۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

کت رنگی

...........کت رنگی....
مثل هر روز رفتم چارشی....آنجا مرکز شهر است و معمولا ایرا نی ها هم در آن منطقه تردد دارند.بهزاد منتظرم بود.پس از سلام و علیک تکراری به طرف انجمن شعرا حرکت کردیم...و باز هم از مقابل مغازۀ لباس فروشی رد شدیم..بهزاد کت و شلوار قهوه ای روشن را نشانم داد و گفت:
این لباسها به تو میاد اینها را بخر...
گفتم...بهزاد جان من آنقدر پول ندارم که در این زمستانی یکصد وبیست لیر هم بدهم و این لباسها را بخرم.من باید به فکر پول گاز و برق آخر ماه باشم که قطع نکنند.تا بتوانم این سرما را سپری کنم..
دوباره به راه خود ادامه دادیم...راستش من هم دلم پیش آن کت وشلوار قهوه ای روشن گیر کرده بود ولی واقعا توان خرید آنرا نداشتم.چون پولی که به من می رسد به سختی کفاف زندگی ام را می دهد...
در راه باز هم بهزاد به نصیحت من پرداخت..
علی جان تو یک شاعر و نویسنده ای و در جامعه احترام داری .باید لباس مرتب بپوشی...از روزی که آمدی همین یکدست کت وشلوار نیمه مشکی را به تن کرده ای و در همۀ عکسها همین کت شلوار رنگ و رو رفته با آن پیراهن راه راه دیده می شود...آدم فکر می کند همۀ عکسها را یک جا گرفته ای....
گفتم...بهزادجان من توان مالی خرید لباس ندارم..تا وقتی که فرجی بشود..و پولی به دستم بیاید...آنوقت با هم می آییم و این کت وشلوار قهوه ای روشن را با یک پیراهن مناسب و کراوات فرم می خریم...
بهزاد گفت: پس این همه شعر و داستان می نویسی چی میشه؟
گفتم: بهزاد جان تا حالا کسی یک ریال بابت آنها به من نداده...اگر حق تالیف مرا می دادند الان من این همه نگران کرایه و پول گاز و برق نبودم.
گفت: می خوای یه کاری بکنیم؟
گفتم: چه کاری؟
گفت: روز یکشنبه برویم بازار روس ها و یکدست لباس مناسب دست دوم برات  بخریم.
گفتم: چقدر هزینه دارد؟
گفت: با هفت..هشت لیر می شود یک دست لباس مناسب خرید.
گفتم: اگر با آن مبلغ می شود..اشکالی ندارد..
گفت: میاریم میندازیم تو لباسشوئی ما...استرلیزه اش می کنیم و خودم اتو می کنم وبعدش به سلامتی می پوشی...
حرف بهزاد منطقی بود. خرید لباس کهنه برای خیلی از ایرانی ها یک امر عادی بود و به قول خودمان سرشکستگی نداشت.
حالا دیگر به درنق(انجمن شعرا) رسیده بودیم.با هم وارد شدیم...دقایقی بعد شعرخوانی شروع شد .من هم قطعه شعری خواندم ...پس از پایان مجلس دوباره گذرمان ازمقابل همان لباس فروشی بود. بهزاد ایستاد وچشم به آن لباسها دوخت .و ناگهان با صدای بلند گفت:
علی جان..نگاه کن..به این کت و شلوار ایندیریم(تخفیف) خورده و قیمتش شده 95 لیر..
در حالی که می خواستم حسرت درونم را پنهان کنم گفتم:
..بهزاد جان اگر نصف قیمت هم باشد نمی توانم بخرم.
دقایقی بعد من وبهزاد از هم خداحافظی کرده وجدا شدیم..من هم پیاده به طرف منزل به راه افتادم.
                             .......
ساعت 11صبح  روز یکشنبه بهزاد زنگ زد و با هم در چارشی قرار گذاشتیم..و بعد.سوار تراموا شدیم و به بازار روسها رفتیم. اینجا ادب ایجاب می کرد که کرایه را من حساب کنم.و چنین کردم..
در بازار روسها که یک سالن بزرگ مسقف بود همه چیز پیدا می شد..ما دنبال یک کت مناسب و رنگ روشن بودیم که خیلی زود پیدا کردیم.فروشنده ابتدا مبلغ 25 لیر قیمت داد.من از خریدش منصرف شدم. بهزاد از من خواست یکبار آنرا بپوشم...اندازۀ اندازه بود.بهزاد شروع به چانه زدن کرد و پس ازکش و قوس زیاد آنرا به 5 لیر خرید...وقتی از فروشنده کمی فاصله گرفتیم..گفت:
..در ترکیه چانه زدن رسم است...اگر چانه نزنی سرت کلاه میره...
من سرم را به علامت تصدیق تکان دادم...
وقتی از بازارچه بیرون آمدیم.من برای ادای احترام به بهزاد از او خواستم ناهار مهمان من بشود...بهزاد تمایلی نداشت ولی اصرار من او را مجاب کرد با هم یک غذای (اسکندر) بخوریم.و خوردیم.
وقتی به چارشی رسیدیم بهزاد از من خواست که کت را به او بدهم تا با ماشین لباس شوئی منزلش بشوید. ولی من راضی نشدم و با هم تا خشک شوئی آمدیم .و کت را تحویل دادیم.
باز هم مسیر ما به جلو لباس فروشی افتاد. این بار من جلو آن کت شلوار تخفیف خورده ایستادم و برای دهن کجی گفتم...
دیدی با 5 لیر یک کت مثل ترا خریدم؟
.............
دو روز بعد با پرداخت 10 لیر کت را از اتوشوئی تحویل گرفتم و برای آنکه اتویش به هم نخورد با مینی بوس به منزل آمدم.راستش دلم می خواست زودتر صبح بشود تا من این کت را بپوشم و بروم جلو آن لباسها بایستم و کت 5 لیری ام را نشان آن کت وشلوار بدهم.آن شب پس از برانداز کردن چند پیراهن کهنه ام یکی را برای پوشیدن با این کت قهوه ای روشن انتخاب کردم.
فردای آنروز زودتر از همیشه از منزل بیرون آمدم .و خودم را به چارشی رساندم...دوستان ایرانی من با دیدن این کت شروع به تعریف از آن کردند...
....چرا تا حالا نمی پوشیدی
...چند خریدی؟
...چقدر بهت میاد......
در این حال یکی از دوستان ایرانی جلوتر آمد و آستین کتم را در دست گرفت و آنرا برانداز کرد و گفت:
...علی آقا چرا این کت دگمه ندارد؟
با تعجب نگاهی به محل دگمه ها انداختم و دیدم....بع...له ..دگمه که ندارد که هیچ...نخ دگمه ها هم آویزان است.
..جوابی نداشتم...ورود بهزاد به جمع باعث نجات من از جواب شد....
از دوستان ایرانی خداحافظی کردیم و همراه بهروز به طرف انجمن شعرا راه افتادیم...در راه من موضوع دگمه ها را به بهروز گفتم و بدون آنکه به انجمن بروم.سوار مینی بوس شدم وبه طرف خانه  و به مغازۀ درزی محلمان رفتم و از او خواستم که برای کت قهوه ای روشن من دگمه بدوزد...درزی پس از برانداز کردن کت از من خواست به چارشی بروم و دگمۀ مناسب برای کتم بگیرم...
آنروز تا غروب دگمه فروشی های چارشی را گشتم و در نهایت دگمه های کت و آستین مناسبی خریدم..
دوباره سوار مینی بوس شدم .و خودم را به درزی محل رساندم و دگمه ها به او دادم...درزی نگاهی به دگمه ها کرد و گفت:
این دگمه ها زنانه است.... و از من خواست آنها را پس بدهم و دگمۀ مردانه بگیرم...
هوا تاریک شده بود .من با تنی خسته و روحی رنجور به منزل برگشتم.چاره ای جز صبر تا فردا نداشتم.
آن شب از ناراحتی خوابم نبرد.من این همه زحمت کشیده بودم که با کت جدید به انجمن بروم..که نه تنها نشد بلکه از حضور در انجمن هم ماندم...
صبح روز بعد برای عوض کردن دگمه ها راهی چارشی شدم...هرچه گشتم.مغازۀ دگمه فروشی را پیدا نکردم...البته تقصیر من نبود.چون تمام کوچه های چارشی شبیه هم هستند و هر کسی ممکن است این خطا را بکند.مجبور شدم کوچه به کوچه دنبال دگمه فروشی بگردم...و چون عاقبت جوینده یابنده است من هم.مغازه را پیدا کردم...وقتی دست به جیب بردم که دگمه ها را پس بدهم.هرچه گشتم اثری از دگمه ها پیدا نشد..بارها تمام جیب هایم را گشتم...ولی بی فایده بود...در نهایت مجبور شدم این بار با پرداخت 8 لیر از کرایه خانه ام دگمه های جدید و مردانه ای بخرم...و به سرعت خودم را به درزی محل برسانم.
درزی اعلام کرد که سرش شلوغ است و از من خواست فردا برای گرفتن کت قهوه ای ام بروم...
عصر روز بعد وقتی برای گرفتن کت به درزی مراجعه کردم از من درخواست 10 لیر اجرت نمود.مجبور شدم چانه بزنم و در نهایت با پرداخت 5 لیردرزی را راضی کردم.و کت قهوه ای ام را به تن کردم و به سمت چارشی راه افتادم.
در مسیر منزل ما تا چارشی یک پارک بزرگ وجود دارد که اتفاقا اسمش هم بیوک پارک(پارک بزرگ) است.با خود گفتم  حالا که هوا خوب شده و مردم هم با پارک و صندلی هایش آشتی کرده اند من هم از داخل پارک بروم و اگر فراهم شد در پارک با این کتم عکسی هم بگیرم...
در داخل پارک در محوطۀ بزرگی که صندلی های چوبی 4 نفره نصب شده هوس کشیدن یک سیگارکردم  وبه امید آمدن یک رهگذر که عکسی از من بگیرد روی صندلی براق نشستم و سیگاری روشن کردم...هنوز یک پک کامل به سیگار نزده بودم که یک نفر با لباس شهرداری و در حالی که در یکدستش یک فرچۀ رنگ و در دست دیگرش یک قوطی رنگ بود به من نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
چرا اینجا نشستی مگر نمی بینی رنگش خشک نشده؟
باشنیدن این جمله دود از کله ام بلند شد...من..با کت قهوه ای روشن...دگمه های جدید....
بالاخره با زانوهای لرزان از روی صندلی یشمی بلند شدم.در حال بلند شدن احساس کردم لباسم به صندلی چسبیده است...مامور شهرداری هنوز غرولند می کرد و من نگران کت قهوه ای ام بودم...وبی توجه به غرولند مامور کتم را درآوردم و نگاهی به پشت کت انداختم.....پشت کت قهوه ای من با رنگ یشمی (سبزسیر) خط خطی و راه راه شده بود...مامور شهرداری هنوز غرولند می کرد..و به صدای او چند رهگذر هم دور ما جمع شدند...مامور شهرداری وقتی با من حرف می زد با غیظ و عصبانیت بود ولی وقتی من در حال تماشای پشت کتم زیر چشمی او را نگاه کردم دیدم که خنده اش گرفته و می خواهد آنرا از من پنهان کند.
در این حال دختر بچه ای که در جمع تماشاگران بود رو به من کرد و گفت....
عمی جان شلوارت هم رنگی شده....
نگاه سطحی به پشت شلوارم انداختم و فاجعۀ رنگی شدنش را حدس زدم...مامور شهرداری می خواست از من جزا(جریمه) هم بگیرد که با وساطت افراد دور و برمان از گرفتن جریمه گذشت و من هم در حضور او کت قهوه ای ام را به ظرف زباله انداختم و هنوز آنجا را ترک نکرده بودم که چرخ دستی آشغالی به آنجا رسید وکت قهوه ای مرا با سایر آشغالهابه گاری دستی ریخت و به طرف ماشین آشغال که کمی دورتر ایستاده بود رفت....
مجبور بودم به خانه برگردم...از پارک تا منزل ما راه زیادی نبود ولی می شد در مسیر هزینۀ آن کت قهوه ای روشن را حساب کرد....
بابت خرید کت....5لیر
کرایۀ تراموا 8 لیر
ناهار اسندر 25 لیر
هزینۀ خشک شوئی 10 لیر
کرایۀ اجباری دولموش به خاطر کت در 5 نوبت...10 لیر
خرید سری اول دگمه 7 لیر
خرید سری دوم دگمه 8 لیر
دستمزد درزی 5 لیر
جمعا می شود 78 لیر.....
حالا من 70 لیر از کرایۀ خانه ام را هم در راه آن کت قهوه ای خرج کرده بودم...ولی هنوز تا موقع کرایه چند روز وقت داشتم و می توانستم آنرا تهیه یا از بهزاد قرض کنم.درد من این بود که بعد از آن همه دویدن و بازار روسها رفتن الان نه تنها کت ندارم بلکه باید شلوارم را هم بیرون بیاندازم...در این فکر پریشان بودم که به در منزل رسیدم..دست در جیب کردم که کلید خانه را دربیاورم..کلید پیدا نشد..دوباره جیبهایم راگشتم.باز هم اثری از کلید پیدا نشد..یادم آمد که در موقع رفتن به پارک آنرا مثل سیگار و فندکم در جیب کت قهوه ای گذاشتم.....
حالا مجبوربودم تا شب نشده به سراغ کلید ساز بروم و 15 لیر بدهم تا در خانه را برایم باز کند.
کلید ساز با دیدن من وسایلش را برداشت و همراه من تا در خانه آمد..
در این حال پسر صاحبخانه رسید وگفت:
پدرم می خواهد به کوی (ده) برود. کرایۀ این ماه را چند روز زودتر بده.........
پایان

17/4/2015....اسکی شهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر