۱۳۹۴ مهر ۵, یکشنبه

اگر خدا قبول کند

….اگر خدا قبول کنه...
....
بالاخره ما هم دشت کردیم...و یکی از شعرا به نام فیکرت یک ران کامل گوسفند با مقداری گوجه و فلفل سبز برایم آورد..من بلافاصله به آقا ناصر دوست همیشگی ام زنگ زدم و گفتم...
ناصرجان یکی از دوستان برایم گوشت قربانی آورده...بیا با هم تقسیم کنیم...
- نه علی جان خیلی ممنون....لحظه ای مکث....اگر می خواهی آنرا بپز..شب باهم می خوریم..
- چشم...ادامه...راستی هنوز برنج ایرانی داری؟
- آره یک کمی دارم...
- پس لطفا برنج هم درست کن...تو آشپزی ات حرف ندارد...
- آن هم به چشم...
- من هم تا غروب خودم را می رسانم...
بلافاصله دست به کارشدم...و گوشت اهدائی را به دو قسمت ماهیچه ای تقسیم و با انواع ادویه پختم..یک لیوان برنج ایرانی را هم با برنج ترکیه مخلوط و آبکش کردم...و چون می دانستم دوستم ته دیگ سیب زمینی را زیاد نمی پسندد...یک تکه لواش را هم زینت ته دیگ کرده و غذا را آماده کردم..
به نظرم ناصر دقایق پخت و پز را محاسبه کرده بود..چون وقتی غذا آماده شد زنگ خانه به صدا درآمد و ناصر با یک بطر نوشابه و یک بطر دوغ وارد شد..
احساس کردم که دوباره مست کرده است...ولی به رویش نیاوردم...گفتم :
- آقا یکیش کافی بود...چرا هم نوشابه گرفته ای هم دوغ؟
- علی جان می دانستم شام شاهانه ای درست می کنی...من هم که این هفته کار کرده ام و پول دارم به همان خاطر هردو را گرفتم تا...در کنار اطعمۀ شاهانه مشربۀ شاهانه هم داشته باشیم..
از ناصر تشکر کردم و سفره را انداختم...وقتی کنار سفره نشستم خودم هم چنین احساس کردم که واقعا سفرۀ شاهانه ای داریم...ولی موقع خوردن غذا احساس کردم که ناصر که همیشه با یک هیجان اشتها آور غذا می خورد....تمایلی به خوردن ندارد و فقط مزه مزه می کند...
ناصرجان چرا نمی خوری؟
- میخورم..شما راحت باش...
- نمیشه که....ما که با هم تعارف نداریم...نکند از غذا خوشت نیامده..
- نه علی جان
- پس چیه؟
- راستش مشکلی دارم....
- خب مشکلت چیه؟
- راستش نمی شه سر سفره گفت..
- خیلی خب بریم آن یکی اطاق...و با هم به اتاق دیگر رفتیم...ناصر بدون مقدمه گفت:
- راستش بدجوری یبوست گرفته ام...چند روز است....
- نمی خواد خیلی توضیح بدی....مشکلت را فهمیدم...
- پس از آن طبق عرف اکثر ایرانی ها دلایل مختلفی را پرسیدم..و وقتی فهمیدم که 6 ماه است حتی یک میوه هم نخورده...گفتم..
- این مشکل حادی نیست...و یک قاشق روغن زیتون را به خوردش دادم...مقداری کره هم اوردم و از او خواستم که با برنجش بخورد...و با هم سر سفره برگشتیم...
ناصر با حرکتهای اشتها اور شروع به خوردن برنج و ماهیچه با نان کرد و مرا هم سر ذوق اورد...من همراه غذا از فلفلهای سبز هم می خوردم ولی ناصر دست به فلفل ها نمیزد..
- ناصرجان چرا فلفل سبز نمی خوری؟
- نمی خوام...پارسال یک فلفل خودم که دهانم تاول زد...دیگه دست به فلفل نمی زنم
- دوست عزیز من با کمک فلفل کمبود میوه ام را پر می کنم...من هم 3 ماه است حتی یکعدد میوه نخورده ام..ولی مرتب فلفل شیرین می خورم که جایگزین میوه بشود...
- مگه میشه فلفل جای میوه را بگیرد؟
- بله...اگر خدا قبول کند میشه..
- چه جوری خدا قبول می کنه؟
- جواب دادن به این سؤال یک شرط دارد..
- چه شرطی؟
- شرطش این است که قول بدهی تا عید قربان سال دیگر از من غذای گوشت دار نخواهی..
- مگر می خواهی تا سال دیگر هم اینجا بمانی؟
- من نمی خواهم ...ولی با شرایطی که سازمان ملل دارد و به پرونده ها رسیدگی نمی کند...ممکن است تا چند سال دیگر هم همینجا بمانیم...تازه هجوم پناهنده ها به اروپا کار را مشکلتر کرده است..
- راست می گی ها...لحظه ای مکث...ادامه...خیلی خوب حالا من شرط شما را پذیرفتم...قول می دهم تا وقتی که گوشت قربانی نیاورده اند از تو چلو..ماهیچه نخواهم....حالا بفرما خدا چه جوری فلفل را به جای میوه قبول می کند...
- آنهم شرط دارد..
- این دیگه چه شرطی دارد؟
- شرطش این است که موقع خوردن فلفل به جای میوه به فکر میوه های گرانقیمت مثل موز...آلبالو...آناناس...نباشی ...
- پس به چه نیتی بخورم؟
- مثلا یک فلفل را برمی داری و به نیت یک سیب کرمو می خوری...فلفل بعدی را برمی داری به نیت یک خیار پلاسیده می خوری...یک فلفل را برمی داری به نیت توت که نتوانستی در تابستان بخوری..........می خوری..
- اینجوری خدا قبول می کند؟
- اگر خدا قبول کند حتما قبول می کند....
- ناصر عاشقانه و بدون نگرانی از مشکلی که داشت غذا و فلفل سبز می خورد و من هم به تبع او از این غذای به قول ناصر (شاهانه) می خوردم....
- پس از صرف غذا تلویزین را باز کردیم....صدای امریکا از کشته شدن بیش از750 نفر از زوارمکه که 169 نفر آنها ایرانی بودند..خبر داد.خبر بعدی گیج کننده تر بود که گفته شد بیش از 350 ایرانی هم مفقود شده اند که بعضی از آنها مقامات دربار امپراطوری رهبری بودند..
من و ناصر هر دو از این خبر شوکه شدیم..ناصر که عموما به نظرات من احترام می گذارد..در این مورد نظر مرا خواست....گفتم:
مسئلۀ کشته شدن در اردحام می تواند اتفاقی باشد...ولی گم شدن سفیر سابق ایران در لبنان...یا ایادی رهبر دیکتاتور حتما مسئله دار است...
ناصر باشنیدن این مطلب آهی کشید و سیگاری روشن کرد..و بعد رو به من کرد و گفت...
علی جان آبجوئی...شرابی...عرقی ..تو خونه نداری؟...من که خیلی ناراحت شدم...
با شنیدن این سؤال فهمیدم که ناصر هوس الکل کرده و به این بهانه می خواهد برود و لبی به خمره در (بارلار سوکاکی) بزند...به همین خاطر نگاه درشتی به صورتش انداختم و گفتم...
- تو که می دانی من گاهی در خرید نان شبم هم می لنگم..چطور از من شراب و آبجو می خواهی...
ناصر نگاه مظلومانه ای به من کرد و پس از پایان سیگارش از من خداحافظی کرد و رفت...
من هم پس ازشستن ظروف و جابه جائی باقی غذا خوابیدم..
..
نزدیکی های ظهر به ناصر زنگ زدم....بالحنی خواب آلوده جوابم را داد...مطمئن شدم که تا این لحظه خواب بود..
گفتم..دیشب کجا رفتی..چی شد؟ ناصر سرسیمه جواب داد...
جان تو فقط پول 2 تا آبجو برایم مانده بود..وگرنه ترا هم با خودم می بردم...
- میدونم ناصر جان..منظور من یبوست ات بود...برطرف شد یانه؟
- نه جان تو .....دارم می ترکم...
- با این حساب اگر خدا قبول کند....این فلفل های شما را خدا قبول نکرده..
-چرا ؟
- دو دلیل می تواند داشته باشد...
- دلیل های شما چیه؟
- گفتنش خرج دارد
- چه خرجی ؟
-دوتا بیرا...همین امروز...
باشه علی جان..چشم...
- تو که گفتی فقط پول 2 تا ابجو داشتی...با کدام پول میخواهی بیرا بخری ؟
- از یکی قرض می کنم...
- نکند آن یکی هم مثل طلبکار من لیست طلبش را در فیس بگذارد و آبروریزی کند...
- علی جان بدهکاری که ابروریزی نیست...شما که منکر بدهی ات نیستی...هر وقت پول گیرت امد طلب یارو را میدی.....به این حرفها توجه نکن....حالاقبل از انکه مرا دق بدهی آن دوتا دلیل را بگو..
- باشد...دلیل اول...شاید در موقع نیت کردن خوردن فلفل به جای میوه های (ملین ..مسهل...)...به میوه های میوه های سفت کننده نیت کرده ای....
- خب دلیل دوم چیه؟
- دلیل دوم این است که ممکن است شما در حین خوردن فلفل ....به جای فکر کردن به میوه های سطح پائین ..به میوه های گرانقیمت فکر کرده ای...راستش را بگو به چی فکر می کردی/
ناصر لحظه ای من...و..من...کرد و گفت....
راستش موقع خوردن فلفل به جای میوه یک بارش به یاد آلبالو افتادم....یکبار هم به یاد آناناس افتادم و به نیت آنها فلفل ها را خوردم...
- مرد حسابی من هم به جای خدا بودم قبول نمی کردم ..تو می خواهی سر خدا را کلاه بگذاری و بعد انتظار داری خدا قبول کند...
- حالا چکار باید بکنم ؟
- حدس زدم که ناصر هنوز مست است من هم این بازی را ادامه دادم.....باید زود تر توبه کنی و مجددا شروع به خوردن فلفل بکنی...تا مشکلت رفع شود..فقط قول بده که این بار سر خدا کلاه نگذاری...
- قول می دهم...
- دوتا بیرای من چی شد؟
- به روی چشم....تا یکساعت دیگر در خدمت شما هستم.....لحظه ای مکث....ادامه...راستی علی جان از غذای دیشب چیزی مانده یانه..؟
- بله همانی که مانده بود دست نخورده.....
- من آمدم...
...
هنوز یکساعت از ارتباط من با ناصر نگذشته بود که زنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم...ناصر چشمش به پنجرۀ ما بود.در دستش یک پاکت مشکی بود...فهمیدم بیرا ها را خریده...تا مرا دید گفت :
علی جان زودتر در را باز کن....دارم می ترکم....
من در را باز کردم.....به سرعت و با پلاستیکی که در دست داشت به طرف توالت رفت....
هرچند صداهائی را که می شنیدم مشمئز کننده بود...ولی من هم از آن صداها احساس آرامش و راحتی می کردم... از جنس همان آرامشی که به ناصر دست می داد...
پایان...
علیرضا پورزرگ وافی
27/9/2015
….اگر خدا قبول کنه...
....
بالاخره ما هم دشت کردیم...و یکی از شعرا به نام فیکرت یک ران کامل گوسفند با مقداری گوجه و فلفل سبز برایم آورد..من بلافاصله به آقا ناصر دوست همیشگی ام زنگ زدم و گفتم...
ناصرجان یکی از دوستان برایم گوشت قربانی آورده...بیا با هم تقسیم کنیم...
- نه علی جان خیلی ممنون....لحظه ای مکث....اگر می خواهی آنرا بپز..شب باهم می خوریم..
- چشم...ادامه...راستی هنوز برنج ایرانی داری؟
- آره یک کمی دارم...
- پس لطفا برنج هم درست کن...تو آشپزی ات حرف ندارد...
- آن هم به چشم...
- من هم تا غروب خودم را می رسانم...
بلافاصله دست به کارشدم...و گوشت اهدائی را به دو قسمت ماهیچه ای تقسیم و با انواع ادویه پختم..یک لیوان برنج ایرانی را هم با برنج ترکیه مخلوط و آبکش کردم...و چون می دانستم دوستم ته دیگ سیب زمینی را زیاد نمی پسندد...یک تکه لواش را هم زینت ته دیگ کرده و غذا را آماده کردم..
به نظرم ناصر دقایق پخت و پز را محاسبه کرده بود..چون وقتی غذا آماده شد زنگ خانه به صدا درآمد و ناصر با یک بطر نوشابه و یک بطر دوغ وارد شد..
احساس کردم که دوباره مست کرده است...ولی به رویش نیاوردم...گفتم :
- آقا یکیش کافی بود...چرا هم نوشابه گرفته ای هم دوغ؟
- علی جان می دانستم شام شاهانه ای درست می کنی...من هم که این هفته کار کرده ام و پول دارم به همان خاطر هردو را گرفتم تا...در کنار اطعمۀ شاهانه مشربۀ شاهانه هم داشته باشیم..
از ناصر تشکر کردم و سفره را انداختم...وقتی کنار سفره نشستم خودم هم چنین احساس کردم که واقعا سفرۀ شاهانه ای داریم...ولی موقع خوردن غذا احساس کردم که ناصر که همیشه با یک هیجان اشتها آور غذا می خورد....تمایلی به خوردن ندارد و فقط مزه مزه می کند...
ناصرجان چرا نمی خوری؟
- میخورم..شما راحت باش...
- نمیشه که....ما که با هم تعارف نداریم...نکند از غذا خوشت نیامده..
- نه علی جان
- پس چیه؟
- راستش مشکلی دارم....
- خب مشکلت چیه؟
- راستش نمی شه سر سفره گفت..
- خیلی خب بریم آن یکی اطاق...و با هم به اتاق دیگر رفتیم...ناصر بدون مقدمه گفت:
- راستش بدجوری یبوست گرفته ام...چند روز است....
- نمی خواد خیلی توضیح بدی....مشکلت را فهمیدم...
- پس از آن طبق عرف اکثر ایرانی ها دلایل مختلفی را پرسیدم..و وقتی فهمیدم که 6 ماه است حتی یک میوه هم نخورده...گفتم..
- این مشکل حادی نیست...و یک قاشق روغن زیتون را به خوردش دادم...مقداری کره هم اوردم و از او خواستم که با برنجش بخورد...و با هم سر سفره برگشتیم...
ناصر با حرکتهای اشتها اور شروع به خوردن برنج و ماهیچه با نان کرد و مرا هم سر ذوق اورد...من همراه غذا از فلفلهای سبز هم می خوردم ولی ناصر دست به فلفل ها نمیزد..
- ناصرجان چرا فلفل سبز نمی خوری؟
- نمی خوام...پارسال یک فلفل خودم که دهانم تاول زد...دیگه دست به فلفل نمی زنم
- دوست عزیز من با کمک فلفل کمبود میوه ام را پر می کنم...من هم 3 ماه است حتی یکعدد میوه نخورده ام..ولی مرتب فلفل شیرین می خورم که جایگزین میوه بشود...
- مگه میشه فلفل جای میوه را بگیرد؟
- بله...اگر خدا قبول کند میشه..
- چه جوری خدا قبول می کنه؟
- جواب دادن به این سؤال یک شرط دارد..
- چه شرطی؟
- شرطش این است که قول بدهی تا عید قربان سال دیگر از من غذای گوشت دار نخواهی..
- مگر می خواهی تا سال دیگر هم اینجا بمانی؟
- من نمی خواهم ...ولی با شرایطی که سازمان ملل دارد و به پرونده ها رسیدگی نمی کند...ممکن است تا چند سال دیگر هم همینجا بمانیم...تازه هجوم پناهنده ها به اروپا کار را مشکلتر کرده است..
- راست می گی ها...لحظه ای مکث...ادامه...خیلی خوب حالا من شرط شما را پذیرفتم...قول می دهم تا وقتی که گوشت قربانی نیاورده اند از تو چلو..ماهیچه نخواهم....حالا بفرما خدا چه جوری فلفل را به جای میوه قبول می کند...
- آنهم شرط دارد..
- این دیگه چه شرطی دارد؟
- شرطش این است که موقع خوردن فلفل به جای میوه به فکر میوه های گرانقیمت مثل موز...آلبالو...آناناس...نباشی ...
- پس به چه نیتی بخورم؟
- مثلا یک فلفل را برمی داری و به نیت یک سیب کرمو می خوری...فلفل بعدی را برمی داری به نیت یک خیار پلاسیده می خوری...یک فلفل را برمی داری به نیت توت که نتوانستی در تابستان بخوری..........می خوری..
- اینجوری خدا قبول می کند؟
- اگر خدا قبول کند حتما قبول می کند....
- ناصر عاشقانه و بدون نگرانی از مشکلی که داشت غذا و فلفل سبز می خورد و من هم به تبع او از این غذای به قول ناصر (شاهانه) می خوردم....
- پس از صرف غذا تلویزین را باز کردیم....صدای امریکا از کشته شدن بیش از750 نفر از زوارمکه که 169 نفر آنها ایرانی بودند..خبر داد.خبر بعدی گیج کننده تر بود که گفته شد بیش از 350 ایرانی هم مفقود شده اند که بعضی از آنها مقامات دربار امپراطوری رهبری بودند..
من و ناصر هر دو از این خبر شوکه شدیم..ناصر که عموما به نظرات من احترام می گذارد..در این مورد نظر مرا خواست....گفتم:
مسئلۀ کشته شدن در اردحام می تواند اتفاقی باشد...ولی گم شدن سفیر سابق ایران در لبنان...یا ایادی رهبر دیکتاتور حتما مسئله دار است...
ناصر باشنیدن این مطلب آهی کشید و سیگاری روشن کرد..و بعد رو به من کرد و گفت...
علی جان آبجوئی...شرابی...عرقی ..تو خونه نداری؟...من که خیلی ناراحت شدم...
با شنیدن این سؤال فهمیدم که ناصر هوس الکل کرده و به این بهانه می خواهد برود و لبی به خمره در (بارلار سوکاکی) بزند...به همین خاطر نگاه درشتی به صورتش انداختم و گفتم...
- تو که می دانی من گاهی در خرید نان شبم هم می لنگم..چطور از من شراب و آبجو می خواهی...
ناصر نگاه مظلومانه ای به من کرد و پس از پایان سیگارش از من خداحافظی کرد و رفت...
من هم پس ازشستن ظروف و جابه جائی باقی غذا خوابیدم..
..
نزدیکی های ظهر به ناصر زنگ زدم....بالحنی خواب آلوده جوابم را داد...مطمئن شدم که تا این لحظه خواب بود..
گفتم..دیشب کجا رفتی..چی شد؟ ناصر سرسیمه جواب داد...
جان تو فقط پول 2 تا آبجو برایم مانده بود..وگرنه ترا هم با خودم می بردم...
- میدونم ناصر جان..منظور من یبوست ات بود...برطرف شد یانه؟
- نه جان تو .....دارم می ترکم...
- با این حساب اگر خدا قبول کند....این فلفل های شما را خدا قبول نکرده..
-چرا ؟
- دو دلیل می تواند داشته باشد...
- دلیل های شما چیه؟
- گفتنش خرج دارد
- چه خرجی ؟
-دوتا بیرا...همین امروز...
باشه علی جان..چشم...
- تو که گفتی فقط پول 2 تا ابجو داشتی...با کدام پول میخواهی بیرا بخری ؟
- از یکی قرض می کنم...
- نکند آن یکی هم مثل طلبکار من لیست طلبش را در فیس بگذارد و آبروریزی کند...
- علی جان بدهکاری که ابروریزی نیست...شما که منکر بدهی ات نیستی...هر وقت پول گیرت امد طلب یارو را میدی.....به این حرفها توجه نکن....حالاقبل از انکه مرا دق بدهی آن دوتا دلیل را بگو..
- باشد...دلیل اول...شاید در موقع نیت کردن خوردن فلفل به جای میوه های (ملین ..مسهل...)...به میوه های میوه های سفت کننده نیت کرده ای....
- خب دلیل دوم چیه؟
- دلیل دوم این است که ممکن است شما در حین خوردن فلفل ....به جای فکر کردن به میوه های سطح پائین ..به میوه های گرانقیمت فکر کرده ای...راستش را بگو به چی فکر می کردی/
ناصر لحظه ای من...و..من...کرد و گفت....
راستش موقع خوردن فلفل به جای میوه یک بارش به یاد آلبالو افتادم....یکبار هم به یاد آناناس افتادم و به نیت آنها فلفل ها را خوردم...
- مرد حسابی من هم به جای خدا بودم قبول نمی کردم ..تو می خواهی سر خدا را کلاه بگذاری و بعد انتظار داری خدا قبول کند...
- حالا چکار باید بکنم ؟
- حدس زدم که ناصر هنوز مست است من هم این بازی را ادامه دادم.....باید زود تر توبه کنی و مجددا شروع به خوردن فلفل بکنی...تا مشکلت رفع شود..فقط قول بده که این بار سر خدا کلاه نگذاری...
- قول می دهم...
- دوتا بیرای من چی شد؟
- به روی چشم....تا یکساعت دیگر در خدمت شما هستم.....لحظه ای مکث....ادامه...راستی علی جان از غذای دیشب چیزی مانده یانه..؟
- بله همانی که مانده بود دست نخورده.....
- من آمدم...
...
هنوز یکساعت از ارتباط من با ناصر نگذشته بود که زنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم...ناصر چشمش به پنجرۀ ما بود.در دستش یک پاکت مشکی بود...فهمیدم بیرا ها را خریده...تا مرا دید گفت :
علی جان زودتر در را باز کن....دارم می ترکم....
من در را باز کردم.....به سرعت و با پلاستیکی که در دست داشت به طرف توالت رفت....
هرچند صداهائی را که می شنیدم مشمئز کننده بود...ولی من هم از آن صداها احساس آرامش و راحتی می کردم... از جنس همان آرامشی که به ناصر دست می داد...
پایان...
علیرضا پورزرگ وافی
27/9/2015
اگر خدا قبول کنه...
....
بالاخره ما هم دشت کردیم...و یکی از شعرا به نام فیکرت یک ران کامل گوسفند با مقداری گوجه و فلفل سبز برایم آورد..من بلافاصله به آقا ناصر دوست همیشگی ام زنگ زدم و گفتم...
ناصرجان یکی از دوستان برایم گوشت قربانی آورده...بیا با هم تقسیم کنیم...
- نه علی جان خیلی ممنون....لحظه ای مکث....اگر می خواهی آنرا بپز..شب باهم می خوریم..
- چشم...ادامه...راستی هنوز برنج ایرانی داری؟
- آره یک کمی دارم...
- پس لطفا برنج هم درست کن...تو آشپزی ات حرف ندارد...
- آن هم به چشم...
- من هم تا غروب خودم را می رسانم...
بلافاصله دست به کارشدم...و گوشت اهدائی را به دو قسمت ماهیچه ای تقسیم و با انواع ادویه پختم..یک لیوان برنج ایرانی را هم با برنج ترکیه مخلوط و آبکش کردم...و چون می دانستم دوستم ته دیگ سیب زمینی را زیاد نمی پسندد...یک تکه لواش را هم زینت ته دیگ کرده و غذا را آماده کردم..
به نظرم ناصر دقایق پخت و پز را محاسبه کرده بود..چون وقتی غذا آماده شد زنگ خانه به صدا درآمد و ناصر با یک بطر نوشابه و یک بطر دوغ وارد شد..
احساس کردم که دوباره مست کرده است...ولی به رویش نیاوردم...گفتم :
- آقا یکیش کافی بود...چرا هم نوشابه گرفته ای هم دوغ؟
- علی جان می دانستم شام شاهانه ای درست می کنی...من هم که این هفته کار کرده ام و پول دارم به همان خاطر هردو را گرفتم تا...در کنار اطعمۀ شاهانه مشربۀ شاهانه هم داشته باشیم..
از ناصر تشکر کردم و سفره را انداختم...وقتی کنار سفره نشستم خودم هم چنین احساس کردم که واقعا سفرۀ شاهانه ای داریم...ولی موقع خوردن غذا احساس کردم که ناصر که همیشه با یک هیجان اشتها آور غذا می خورد....تمایلی به خوردن ندارد و فقط مزه مزه می کند...
ناصرجان چرا نمی خوری؟
- میخورم..شما راحت باش...
- نمیشه که....ما که با هم تعارف نداریم...نکند از غذا خوشت نیامده..
- نه علی جان
- پس چیه؟
- راستش مشکلی دارم....
- خب مشکلت چیه؟
- راستش نمی شه سر سفره گفت..
- خیلی خب بریم آن یکی اطاق...و با هم به اتاق دیگر رفتیم...ناصر بدون مقدمه گفت:
- راستش بدجوری یبوست گرفته ام...چند روز است....
- نمی خواد خیلی توضیح بدی....مشکلت را فهمیدم...
- پس از آن طبق عرف اکثر ایرانی ها دلایل مختلفی را پرسیدم..و وقتی فهمیدم که 6 ماه است حتی یک میوه هم نخورده...گفتم..
- این مشکل حادی نیست...و یک قاشق روغن زیتون را به خوردش دادم...مقداری کره هم اوردم و از او خواستم که با برنجش بخورد...و با هم سر سفره برگشتیم...
ناصر با حرکتهای اشتها اور شروع به خوردن برنج و ماهیچه با نان کرد و مرا هم سر ذوق اورد...من همراه غذا از فلفلهای سبز هم می خوردم ولی ناصر دست به فلفل ها نمیزد..
- ناصرجان چرا فلفل سبز نمی خوری؟
- نمی خوام...پارسال یک فلفل خودم که دهانم تاول زد...دیگه دست به فلفل نمی زنم
- دوست عزیز من با کمک فلفل کمبود میوه ام را پر می کنم...من هم 3 ماه است حتی یکعدد میوه نخورده ام..ولی مرتب فلفل شیرین می خورم که جایگزین میوه بشود...
- مگه میشه فلفل جای میوه را بگیرد؟
- بله...اگر خدا قبول کند میشه..
- چه جوری خدا قبول می کنه؟
- جواب دادن به این سؤال یک شرط دارد..
- چه شرطی؟
- شرطش این است که قول بدهی تا عید قربان سال دیگر از من غذای گوشت دار نخواهی..
- مگر می خواهی تا سال دیگر هم اینجا بمانی؟
- من نمی خواهم ...ولی با شرایطی که سازمان ملل دارد و به پرونده ها رسیدگی نمی کند...ممکن است تا چند سال دیگر هم همینجا بمانیم...تازه هجوم پناهنده ها به اروپا کار را مشکلتر کرده است..
- راست می گی ها...لحظه ای مکث...ادامه...خیلی خوب حالا من شرط شما را پذیرفتم...قول می دهم تا وقتی که گوشت قربانی نیاورده اند از تو چلو..ماهیچه نخواهم....حالا بفرما خدا چه جوری فلفل را به جای میوه قبول می کند...
- آنهم شرط دارد..
- این دیگه چه شرطی دارد؟
- شرطش این است که موقع خوردن فلفل به جای میوه به فکر میوه های گرانقیمت مثل موز...آلبالو...آناناس...نباشی ...
- پس به چه نیتی بخورم؟
- مثلا یک فلفل را برمی داری و به نیت یک سیب کرمو می خوری...فلفل بعدی را برمی داری به نیت یک خیار پلاسیده می خوری...یک فلفل را برمی داری به نیت توت که نتوانستی در تابستان بخوری..........می خوری..
- اینجوری خدا قبول می کند؟
- اگر خدا قبول کند حتما قبول می کند....
- ناصر عاشقانه و بدون نگرانی از مشکلی که داشت غذا و فلفل سبز می خورد و من هم به تبع او از این غذای به قول ناصر (شاهانه) می خوردم....
- پس از صرف غذا تلویزین را باز کردیم....صدای امریکا از کشته شدن بیش از750 نفر از زوارمکه که 169 نفر آنها ایرانی بودند..خبر داد.خبر بعدی گیج کننده تر بود که گفته شد بیش از 350 ایرانی هم مفقود شده اند که بعضی از آنها مقامات دربار امپراطوری رهبری بودند..
من و ناصر هر دو از این خبر شوکه شدیم..ناصر که عموما به نظرات من احترام می گذارد..در این مورد نظر مرا خواست....گفتم:
مسئلۀ کشته شدن در اردحام می تواند اتفاقی باشد...ولی گم شدن سفیر سابق ایران در لبنان...یا ایادی رهبر دیکتاتور حتما مسئله دار است...
ناصر باشنیدن این مطلب آهی کشید و سیگاری روشن کرد..و بعد رو به من کرد و گفت...
علی جان آبجوئی...شرابی...عرقی ..تو خونه نداری؟...من که خیلی ناراحت شدم...
با شنیدن این سؤال فهمیدم که ناصر هوس الکل کرده و به این بهانه می خواهد برود و لبی به خمره در (بارلار سوکاکی) بزند...به همین خاطر نگاه درشتی به صورتش انداختم و گفتم...
- تو که می دانی من گاهی در خرید نان شبم هم می لنگم..چطور از من شراب و آبجو می خواهی...
ناصر نگاه مظلومانه ای به من کرد و پس از پایان سیگارش از من خداحافظی کرد و رفت...
من هم پس ازشستن ظروف و جابه جائی باقی غذا خوابیدم..
..
نزدیکی های ظهر به ناصر زنگ زدم....بالحنی خواب آلوده جوابم را داد...مطمئن شدم که تا این لحظه خواب بود..
گفتم..دیشب کجا رفتی..چی شد؟ ناصر سرسیمه جواب داد...
جان تو فقط پول 2 تا آبجو برایم مانده بود..وگرنه ترا هم با خودم می بردم...
- میدونم ناصر جان..منظور من یبوست ات بود...برطرف شد یانه؟
- نه جان تو .....دارم می ترکم...
- با این حساب اگر خدا قبول کند....این فلفل های شما را خدا قبول نکرده..
-چرا ؟
- دو دلیل می تواند داشته باشد...
- دلیل های شما چیه؟
- گفتنش خرج دارد
- چه خرجی ؟
-دوتا بیرا...همین امروز...
باشه علی جان..چشم...
- تو که گفتی فقط پول 2 تا ابجو داشتی...با کدام پول میخواهی بیرا بخری ؟
- از یکی قرض می کنم...
- نکند از کسی که قرض می کنی مثل طلبکار من باشد.
- مگر طلبکار شما چکار کرده؟
- کار مهمی نکرده فقط اسم ارا با مبلغ طلبش در فیس گذاشته...
- حالا یادم آمد...علی جان ما که می دانیم او دروغ گفته..تو نباید ناراحت بشی..بدهکاری که ابروریزی نیست...ما که می دانیم شما منکر بدهی ات نیستی...هر وقت پول گیرت بیاد طلب یارو را میدی.....به این حرفها توجه نکن....حالاقبل از انکه مرا دق بدهی آن دوتا دلیل را بگو..
- باشد...دلیل اول...شاید در موقع نیت کردن خوردن فلفل به جای میوه های (ملین ..مسهل...)...به میوه های میوه های سفت کننده نیت کرده ای....
- خب دلیل دوم چیه؟
- دلیل دوم این است که ممکن است شما در حین خوردن فلفل ....به جای فکر کردن به میوه های سطح پائین ..به میوه های گرانقیمت فکر کرده ای...راستش را بگو به چی فکر می کردی/
ناصر لحظه ای من...و..من...کرد و گفت....
راستش موقع خوردن فلفل به جای میوه یک بارش به یاد آلبالو افتادم....یکبار هم به یاد آناناس افتادم و به نیت آنها فلفل ها را خوردم...
- مرد حسابی من هم به جای خدا بودم قبول نمی کردم ..تو می خواهی سر خدا را کلاه بگذاری و بعد انتظار داری خدا قبول کند...
- حالا چکار باید بکنم ؟
- حدس زدم که ناصر هنوز مست است من هم این بازی را ادامه دادم.....باید زود تر توبه کنی و مجددا شروع به خوردن فلفل بکنی...تا مشکلت رفع شود..فقط قول بده که این بار سر خدا کلاه نگذاری...
- قول می دهم...
- دوتا بیرای من چی شد؟
- به روی چشم....تا یکساعت دیگر در خدمت شما هستم.....لحظه ای مکث....ادامه...راستی علی جان از غذای دیشب چیزی مانده یانه..؟
- بله همانی که مانده بود دست نخورده.....
- من آمدم...
...
هنوز یکساعت از ارتباط من با ناصر نگذشته بود که زنگ درب خانه به صدا درآمد..از پنجره نگاه کردم...ناصر چشمش به پنجرۀ ما بود.در دستش یک پاکت مشکی بود...فهمیدم بیرا ها را خریده...تا مرا دید گفت :
علی جان زودتر در را باز کن....دارم می ترکم....
من در را باز کردم.....به سرعت و با پلاستیکی که در دست داشت به طرف توالت رفت....
هرچند صداهائی را که می شنیدم مشمئز کننده بود...ولی من هم از آن صداها احساس آرامش و راحتی می کردم... از جنس همان آرامشی که به ناصر دست می داد...
پایان...
علیرضا پورزرگ وافی
27/9/2015
Like   Comment   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر