۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

خاطرات من و شهریار 12

.خاطرات من و شهریار 12
...
سالگرد استادشهریار نزدیک است..(27 شهریور).تصمیم گرفتم خاطرۀ جدیدی از استاد بنویسم.ده ها خاطره از استاد در ذهنم دوید.ناگهان کامنت یکی از دوستان فیسبوکی یادم آمد.این شخص بی خبرانه به شهریار اهانت کرده بود.و اصرار داشت که شهریار مهرۀ حکومتی بود.من در مسیج خصوصی به ایشان نوشتم که نظر شما اشتباه است و خاطرۀ محرمانه ای هم از شهریار برایش ارسال کردم.متاسفانه این شخص که خود را مدعی تحلیل سیاسی هم می داند....با گستاخی تمام اهانت خود را پررنگتر کرد.من هم دیگر جوابی به او ندادم...
متاسفانه اهانت به شهریار گاهی از طرف چهره های شناخته شده هم انجام می شد و....می شود....
یکبار استاد شهریار که خودشان به ردیفهای آوازی مسلط بودند..در مورد یکی از آوازهای استاد شجریان نظریه ای دادند که من آن صحبت را ضبط کردم...استاد فرمودند که این نوار را به شجریان برسانم...متاسفانه قبل از تحویل نوار به جناب شجریان..استاد شهریار پرواز کردند..ولی من تعهدم به شهریار پابرجا بود..تا اینکه در یکی از مراسم هنری که من هم دعوت داشتم با شجریان روبرو شدم و موضوع نوار را به ایشان گفتم و برای روز بعد قرار ملاقاتی گذاشتم...من هم نوار صدای شهریار و هم کتاب نفیس  وخطی(یادنامۀ استاد شهریار) را که برای چهلمین روز درگذشت استاد شهریار و با کمک انجمن خوشنویسان اصفهان جمع آوری کرده بودم به شجریان تقدیم کردم...شجریان در کمال حیرت من حرف سبکی راجع به شهریار زد...و شروع به تعریف از خود نمود و گفت....من حتی در کنسرت هایم اجازه نمی دهم سرود جمهوری  اسلامی نواخته شود...من در جوابش گفتم...
..شما پشتوانه ای مثل خامنه ای دارید و او از شما حمایت می کند..ولی شهریار از طرف هیچ مقامی حمایت نمی شود..لازم به ذکر است این موضوع قبل  از اتفاقات 88 بود و شایع بود که شجریان مرتب با خامنه ای مراوده دارد..
شجریان با شنیدن این جمله دیگر حرفی نزد ومن غزل درویش و تفتیش استاد شهریار را برایش خواندم...شجریان مشتاقانه گوش می کرد..به دنبالش اشعار دیگری از شهریار از حفظ برایش خواندم ..به طوری که شجریان متقاعد شد که شهریار شاعر مردم است..نه حکومت..خودش هم اعتراف کرد که این نوع اشعار شهریار را هرگز نشنیده بود.
من در ادامه به ایشان گوشزد کردم که مجموعۀ اشعار ترکی شهریار که در سال 1360 در تبریز چاپ شده است...مملو از اشعار انتقادی ست...و در جواب شجریان که از من پرسید چرا اشعار انقلابی شهریار چاپ نمی شود..گفتم...اتفاقا این اشعار توسط انتشارات رسالت و با نظارت من چاپ شده و در بازار موجود است..و از ایشان خواستم که دیوان شهریار را تهیه و مطالعه کند.بعد یکی از اشعار خاص شهریار در یادنامه را نشان جناب شجریان دادم و شجریان شخصا آن شعر را خواند..و در کلام بعدی اش نشان داد که در مورد شهریار اطلاعات کافی نداشت...
بعد از این بحث که در حضور جناب صادقیان..و حم...انجام شد.من به شجریان..و الان به خوانندگان این مطلب توضیح می دهم...و می گویم...
(وظیفۀ شاعر و اساسا وظیفۀ هنرمندان جامعه این است که نگاه جامعه را به مسائل بازتر و در صورت لزوم تغییر دهند..وشهریار در این رسالت حقیقی خود به جامعه چیزی کم نگذاشته..(چه در زمان شاه...چه در زمان ملا)..و آنچه گفتنی بود با مردم گفته است...و به قول استاد منوچهر قدسی در مقدمۀ یادنامه...شهریار تاریخ گویای صدسالۀ اخیر ایران است..
(از حق نگذریم که خود شجریان هم در سال 88 به مردم پیوست و حرکت قابل احترامی انجام داد...یعنی کاری را کرد که شهریار در تمام عمر پربرکتش انجام داده بود...
شهریار نه وابستگی سیاسی به گروه خاصی داشت..و نه مبلغ مذهبی بود..اگر هم شعر مذهبی گفته است..این اشعار را بر مبنای اعتقادات درونی اش سروده ..نه برای خوش آمد کسی...
اگر شهریار شعر (منبر و دار) را نوشته....برای بی تاثیر بودن کلام مبلغان مذهبی بوده است..اگر برای صبا و قمر شعر گفته برای مقبول بودن آنها در جامعه بوده است...
اساسا شاعر و یا هرهنرمند دیگر سعی می کند..بیشتر به درد جامعه بپردازد..چرا که معتقد است شادی ها و آزادی ها و داشتن زندگی سالم و امن..حق هر انسان است..ولی نقاط کور و مبهم حکومتها توسط هنرمندان شناسائی و بازگوئی می شود...
در سال 53 برای خداحافظی با استاد به منزلشان رفتم..وقتی من در خدمت استاد بودم..تلفن منزل استاد زنگ خورد...استاد لحظاتی با آنسوی تلفن صحبت کردند..و.وقتی گوشی را گذاشتند..خطاب به من فرمودند...
جناب....و همراهانش (از مقامات بلندپایۀ زمان شاه )می خواهند بیایند به منزل..و از من خواستند که تا رفتن آن مهمانان در منزل استاد بمانم.(احتمالا سال 1353)..من با آنکه بلیط سفر داشتم و مرخصی ام تمام شده بود..با کمال میل و اشتیاق پذیرفتم..وقتی که آن مهمانان حکومتی از شهریار خواستند که شعری بخواند...استاد شعری را که در انتقاد از رضاشاه نوشته بود..خواندند..یا در آخرین مراسم تجلیل از شهریار در تبریز..که خود استاد شهریار آنرا تجلیل تحمیلی می خواندند و شعری هم در این مورد نوشته بودند..شهریاربه جای مدیحه خوانی شعر ترکی (انس و جن) را خواندند...
بیر یالانچی دین ده اولموش شیطانین بیر مهره سی...دوغروبیر دین وئر بیزه وئر بو یالان دین ده ن نجات...
این شعر یکی از صریح ترین اشعار انتقادی شهریار برعلیه حکومت فعلی است...
...
شهریار شعر درویش و تفتیش را در سال 1363 نوشته است...
در سال 1363 وقتی ناباورانه از زندان آزاد شدم.خانواده ام با یک اتوبوس دربست به پیشواز من آمده بودند...که مرا با خود به تبریز آوردند...همه اش مهمانی بود و گوسفند کشی...و دیدار با دوستان و فامیل...من فرصت آنرا نداشتم که سری به استاد بزنم...آخرش مجبور شدم از منزل همسایه ای که تلفن داشت به استاد زنگ زده و وضعیت خود را گفتم و از ایشان عذر خواهی کردم..استاد که یک رند عیار و دنیا دیده بود به من حکم کرد که تا فرصت مناسب کنار خانواده بمانم..و هر وقت فرصت مناسبی ایجاد شد به دیدار ایشان بروم...
بالاخره یک روز صبح فرصت خروج از منزل پیدا کردم و با آنکه می دانستم استاد در ساعات صبح به هیچکس رخصت ملاقات نمی دهد ...خدمت استاد رسیدم...استاد مرا به گرمی در آغوش گرفت و های های گریه کرد..من هم گریه کردم...
پس از دقایقی که اشک شوق خالی شد...استاد در رابطه با زندان از من پرسید...گفتم:
در زندان 336 بودم (مخوف ترین زندان ایران)..گفتم که سایه (هوشنگ ابتهاج)هم در آنجا بود...من در سلول بودم..ولی سایه در راهرو زندان بود...روی موزائیک ها..در هوای سرد زیر زمین مرطوب...فقط با یک پتو...
وقتی حرف می زدم احساس کردم که استاد از وضعیت ما خبر داشت..با این حال از نحوۀ برخورد با ما سؤال کرد...گفتم..
مرا در کرمانشاه گرفتند و چشم و دست بسته به دادگاه انقلاب تهران و بعد به اوین بردند..پس از 24 ساعت مرا به 336 منتقل کردند...
من ساکت شدم..نمی خواستم از شکنجه ها بگویم..ولی استاد از من خواست در این مورد توضیح بدهم...من از روی ناچاری زبان به سخن گشودم...
در336 وقتی مرا برای اولین بازجوئی بردند...ابتدا بلندگوهای زیادی را که در اتاق تعبیه شده بود با صدای بلند باز کردند...صدا آنقدر بلند بود که قدرت تفکر را از من گرفته بود...دقایقی بعد که به اندازۀ یک عمر گذشت..چند نفر داخل شدند وبا آنکه چشم بند داشتم یک گونی به سرم انداختند و چند نفری به جانم افتادند..ودقایقی مرا کتک زدند...پس از آن مرا روی یک صندلی دانش آموزی نشاندند..گونی را برداشتند و چشم بندم را کمی بالا کشیدند.و یک خودکار و یک خط کش و یک سکۀ 10 ریالی به من دادند و گفتند...بنویس...تا گفتم ..چی بنویسم...بازجو مرا از پشت سر مورد حمله قرار داد گفت...قرار و محل ملاقاتهایت را بنویس....گفتم..من بعد از ظهرها با هرکس قرار بگذارم در استادیوم ورزشی ست..من قهرمان تیم ملی هستم و هر روز بعد از ظهر برای تمرین به استادیوم می روم...
بازجو مرا از روی صندلی دانش آموزی بلند کرد و کشان کشان به گوشه ای از همان اتاق برد وروی تختی نشاند..احساس کردم تخت سربازی است...بازجو دست مرا گرفت و گفت..
شنیدی که به کیانوری آمپول زدیم و او را وادار به اعتراف کردیم...گفتم بله در رادیوهای خارجی شنیده ام..گفت...پس رادیو خارجی هم گوش می دی؟...
بعد دست مرا گرفت و گفت...آمپولها اینجاست...و4 نوع شلاق را به صورت لمسی به من نشان داد...و در نهایت گفت:
حالا اعتراف می کنی یا آمپول بزنم؟...تا من گفتم اعتراف چی؟  مرا به صورت روی تخت خواباندند...دمپائی هایم را درآوردند و شروع به زدن شلاق به پاهایم کردند...
شهریار سرش را بلند کرد و با لحنی که در آن نگرانی موج می زد پرسید:
خیلی درد داشت:
نمی خواستم استاد را ناراحت کنم ولی وقتی استاد از من خواست راستش را بگویم..گفتم..
چند تای اول خیلی درد داشت..بعد پاهایم بی حس شدند...و درد تازه ای حس نکردم..فقط..
استاد پرسید: فقط چی...؟
گفتم..فقط بعد از شلاق دمپائی ها را به پایم کردند و مرا در راهرو گرداندند...که دردش بیشتر از شلاق بود...
گفت: سایه چی؟..اورا هم زدند؟
گفتم: استاد من سایه را ندیدم..فقط وقتی که 3 نفراز ما را در یک سلول انداختند یکی از زندانیان قدیمی در مورد سایه صحبت کرد...و گفت او را دیده ...و حتی از او شعری هم گرفته است..
استاد با شنیدن این مطلب آهی کشید و زیر لب گفت...
حتما این بلاها را سر ..سایه و هادی هم آورده اند...
من با شنیدن این زمزمۀ غمگین تازه متوجه شدم که هادی...پسر استاد هم در زندان است..
گفتم..شما نمی دانید آنها کی آزاد می شوند؟
گفت..آنها هم آزاد شده اند...مثل تو..
گفتم..راستش من فکر نمی کردم که به این زودی آزاد بشوم ..هرچند با سند خانه بود...
شهریار نگاه بی روحی به من انداخت و گفت...
مجبور شدم نامه ای به رفسنجانی بنویسم....من تمام اعتبار و آبرویم را در همان نامه گذاشتم...
گفتم...راستش یکی از فامیلهای ما در آلمان یک دلال ایرانی را پیدا کرده بود و از او خواسته بود که واسطۀ آزادی من بشود...و آن دلال از فامیل ما 5/1میلیون تومان(یک ونیم میلیون) پول خواسته بود...در صور تی که خانۀ پدری ما بیش از 80 هزار تومن نمی ارزد...
شهریار نگاه سردی به من انداخت و چیزی نگفت...
گفتم..استاد در کجای اسلام نوشته که با زندانی چنین رفتاری بکنند...شهریار در جواب خشمگینانه ای گفت...اینها اگر لازم بدانند حکم 80 ضربه شلاق به لب من را هم صادر می کنند..من دیگر حرفی نزدم...
پس از دقایقی سکوت کشنده به خودم جرآت دادم و از استاد پرسیدم:
استاد..به خاطر هادی شما را اذیت نکردند؟
استاد نگاه معنی داری به من انداخت و پس از اندکی تامل فرمود:
من یک لحظه هم آرامش نداشتم...یک روز به منزل من وافور شکسته می انداختند...یک روز کیسۀ آشغال..و حتی فضولات حیوانات...حتی ترقه هم به منزل ما انداختند...آخرش هم..
گفتم : آخرش هم چی استاد؟
گفت:یک روز دیدم که یک نفر از بالای دیوار چسبیده به در بالا آمد...وارد حیاط شد...در را باز کرد...دو نفر دیگر هم با لباس خاص وارد خانه شدند...زبانم بند آمد...فکر کردم برای کشتن من آمده اند..یکی از آنها به زیر زمین رفت..دو تایشان بالا آمدند...گفتم چکار دارید...گفتند...دنبال عرق و مشروبات می گردیم...گفتم ..من شهریارم...شاعر علی ای همای رحمت...یکی از آنها گفت :
خفه شو استاد...
دقایقی بعد نفر سوم هم از زیر زمین به اتاق آمد...شعرهای پاکنویس شدۀ مرا بر داشتند و یکی یکی برانداز کردند..یکی می گفت..این خوب است..و شعر را به سر من می انداخت...به شعر دیگری هم می گفتند...این بد است....و به این صورت اشعار پاکنویس شدۀ مرا جدا کردند..بدون آنکه از شعر اطلاعی داشته باشند...آنها حتی چند شعر مذهبی مرا در لیست اشعار بد قرار دادند...و دقایقی بعد سینی مسی خانه را آوردند و شعرهائی را که از نظر آنها بد بود..در مقابل چشمانم آش زدند و پس از چند بار تهدید و ارعاب من از منزل خارج شدند..
گفتم..استاد در آن شرایط در منزل تنها بودید؟
شهریار آهی کشید و گفت....من همیشه تنهایم...
گفتم..شما به جائی..به مسئولی در این مورد شکایت نکردید؟
استاد نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت..و این بیت را خواند:
ائویم زندانیم..مآموریم اؤز ایچیمده...هارا قاچسین انسان بو زندان الینده ن.
این شعر از غزل معروف استاد به نام (هارا قاچسین انسان) دیوان ترکی استاد بود..که در دیوان ترکی چاپ کرده بود..و من کل غزل را حفظ بودم...خواستم بقیه اش را بخوانم ولی احساس کردم که کمکی برای رها شدن از این فضای درد آلود نمی کند..لذا از خواندن منصرف شدم...و حرفی نزدم...
لحظات دیگری با سکوت تلخ گذشت...استاد نگاهی به من کرد..بعد از آن دست به یادداشت هایش برد و گفت...
من فقط این حادثۀ تلخ را به شعر کشیدم...و پس از لحظه ای این شعر را خواند:
...............درویش و تفتیش............
در ترازوی فلک نیست خلاف کم و بیش
نتوان یافت در این دایره موئی پس و پیش
دل خودبین بجز اندیشۀ نزدیکش نیست
تا خدابین نشوی دل نشود دور اندیش
می توان باغ جنانی شد و چون گل همه نوش
حیف باشد که تو چون خار مغیلان همه نیش 
ای مفتش دگرم از در و دیوار میا
پیش درویش ریا نیست چه جای تفتیش
از خدا بیخبران ناکس و نا درویش اند
ای خبردار خدا پس تو چرا نادرویش
آبروریزی اسلام به نام اسلام
ای بسا خرقه که آتش زده در خرمن خویش
چوب چوپان و سگ گله که شد همدستان
گرگ را نیز بود پاس حریم بز و میش
یارب این طره از این بیشتر آشفته مخواه
الفتی بخش به جمعیت دلهای پریش
این جهانت دم حشر است و به یک چشم زده ست
برزخ است آنکه ره دور و درازت در پیش
هول و تشویش گرت اجرت جاویدان داشت
می توان ساخت دمی چند به هول و تشویش
جنگ شیطان نتوان جز به سلاح تقوا
شهریارا نه حریفی توبه این کافر کیش
....
..پس از پایان شعر دقایقی سرمست از تابلوهای کلامی شهریارشدم.بعد این سؤال را از استاد پرسیدم:
استاد به چه دلیل شما را این همه آزار می دهند.
استاد در جواب فرمودند:
مشکل من با جامعه در اینجاست که حکومتی ها به زعم خود مرا ضد حکومت می دانند..و ضد حکومتی ها مرا به خاطر اشعار مذهبی ام حکومتی می خوانند...
در صورتی که هیچکدام نفهمیدند..من شهریارم..و قالبهای حکومتی و حتی مذهبی وسعت گنجاندن مرا در خود ندارند...و من بر مبنای اندیشه هایم که همانا برگرفته از اندیشۀ جامعه هست شعر می نویسم..
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
12/9/2015






۴ نظر:

  1. با سلام و سپاس از شما به خاطر بیان این خاطرات جالب
    من خواهش می کنم سروده های کمتر منتشر شده استاد شهریار را در فضاهای مجازی چون فیسبوک و تلگرام و...بیشتر منتشر کنید. چون اکثر مردم شناختشان از شهریار بیشتر از آقای شجریان سال قبل از 88 نیست!

    پاسخحذف
  2. چشم...در فرصتهای مناسب انجام خواهد شد

    پاسخحذف
  3. با سلام و درود بر آن مرد عارف و بزرگ نه حکومتی ها و نه مردم قدر استاد را ندانستند امیدوارم خداوند متعال با مولایش علی محشورش بفرمایند آمین

    پاسخحذف
  4. تشکر آقای علیرضا پوربزرگ وافی از تشریک خاطره ها و کمک به روشنگری در مورد استاد شهریار. بدون اطلاع از این اطلاعات و اشعار بسیاری معتقد به بزرگی استاد شهریار هستند ولی اطلاعات و خاطره های شما بزرگی ایشان را بیش از پیش نمایان می کند. کاش فرصتی باشد تا تعداد بیشتری از مردم به این حقیقت واقف شوند.

    پاسخحذف