۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

سفرنامۀ استانبول



سفرنامۀ استانبول
..یکی از شاعران ترکیه از من خواست ...که همراه او به آنکارا رفته و کتابهای چاپ شده ام در ترکیه را به آنجا ارائه دهم...او دلیل این پیشنادش را اینگونه توضیح داد...و گفت..
کتاب شعر عینالی جان سلام تو گل کرده و دست به دست می گردد...یک مؤسسه در آنکارا هم اظهار تمایل به چاپ آن کرده و می خواهد آنرا در سطح جهانی منتشر کند...
راستش من هم با شنیدن این مطلب خوشحال شدم ودر دل گفتم...لااقل بعد از 3 سال مفت نوشتن یکی پیدا شده و به هنر من هم احترام می گذارد...
ابتدا قرار بود با هم برویم.ولی پس از 2 روز بلاتکلیفی او در ساعت 12 شب با من تماس گرفت و از من خواست صبح اول وقت روز بعد در آنکارا باشم.خودش هم در مورد همراه نشدن با من عذرخواهی کرد.
.من بلافاصله وسائلم را جمع و جور کرده وو حدود 20 جلد از کتابهای قدیمی ام را همراه با 2 کتاب چاپ شده در ترکیه برداشته و از ناچاری با تاکسی به ترمینال رفتم و عازم آنکارا شدم...
در آنکارا این کتابهای سنگین را با پای دردآلود کشان کشان به محل مورد نظر رساندم..ساعتی ایستادم تا مؤسسه بازشد و مسئول امر را ملاقات کردم....ایشان خیلی راحت از من خواست که به استانبول بروم و کتابها را آنجا ارائه کنم...من با آنکه شب را نخوابیده بودم و خیلی هم خسته بودم با این حال به شوق انجام یک کار فرهنگی بلافاصله عازم استانبول شدم..
نزدیک غروب به استانبول رسیدم و با تماسی که با دوست ایرانی ام شهاب داشتم.ایشان از من خواست که به منزل او بروم و استراحت بکنم...و صبح روز بعد کارم را پیگیری کنم...
قرار ما میدان آکسارای استانبول زیر ساعت بزرگ بود...مجبور شدم که یک کارت مترو به 6 لیر بخرم و 14 لیر شارژ زدم و پرسان پرسان خودم را به محل قرار رساندم...
هنوز دقایقی از توقف من در محل نگذشته بود که ماشین پلیس جلو من متوقف و از من مدارک خواست و شروع به تفتیش کیفم نمود..وقتی کتابهای داخل کیف را دید و کتابهای به خط ترکی استانبولی را برانداز کرد با لحن مؤدبانه ای از من خواست که چند متر آنطرفتر بایستم. من دلیلش را نپرسیدم ولی احساس کردم که در جای نامناسبی ایستاده ام..محل خود را عوض کردم..و به تماشای مردم پرداختم
جمعیتی که در تردد بودند بیشتر به زبان عربی صحبت می کردند. در یک لحظه احساس کردم که آمار رهگذران عرب زبان بیش از آمار مردم بومی ست..
.در این حال و هوا بودم که شهاب از راه رسید و پس از سلام و علیک جانانه کیف سنگین مرا برداشت و راه افتاد.من هم به دنبالش می رفتم تا به یک رستوران ایرانی رسیدیم.
در آنجا منو انواع غذاهای ایرانی را دیدم و در یک لحظه احساس کردم که در داخل یک رستوران در داخل ایران هستم...پس از مشاوره و رایزنی های لازم بالاخره خورشت قیمه بادمجان را انتخاب کردیم و دقایقی بعد غذای ما با برنج ایرانی روی میز قرار گرفت و همراه با غذای ایرانی..دوغ ایرانی هم روی میز آمد...
پس از صرف غذا با هم به منزل شهاب رفتیم.من برای رفع خستگی روی تخت دراز کشیدم و از خستگی خوابم برد...
وقتی شهاب مرا بیدار کرد معلوم شد که من 2 ساعت خوابیده ام...به پیشنهاد شهاب با هم بیرون آمدیم.همه جا پر از دسته های 10-15 نفری عرب زبان با کوله پشتی بود.شهاب می گفت مدت زیادی ست که مردم دسته دسته به یونان می روند تا خود را به اروپا برسانند.
در مدتی که در قهوه خانۀ دم در خانه بودیم چندین و چند گروه با کوله پشتی را دیدیم که خبر از سفر می داد.ما حتی یک گروه 8-10 نفری از ایرانیان را دیدیم که مثل عربها با کوله پشتی بودند و نشان می داد که مسافران یونان هستند...
در بحثی که با شهاب داشتیم به این نظر مشترک رسیدیم که اگرسازمان ملل پناهنده ها را سالیان سال در ترکیه نگه نمی داشت این فاجعۀ کوچ پیش نمی آمد...
پس از ساعتی به منزل آمدیم.من بلافاصله خوابم برد. طبق معمول من صبح زود بیدار شدم...شهاب هنوز خواب بود.نه جای چائی را بلد بودم. نه کامپیوتر داشتم که سری به فیس بزنم...ناگهان تلفن شهاب به صدا درآمد و شهاب بیدار شد...پس از پایان تلفن به شهاب پیشنهاد کردم که من به قهوه خانه بروم و منتظر او باشم.شهاب هم نظر مرا پذیرفت و من به قهوه خانه رفتم...
باز هم دسته های 10-15 نفری با کوله پشتی در تردد بودند...گوئی تمامی نداشت..چون دقایقی بعد ازرفتن یک دسته...دستۀ دیگری ظاهر می شدند...
ساعتی بعد شهاب به قهوه خانه آمد و سفارش چائی کرد.در این حال آدرس و کروکی مشخصی از آن مؤسسه به من داد.معلوم شد..شب قبل بعد از خوابیدن من او زمان زیادی را برای پیدا کردن آدرس و کروکی مؤسسۀ مورد نظر من صرف کرده است.من هم با تمام وجود از او تشکرکردم...
شهاب پس از خوردن چائی اش مرا به یک کله پاچه پزی برد که پخت اش شبیه به پخت ایرانی ها بود..صبحانۀ جانانه ای خوردیم.باز هم پولش را شهاب پرداخت...
پس از آن شهاب مرا به مترو آورد و راهنمائی های لازم را انجام داد.من به طرف مؤسسه رفتم.شهاب هم دنبال کار خودش رفت..
مؤسسۀ مورد نظر من میدان تقسیم و پارک گزی بود..جائی که مردم معترض فریاد اعتراض سر می دهند...و خواسته های خودشان را اعلام می کنند...یک لحظه آرزو کردم..ایکاش در ایران هم چنین میدان و چنین پارکی بود که مردم بتوانند اعتراض خود را سر بدهند...مسلما اگر چنین جائی در ایران داشتیم این همه اختلاس و تقلب و تخلف در ایران حادث نمی شد....
من خیلی راحت آدرس مورد نظر را پیدا کردم.وقتی خودم را به منشی معرفی کردم. او وارد اتاق رئیس شد و ...لحظه ای بعد مرد میانسالی بیرون آمد و با عزت و احترام با من سلام وعلیک کرد و گفت...
شما بوی شهریار را می دهید.
او در حالی که خود را قدیر بیگ معرفی می کرد کتابی از قفسه برداشت و به من داد..این کتاب مجموعۀ اشعار استاد شهریار بود و تنها کتابی بود که پیشتر از این تاریخ آنرا خوانده و تایید کرده بودم...من به قدیر بیگ گفتم که این کتاب را خوانده و مقاله ای هم در تایید آن نوشته ام..در صورتی که به کتاب چاپ شده شهریار از طرف دانشگاه ترکیه که توسط اساتید آذربایجان (باکو) نوشته شده بود اعتراض نامه ای نوشته بودم...
قدیر بیگ در مورد کتاب (عینالی جان سلام) من دقایقی صحبت و آنرا جانانه تایید کرد. من هم کتاب عینالی جان و هم کتاب قارتال را به او دادم...در نهایت اعلام نمود که هر دو کتاب را در اختیار شورای چاپ قرار خواهد داد...پس از آن اصرا به صرف ناهار با هم را داشت که من به خاطر نداشتن زمان کافی از ایشان عذرخواهی کرده و با قطار میدان تقسیم به ایستگاه خلیج و امین اؤنو رفتم تا در کنار دریا هم قدمی زده باشم...
در آنجا تعدادی عکس گرفتم وبه بهانۀ گرفتن عکس با تعدادی عرب زبان و وافغانی و ایرانی آشنا شدم...من حتی افرادی را دیدم که در حال خرید قایق بودند که بتوانند باهزینۀ کمتر خود را به یونان برسانند.همۀ این مطالب بخشی از فاجعه ای ست که از کارآمد نبودن سازمان ملل در ترکیه خبر می دهد.و مسئولین امر به جای آنکه این مشکل سنگین و ننگین مهاجرت را از سرچشمه حل بکنند.انرژی خود را به یونان و مجارستان و اتریش صرف می کنند...
یکی از ایرانیان را هم دیدم که از کایسری آمده بود...گویا برای تست دوم (آی- سی- ام-سی) برای مهاجرت به امریکا آمده بود و می گفت...
حالا که اروپا آستین همت بالا زده است...باید امریکا هم دست به کار بشود و فاصلۀ تستها و مصاحبه های خود را کمتر بکند....
من به او قول دادم این مطلب را در فیسبوک بنویسم..او بلافاصله مرا اد کرد...و گفت...
منتظر مقالۀ شما می مانم..تا آنرا به مسئولین امریکا بفرستم...
خیلی خسته بودم...پاهایم درد می کرد...نیاز به ساعتی استراحت داشتم...شهاب سر کارش بود..مجبور شدم به او زنگ بزنم...او بلافاصله از من خواست خودم را به خانه برسانم...
شهاب زودتر از من به خانه رسیده بود...به او گفتمکه می خواهم به اسکی شهر برگردم...خیلی اصرار کرد که چند روز مهمانش باشم..از او تشکر کردم...
وقتی اصرار مرا دید در اینترنت دنبال یکی از شرکتهای مسافربری گشت..و برای ساعت 6 عصر اتوبوسی پیدا کرد...به سرعت خود را به ترمینال رساندیم . پس از خرید بلیط با هم به رستوران ترمینال رفتیم و غذا خوردیم....سپس دوباره مرا کنار اتوبوس رساند و سوارم کرد....من با تمام وجود از ایشان تشکر کردم....مدتها بود که این همه محبت از کسی ندیده بودم...
اتوبوس از ترمینال خارج شد...در بیرون ترمینال گرفتار ترافیک شدیم...یاد جاده شمال خودمان افتادم.مسیری که باید در 10 دقیقه طی می شد....2/5 ساعت زمان برد...و ما به جای 4 ساعت پس از 7 ساعت به اسکی شهر رسیدیم..و کابوس حمل آنهمه کتاب برایم تمام شد...
2015/9/11
علیرضا پوربزرگ وافی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر