۱۳۹۵ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

چائی مجانی

چائی مجانی
..
دیرور عصر وقتی به دفتر انجمن شعرا رسیدم درب انجمن بسته بود. می دانستم از روزی که برق انجمن ادبی قطع شده...دوستان د قهوه خانۀ بیرون پاساز تجمع می کنند.من هم به همانجا رفتم.چند تن از شعرا در گوشه ای نشسته بودند . من هم به آنها ملحق شدم.
در ترکیه معمولا قهوه خانه ها تعدادی صندلی در بیرون قهوه خانه که گاهی شامل پیاده رو هم می شود..می چینند که مشتریان بتوانند آزادانه سیگار بکشند...در ترکیه کشیدن سیگار یک اصل است و حتی در جمع خانواده ها هم منعی ندارد.
پس از ساعتی گپ و گفت..درست در لحظه ای که قصد ترک قهوه خانه را داشتیم..علی سودانی پیدایش شد..او از من خواست که یکدست با او (گلبهار) بازی کنیم..در سودان اسم این بازی که با تخته نرد انجام می شود (31) است .گلبهار بیشتر دراستانهای کردنشین ایران رایج است و یک بازی با برنامه و بر مبنای محاسبات ریاضی ست.
در اواخر بازی ناگهان صدای اذان از بلندگوی مسجد همان اطراف بلند شد و علی سودانی تاسها را به زمین گذاشت و گفت....الصلوه..
 و بلند و پول چائی را داد و به طرف مسجد حرکت کرد.من هم با قصد منزل از محل قهوه خانه خارج شدم...
در مقابل اصناف سرای چشمم به یک دوست ایرانی افتاد.راستش اول به شک افتادم که خود اوست یا من اشتباهی گرفته ام..به همین دلیل اندکی دقیقتر شدم...او همان دوست مد نظر من بود ولی احساس کردم که 10 سال پیرتر شده است...وقتی مطمئن شدم که خودش هست  به طرف او رفته وسلام و احوالپرسی کردم...سیس از او پرسیدم :
آیا منتظر کسی هستی؟...و او در جواب گفت :
بله..یکی از دوستان قرار بود برایم پول بیاورد...من از ساعت 3 تا حالا منتظرش ایستاده ام...کنتور(شارژ تلفن) هم ندارم که به او زنگ بزنم...ببینم ای آید یا نه؟؟ وبعد از لحظه ای دوباره گفت :تلفن شما کنتور دارد من یک زنگ بزنم ؟...من هم باشرمندگی تمام گفتم :
نه واللاه...
دوستم گفت : ...برادرم از سوئد از طریق مانی گرام برایم پول فرستاده..الان 10 روز است که به بانگ کویت می روم و آنها از پرداختن پول امتناع می کنند..گفتم :
این دقیقا جواب محبتهای ما ایرانی ها ست که وقتی صدام به کویت حمله کرد خیلی از آن حضرات را پناه دادیم ...من از دوستان دیگر هم شنیده ام که بانگ کویت این بی محلی ها را با ایرانی ها انجام می دهد..
گفتم : چرا نمی ری از بانگ دیگر بگیری؟...گفت :
چون برای دریافت پولم در این بانگ پرونده درست کرده ام به همین دلیل دیگر نمی توانم به بانگ دیگر مراجعه کنم...بعد آهی کشید و در ادامه گفت :
از وقتی که خبر ارسال پول را شنیده ام زندگی ام به هم ریخته و از فرمول عادی خارج شده است...از طرفی امروز رفتم به (پ.ت.ت)...که پول اهدائی قائم مقامی بلدیه را بگیرم که نشد.
گفتم : چرا نشد ؟ گفت...
در پ ت ت (ادارۀ پست) غیر از من چند ایرانی دیگر نیز بودند..مسئولین به همآ ایرانی ها جواب رد دادند...گفتم : چرا ؟..گفت :
چه می دانم...اما یکی از ایرانی ها می گفت که به علت زیاد شدن تعداد پناهنده های عراقی و سوری حق 100لیر در سه ماه ما ایرانی ها را که بدون احتساب هزینه های رفتن و هر نوبت ثبت نام کردن برای هر روز فقط (1) لیر می شود حذف کرده اند...گفتم : بله می دانم..
دوباره با تاسف گفت....بعد از 3 ماه امروز نوبت من بود و به خاطر این پول بیش از یکساعت در نوبت ایستادم و آخرش هیچی....گفتم:
تا آنجا که من شنیده ام سوری ها و عراقی ها از طرف سازمان ملل حقوق ماهانه دریافت می کنند..چرا پس حق ایرانی ها را که از این حقوق مسلم بی بهره هستند قطع کرده اند؟ گفت.:
چه می دانم واللاه...
در دل آرزو کردم ایکاش این دوست ایرانی را زمانی که در کنار شعرا بودم می دیدم..چون می توانستم از آنها پولی قرض بکنم و به او بدهم...او فرد با شخصیتی بود و بارها با او برخورد داشتم...او با آنکه در جواب بعضی ها که اصرار دارند کیس آدم را بدانند..فقط می گفت..من دانشجوی اخراجی هستم..ولی به من گفته بود که از قربانیان فاجعه یا حماسۀ سال 88 است...و در این مدت هرگز به خاطر سرعت بخشیدن به کیس خود دین اش را مثل بعضی ها عوض نکرده بود...کیس مصنوعی برای خودش درست نکرده بود..حتی در منزلش دیده بودم نماز و قرآن هم می خواند و کاری به کسی ندارد..از نظر من او هم قربانی ماجرای 88 بود..چرا که کسی در این مدت پیدا نشد که از فراریان 88 در خارج از کشور حمایت بکند..و اگرچند نفر از این سو و آن سو حمایت شدند..چهره های شاخص ومطبوعاتی جریان 88 بودند..و طرفداران عادی و معمولی که بیشترین آسیب را در این حادثه دیدند..از طرف احدالناسی حمایت نمی شوند..
احساس کردم که این دوست نیاز به یک چائی دارد ..هرچند فقط 1/5 لیر پول همراهم بود با اینحال پیشنهاد کردم با هم به قهوه خانه برویم..البته از بابت پول چائی نگران نبودم..چون در قهوه خانه ای که ما می رفتیم..همیشه عده ای تخته نرد 4 نفره بازی می کنند و هرکس برای تماشا کنر میز آنها بنشیند ...چائی را مهمان میز می شود...البته من پول دو چائی را داشتم..تازه اگر هم نداشتم صاحب قهوه خانه مرا می شناسد و می توانستم بعدا پول چائی را بدهم..
از نظر این من رسم تخته نرد بازها خیلی موجه و دلنشین است ودر این شرایط برای ما دلنشین تر می شد..
وقتی به قهوه خانه رسیدیم دوستان ترک مشغول بازی بودند..من دو تا 4 پایه برداشتم و دو تائی کنار آنها نشستیم..اکثر دوستان ترک مرا می شناختند..به من و دوستم خیر مقدم گفتند و برای ما چائی سفارش کردند...بازی با هیجان ادامه داشت....و بالاخره تمام شد...همه بلند شدند.بازنده ها پول میز را پرداخت کردند.من و دوستم هم بلند شدیم..به دوستم پیشنهاد کردم که همراه من به منزل بیاید..و او قبول کرد و باهم با پای پیاده به طرف منزل که فاصله ای حدود 4 کیلومتر با آنجا داشت ...حرکت کردیم...
در مسیر چشمم به دوست ایرنی دیگرم افتاد..او را صدا کردم...آقا رضا...آقا رضا...و او صدای مرا شنید و از آنطرف خیابان به این سمت آمد...در یک لحظه دوست همراه من غیب شد..من به روی خودم نیاوردم....از آقا رضا در مورد وضع مالی اش پرسیدم..گفت :
150 لیر موجودی دارد ولی باید پول گاز و برق را بپردازد..وقتی پرسیدم پول گاز و برق اش چقدر می شود..گفت :
120 لیر............از آقا رضا خواستم مبلغ 20 لیر از پولهایش را به من بدهد..و او با صمیمیت این پول را به من داد..
پس از خداحافظی با آقارضا در حالی که نگران گم شدن دوستم بودم..راه افتادم..هنوز چند متر نرفته بودم که دوست همراهم به من پیوست..وقتی دلیل غیب شدن اش را پرسیدم..گفت :
راستش من به آقا رضا بدهکارم...نخواستم بدون داشتن پول با او روبرو بشوم...
وقتی به منزل رسیدیم من به رسم تبریزی ها که همیشه مقداری ذخیرۀ غذائی در منزل دارند و برای روز مبادا نگه می دارند مقداری برنج ایرانی را که از ایران برایم فرستاده بودند پختم و یک تن ماهی ایرانی هم باز کردم و با هم خوردیم...
پس از صرف شام با توتن ترکیه ای چند نخ سیگار به قول ترکیه ای ها (سریمه...سرمه) درست کردم...بعد از دوستم خواستم که شب را پیش ما بماند..ولی او در جواب گفت :
من هرشب در اسکایپ با خانواده ام تماس می گیرم...و تصمیم به رفتن گرفت...
من سیگارهای سرمه رابا 20 لیری که ازآقا رضا گرفته بودم به او دادم...(چون او را می شناختم و می دانستم اصلا اهل سوء استفاده نیست) و او خیلی خوشحال شد...
من هم از خوشحالی این هموطن آواره از وطن در آن لحظه خوشحال شدم و بی آنکه نگران پول توتن فردایم باشم در حالی که او را در پای پله ها بدرقم می کردم..آهی کشیدم و با تمام وجود سر به آسمان گرفتم و گفتم....
خدایا...جوانان مملکت ما را از این مصیبتهائی که به سرشان می آید خودت نجات بده...
و احساس کردم ملائک با من گفتند.....الهی آمین
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
2016/4/19  
...





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر