم :
ایران نزدیک به ۴۰ میلیون ترک زبان دارد..در حالی که آذربایجان ۸ میلیون یا حتی ۱۰ میلیون نفوس دارد...آذربایجان باکو دارای ۸ بوی (طایفه) هستند کهبرای هر بوی فقط یک میلیون نفر می رسد...در صورتی که از ۴۰ میلیون ترکهای ایران حداقل ۲۰ میلیون از یک بوی هستند...پس اگر قرار باشد یکی برود زیر پرچم دیگری...این ترکهای باکو هستند که باید زیر پرچم ترکهای ایران بیایند...
این جملات را دوباره ترجمه کرده و به دوست ترکیه ای هم تفهیم کردم...او هم با نگاهی که تایید در آن موج می زد سرش را تکان می داد..در ادامه گفتم :
در مورد اندیشۀ آنارشیستی باید بگویم معنی اش این است که مرتب  نوآوری جدید و جدیدتر به همراه داشته باشد و در اصل برای پیشرفت بد نیست..ولی شما این مکتب را به معنی ایجاد شلوغ کاری می گیرید و نمی گذارید دیگران هم نظر بدهمند...
دوست ترک ایرانی ما برخلاف آموزه های تئوریسین هایشان ساکت نشسته بود و گوش می کرد...من هم از فرصت استفاده کرده و ادامه دادم..:
متاسفانه حکومت فعلی و قبلی ایران شعور اجتماعی نداشتند و ندارند و اصول دموکراسی را بلد نیستند و حاضر نیستند حقوق زبانی اقوام ایرانی را رعایت کنند..در حال حاضر ترک های ایران از مدرسه و دبیرستان و دانشگاه به زبان مادری شان محروم هستند و مرکز آکادمیکی برای زبان ترکی ندارند و حکومت فعلی هم دیکتاتوری را به نهایت رسانده و این حق مسلم اقوام ایرانی را سلب کرده است...و همین امر به دست عده ای بهانه داده که پرچم مخالفت و استقلال برافرازند..و از احساست مقدس جوانانی که به زبان خود عشق می ورزند بهره برداری می کنند و از همین روی کار به اینجا کشیده شده است....من خودم یک ترک زبان هستم و فریاد می زنم که به تعداد نفوس ما..باید کرسی مجلس...وزیر ..و مسئولیت داده شود...
سپس از ظلمهائی که برزبان ترکی از طرف حکومتها جاری شده و می شود را ..برزبان راندم...احساس کردم که دوستان منطقی بودن بحث مرا پذیرفته اند ویقین کردند که من نه تنها مدافع زبان ترکی ...بلکه مدافع حقوق همۀ زبانهای به اسارت گرفته شده هستم ..آنها صمیمانه  صمیمانه گوش می کردند...من هم اینگونه ادامه دادم :
با این همه محرومیتی که در ایران برای زبانهای مختلف خصوصا به ترکی روا داشته اند..باز هم این تبریز و ترکهای ایران هستند که زبان ترکی را حفظ کرده اند و در حال حاضر قابل استنادترین زبان ترکی در ایران جریان دارد..ترکهای ایران حتی بهتر از آذربایجان باکو ترکیه زبان مادری ما را حفظ کرده اند...در این حال دوست ایرانی گفت : درمورد خط نظرتانچیه ؟ گفتم:
در مورد خط هم باید بگویم در کشورهائی که خط لاتین جایگزین شده...متاسفانه ارتباط نسلها با گذشته شان قطع شده...و این یک آسیب بزرگ برای فرهنگ یک جامعه است...امروزه ما در ترکیه شاهد هستیم که مردم از گذشتۀ ذفرهنگی خود بی اطلاع هستند..چون نمی توانند آثار به جای مانده از گذشتگانشان را بخوانند...حتی ترکیه با حذف حرف(خ) قدرت زبان را خیلی پائین آورده است...
در این حال دوباره دوست ایرانی وسط بحث آمد و گفت :
..آخه ما در خط فعلی در ایران که به خط عربی معروف است حروفی با صداهای ظریف نداریم..مثل (Ü*Ö*I*E)..گفتم:
خیلی خوشحالم که در این قسمت از راه علمی وارد شدی...من هم با شما موافقم...و برای رفع این نقیصه من به عنوان یک ترک زبان حروفی ساخته ام که این نقیصه را پر می کند...دوست ایرانی ما پس از آن کلماتی گفت که دارای حروف صدادار ظریف بود...من بلند شده و از جیب کت ام خودکار و کاغذ آوردم و کلماتی را که او می گفت با حروف ابداعی خود نوشتم...دوست ایرانی ما خیلی خوشحال شد و گفت :
چرا این حروف را منتشر نمی کگنی؟..گفتم...
اتفاقا به شدت دنبال این موضوع هستم و می خواهم این حروف را به نام خود ثبت و ارائه کنم...برای این موضوع با مراجع فرهنگی در ایران و ترکیه تماس گرفته ام و مع الاسف هنوز نتیجه ای نگرفته ام...مطمئن باش به محض ثبت این حروف...حتما آنها را رو خواهم کرد...
بعد از گفتن این جمله همۀ نوشته هایم را پاره کردم و گفتم :
دعاکن مرجعی برای ثبت این حروف پیدا کنم....و او در جواب گفت :
ایشاللاه..
در این حال لبخندی زدم و به ترکی گفتم...: حالا نوبت این دوست ترکیه ای ست..و او را مخاطب قرار داده و گفتم :
می دانی که در ترکیه 55 میلیون ترک وجود دارد....گفت : بله ..گفتم : می دانی که چند بوی (طایفه) هستند..گفت: بله آقا من می دانم که ما 24 ئبوی هستیم...شما حرف آخری ات را بزن...گفتم :
خوشحالم که با ملت و ملیت خود ت آشنائی داری....من حرفم با شما این است:
می دانی که دستهای پنهان در حال تجزیۀ خاور میانه هستند..گفت :..بله...گفتم :این را هم می دانی که بخشی از عراق جداشده..گفت : بله این را هم می دانم...گفتم : می دانی که همان دستهای پنهان در حال تجزیۀ سوریه هستند؟ گفت...:
بله مدتی ست که بخشی از کردهای سوریه اعلام استقلال کرده اند...گفتم : مرحبا به شما...حالا اگر این تجزیه در ایران انجام بشود و آذربایجان ایران را از پیکر ایران جدا کنند..به دنبالش کردستان ایران و کردستان ترکیه هم تجزیه خواهند شد..که این همان طرح دستهای پنهان است...که برمبنای همان طرح ایران به 4کشور کوچک...و ترکیه به 3 کشور..و..عراق و سوریه هم به 3 یا 4 کشور تجزیه خواهد شد....
کمی فکر کرد و گفت : بعید نیست....گفتم :
پس در این شرایط تجزیۀ یک کشور آغاز تجزیۀ 4 کشور خواهد بود...با این حساب حتی فکر فدرالیته کردن این مناطق آب به آسیاب همان دستهای پنهان خواهد ریخت...
دوست ترکیه ای کمی به فکر فرورفت....من خوشحال بودم که او را به تفکر وا داشته ام....او پس از اندکی تامل ناگهان از جای خود بلند شد و به سرعت به به طرف من آمد....راستش یک لحظه ترسیدم و خودم را آمادۀ کتک خوردن کردم...ولی او مرا بفل کرد و بوسید و گفت :
حق با شماست....ما ترکیه ای ها هم باید حواسمان را جمع کنیم...
در این حال دوست شیرازی خطاب به من گفت :
علی آقا لطفا مطالبی را که برای دوست ترکیه ای گفتی..برای ما هم ترجمه کن...
من خلاصۀ صحبتهای خود با دوست ترکیه ای را برای او و فارسی زبانان حاضر در پانسیون گفتم....در این حال همسر دوست ایرانی دیگرمان به آشپزخانه رفت و دقایقی بعد با چند لیوان و استکان نا فرم برای همه چائی آورد....و برای اولین بار در پانسیون با هم چائی خوردیم...
در این حال دوست وطن پرست دیشبی ما از درب پانسیون وارد شد...دستش خالی بود...گفتم : پس عرق و آبجوهایت کو؟ گفت :
امشب می خواهم یک جور دیگر حال کنم...و از جیب بغل اش کیفش را درآورد وواز داخل کیف نیز یک شئء کوچک دراورد ونشان من داد وگفت :اینه هاش...40 لیر خریدم...
با دقت نگاه به آن متاع کردم...خیلی کوچکتر از یک نخود معمولی بود...فهمیدم..تریاک است...گفتم :
عرق و آبجو که بهتر بود...گفت :
راستش من دوسال پیش برای آنکه اعتیادم را ترک کنم ...به ترکیه آمدم....متاسفانه نه تنها نتوانستم ترک کنم...بلکه پول خانه و مغازهئ ایرانم را در اینجا دود کردم....حالا هم که از امریکا قبولی گرفته ام به من پیشنهاد جاسوسی داده اند...دیگر دلم نمی خواهد به امریکا بروم...می خواهم برم آنکارا و به سازمان ملل انصراف بدهم و به ایران برگردم....گفتم :
با این حساب شما جرم سیاسی ندارید و باز گشتتان هم خطری ندارد....هروقت به ایران رسیدی سلام ما را هم به ایران برسانید...
گفت : خیلی ممنون...چشم...بعد رو به صاحب پانسیون کرد و گفت :
آقا در پانسیون شما سیخی....لوله ای پیدا نیشه؟
صاحب پانسیون با ذلحنی که شعر حجاب ایرج میرزا را به خاطرم انداخت گفت :
اینجا نمی شود...من چشمک زدن اش را دیدم...و به روی خودم نیاوردم...و فهمیدم این چشمک یعنی بعد از خواب مسافران...به همین دلیل بلند شدم و گفتم:
دوستان من خیلی خسته ام..باید بخوابم...شب خوش...
به دنبال حرف من آقا و خانم به اتاق خودشان رفتند و دیگر دوستان هم به اتاق خواب آمدند و صاحب پانسیون را با مرد وطن پرست و متاعش تنها گذاشتند...
بازنویسی و تایپ 2016/4/6












هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر