۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

13.....قسمت دوم

13
قسمت دوم...................................
ما در آن سرمای شدید حدود یکساعت منتظر مینی بوس ماندیم. در این فاصله آقای دکتر دامپزشم هم با عرابهء خودش از مذبحه خارج شد.احساس کردم ما را در ایستگاه دید ولی تعارفی برای انتقال ما به شهر نکرد...
بالاخره مینی بوس رسید و من و بهروز با بار سنگینمان سوار شدیم و سر کوچۀ ما از آن پیاده شدیم.بهترین کار در آن لحظه آماده کردن چائی بود. بلافاصله کتری را پر کردم و روی گاز گذاشتم وفندک را زدم....هرچه منتظر ماندم گاز روشن نشد..رو به بهروز کردم و گفتم..:
آقا بهروز نحسی سیزده ما را گرفت....گفت: چطور...گفتم..گازمان قطع است....و بدون آنکه منتظر جواب بهروز باشم درب آپارتمان را باز کردم و نگاهی به کنتور گاز انداختم....و دیدم که دستک ورودی گاز پلمپ شده است...بهروز که به دنبال سؤال من از اتاق به آشپزخانه آمده بود...پرسید:چی شده؟...گفتم هیچی گازمان را قطع کرده اند...گفت حتما پولش را نداده ای....از شنیدن این حرف عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم:
آقا بهروز مگر شما به من اصرار نکردی که حساب بانکی باز کنم و پول برق و گاز را از آن طریق پرداخت کنم؟ بهروز که انگار این مطلب تازه یادش آمده باشد گفت...: بله ..با هم رفتیم حساب باز کزدیم...گفتم.: آقا بهروزمگر من فیش برق و گاز را به متصدی بانک ندادم....گفت: چرا...گفتم مگر متصدی بانک نگفت که پول برق و گاز شما از این پس به طور اتوماتیک از حسابتان برداشت می شود؟ بهروز گفت: بله گفت....گفتم کجای کار من اشکال داشت که گاز ما را قطع کرده اند؟ گفت...نکند در حسابت پول کافی نداشتی؟ باز هم از این حرف بهروز ناراحت شدم...و گفتم....مگر سه روز پیش من یکصد لیر از شما قرض نکردم...گفت: بله قرض گرفتی...گفتم موقع پول گرفتن چی گفتم؟...بهروز لحظه ای فکر کرد و گفت:
گفتی که به حسابم دست نمی زنم تا پول گاز را بردارند....گفتم ...پس مشکل از طرف من نیست...بهروز گفت...تا دیر نشده برو به بانک و مشکلت را حل کن....
بلافاصله شروع به تقسیم اجناس خریداری شده کردیم و آنها را به سه قسمت تقسیم کردیم..یک قسمت مال من...یک قسمت مال بهروز و یک سهم هم برای خانواده ای که مریض ویاری داشتند...
بهروز سهم خودش ودوست مریض دارمان را برداشت و از منزل خارج شدیم...من به جای مراجعه به بانک تصمیم گرفتم به (اس گاز) بروم.بهروز مخالفتی نکرد و من باز هم بدون توجه به سرما بدون لباس گرم وکلاه به کوچه و خیابان افتادم..
اس گاز مثل همیشه شلوغ بود. من شماره گرفتم و منتظر ماندم...بالاخره پس از آنکه به اندازۀ کافی خون دل خوردم نوبت من شد...به خانم میئول باجه توضیح دادم که باید پول دوال گاز(گاز طبیعی) من از حساب بانکی ام برداشته می شد...مسئول باجه باز هم پروندۀ کامپیوتری مرا برانداز کرد و گفت..کم نشده...من با اطمینان کارت عابر بانک ام را درآوردم و گفتم که از کارت من برداشت کنید...مسئول باجه گفت باید جزا هم بدهید...گفتم جزا(جریمه) چقدر می شود...گفت 38 لیر...گفتم باشد از کارت من برداشت کنید.....گفت..ما فقط نقیت(نقدی)  می گیریم..گفتم من با این سن و سال و در این سرما چه کنم...گفت : برو از بانک پول بگیر و بیا...گفتمکجاست....و آدرسی به من داد که حد اقل دوکیلومتر از شرکت گاز دورتر بود.....
چاره ای نداشتم لنگ لنگان به طرف بانک رفتم و پرسان پرسان پیدایش کردم..وارد بانک شدم ومنتظر نوبت شدم.....این بار نوبت من زودتر از بعضی ها بود..چون من با کارت همان بانک نوبت گرفته بودم و مشتریان بانک به مراجعین معمولی ارجحیت دارند....وقتی با مسئول باجه در مورد مشکل پیش آمده صحبت کردم مسئول باجه اعلام نمود که باید به شعبه ای که حساب باز کردم مراجعه کنم...زمان تنگ بود و تا تعطیلی ادارات کمتر از یکساعت وقت مانده بود...گفتم حالا از حساب من 280 لیر بدهید...گفت اگر ما پرداخت کنیم باید ده لیر کارمزد برداریم...گفتم که من کارت این بانک را دارم..گفت فقط در شعبۀ خودت  می توانیبدون کارمزد پول دریافت کنی.....بعد مرا راهنمائی کرد که از عابر بانک بیرون باجه برداشت کنم.....
من که هم عجله داشتم وهم بلد نبودم چگونه از این عابر بانک استفاده کنم..نوبتم که شد از نفر بعدی خواستم کمکم کند و او بی دریغ کمک کرد ومن پول را دریافت کردم و به طرف اس گاز راه افتادم...
هوا سرد بود.پای راستم به شدت درد می کرد..اعصابم به هم ریخته بود.گرسنگی آزارم می داد..تلفن همراهم به صدا درآمد...یک صندلی خالی پیدا کردم .روی آن نشستم تا هم خستگی در کنم . وهم جواب تلفن را بدهم....وقتی گوشی را باز کردم.صدای خانمی از آنسوی تلفن آمد که می گفت...علیرضا......گفتم ائوئت.(بلی).من علیرضا....گفت پروژه فرهنگی شما پذیرفته شد..و بعد تبریک گفت واز من خواست هرچه زودتر به دفتر آنها بروم....بدون آنکه صدایم کوچکترین خستگی داشته باشد با شوق و ذوق زیاد گفتم....چشم..و او هم گوشی را قطع کرد....
اینجا پرد] نحس سزده من تبدیل به مبارکی و میمونی شده بود...برای لحظاتی خستگی این فاجعه از جانم بیرون رفت...بلند شدم و با پای کم دردم خودم را به اس گاز رساندم...هنوز صف بود و شلوغ...ولی من قبلا نمره داشتم ..به باجه ای که قبلا مراجعه کرده بودم رفتم و بدون نوبت پول و فاکتور گاز را دادم.مسئول باجه آنرا دریافت کرد...گفتم کی گاز خان] ما دوباره وصل می شود...گفت...در 48 ساعت آینده...گفتم..خانم هوا 20 درجه زیر صفر استتمن پیرمردم...از سرما می میرم...گفت: دستگاه ما به طور اتوماتیک به او اطلاع می دهد ..اگر وقت داشته باشد و در نزدیکی محل سکونت شما باشد وصل می کند....
از اس گاز بیرون آمدم...من مظهر اضداد شده بودم...از یک طرف قطع گاز و مشکلات پرداخت پول و کم کاری بانک در ذهنم می دوید و از طرفی این خبر ارزشمند مرا بسیار خوشحال کرده بود....تصمیم داشتم همین امروز یا فردا اول وقت به بانک مراجعه کنم و از مسئول شعبه شکایت بکنم....
در راه سری به پلیس زدم یعنی تمام خارجیان باید هفته ای دو بار به پلیس مراجعه کنند واثر انگشت بدهند....دستگاهی که اثر انگشت می گیرد گاهی مثل ما ایرانیان قاطی می کند و اثر انگشت کسی را نمی خواند.و تا 30 بارهم که شده به صاحب انگشت می گوید...لطفا تکرار ائلییون....گاهی هم مثل ما الکی خوش می شود و در بار اول با چراغ سبزش می گوید....تشکرلر...و غائله ختم می شود...
خوشبختانه در این روز سیزده که باید به در می کردیم و ددر می رفتیم.به من روی خوش نشان داد و در نوبت هشتم تشکر کرد...البته بعضی ها که کار انشائات (عمله گی) می کنند گاهی تا 50 بارهم انگشت می زنند و دستگاه قبول نمی کند...خود من برای راحتی در حال حاضر حتی در تایپ هم از انگشت اشاره ام استفاده نمی کنم تا در موقع امضا مشکلی نداشته باشم....
بالاخره به سلامتی از پلیس خارج شدم. نگاهی به ساعت کردم هنوز تا 5/5 فرصت داشتم...به سرعت خودم را به بانک خودم رساندم...بانک خلوت بود ..من مستقیم سراغ همان خانمی که برایم پرونده باز کرده بودم رفتم و موضوع را گفتم... آن خانم نگاهی به کامپیوتر کرد و گفت: اشتباه از طرف بانک بوده...گفتم خانم من 38 لیر جریمه داده ام و این همه خون دل خورده ام و هنوز معلوم نیست در این سرمای کشنده کب گاز مرا وصل خواهند کرد...آن خانم دست به صندوق پول برد و دو قطعه اسکناس 20 لیری درآورد و به من داد و عذر خواهی کرد...و اطمینان داد که از ماه آینده این مشکل تکرار نشود.
..من آنروز با یکی از ایرانی ها که نیاز به عمل جراحی دارد قرار داشتم که کمک فکری بکنم...راستش طوری به هم پیچیده بودم که این کار مهم را فراموش کرده بودم...خوشبختانه آن شخص با من تماس گرفت...من از او خواستم نیم ساعت دیگر به منزل من بیاید تا هماهنگی های لازم را انجام دهم...دیگر گرسنگی و خستگی ام را فراموش کرده بودم...برای فرار از سرمای طاقت فرسا در راه منزل بچند نفر تماس گرفتم که یک بخاری برقی قرض کنم...بدبختانه به هرکس زنگ می زدم اعلام می کرد که بخاری برقی ندارد و خوشبختانه همان شخص از من می خواست که شب را به منزل او بروم....
من در این گیر و دار فراموش کرده بودم زنگی به آقا بهروز بزنم و اتفاقات افتاده را به او بگویم و اورا از نگرانی رها کنم...در این حال بهروز زنگ زد...من به شرح ما وقع پرداختم...بهروز از من خواست که شب به منزل ایشان بروم..من قرار ملاقات با شخص دیگر را به او تشریح کردم و او به اصرار از من خواست که بعد از ملاقات با دوستم به منزل ایشان بروم...
وقتی به سر کوچه رسیدم به دوستم مشکلات پیش آمده را توضیح دادم و با هم به منزل ما آمدیم...اولین نقطه ای که من نگاه کردم دستک اس گاز بود...در نهایت تعجب دیدم که پلمپ شکسته شده و گاز ما وصل شده است...فورا وارد منزل شدم و شیرگاز آشپزخانه را کنترل کردم ودوست مهمانم دستک گاز را باز کرد و وارد منزل شد...
در حین مشاوره با دوست ایرانی ام بعضی از دوستان مرتب با من تماس می گرفتند و از من می خواستند شب به منزل آنها بروم.من هم در جواب می گفتم که گاز خانه مان وصل شده واز آنها تشکر می کردم...آقا بهروز هم مرتب به من زنگ می زد...و تاکید می کرد زودتر به منزل آنها بروم...دوست مهمان من که تازه دیندار(مسیحی) شده بود... اعلام نمود که دقایقی دیگر کلاس اسکایپی دارد و باید در منزلش باشد....و از من خداحافظی کرد و رفت...من هم علیرغم سرمای شدید و به احترام آقا بهروز و خانواده اش به منزل آنها رفتم...
در لحظۀ ورود من تمام توجه ام به این بود که سگ آنها مرا گاز نگیرد...ولی وقتی بوی جغول بغول را دریافتم دیگر از سگ هم نمی ترسیدم..بهروز با دیدن من گفت...
علی آقا برایت سورپریز دارم....من نگذاشتم بهروز حرفش را ادامه دهد..رو به او کردم و گفتم......جغول بغول را بیار....بهروز از شنیدن این جمله با تعجب پرسید:
از کجا فهمیدی جغول بغول داریم...
گفتم: آقا بهروز بوی جغول بغول مرا کشت...زودباش سفره را باز کن....بهروز گفت..من یک سورپریز ذیگر هم دارم....و به من اشاره کرد که در صندلی میز ناهار خوری بنشینم..و ناگاه سیخهای داغ خوش گوشت در کنار سفره نمایان شد...و ما ابتدا چند سیخ خوش گوشت وبعد انواع مشربه و تنقلات را خوردیم و نوشیدیم....
آنشب ما سیزده را در خانه به در کردیم و به همت بهروزو خانمش که شنیدم مقداری جغول بغول پخته را هم به منزل دوست مریض دارمان فرستاده بود خیلی خوشحالی آفرین بود...مکمل این مهمانی صمیمی و برادرانه هم بازی تخته نرد بود که مثل همیشه با پیروزی من تمام شد...
آخر شب بهروز به اصرار از من خواست که شب را در منزل آنها بمانم..ولی من دیگر نگران سرما نبودم و نیز برای بیماری فیسبوکی خودم نیاز به خانه داشتم...من از بهروز و خانواده اش تشکر کردم ودر سرمای زیر 20 درجه بدون احساس سرما با پای پیاده به سمت منزل به راه افتادم...
در راه به نحس و میمون بودن 13 فکر می کردم...اصلا من زادۀ سیزده هستم ودر 13 اسفند به دنیا آمده ام..پدرم در موقع گرفتن شناسنامه برای من به تاریخ 10 اسفند شناسنامه گرفته بود..در همان روزهای آغازین تولدم مادرم مرا برای زدن واکسن به مرکز بهداشت می برد که سرش به صندوق فلزی پست برخورده بود و او را بیهوش به بیمارستان برده بودند...و من تازه متولد شده 6 ماه تمام  که مادرم در بستر بیماری بود بی مادر بودم وبعدها شنیدم که خواهرم اقدس هر روز مرا به منزل یکی از مادران شیردار می برد...و من از شیر آنها می خوردم....شبها هم پدرم روی سه پایه ای که برای چراغ گرد سوز درست کرده بود شیر را گرم نگاه می داشت و در طول شب به من می خورانید...گاهی هم گربه به منزل ما یورش می برد و شیر سهمیه ای مرا روی چراغ می ریخت و پدرم مجبور بود مرتب چراغ لامپا بخرد و شبهائی که شیر نبود مرا با قنداب سیر می کرد..حالا نمی دانم این حادثه ها از نحسی سیزده بود یا از بدشانسی من....موضوع دیگر شمارۀ استخدام من بود که دوشمارۀ آخرش 13 بود...من در 30 سال خدمتم 19 بار به اجبارمنتقل شدم که یک رکورد به حساب می آید...از طرفی بارها با همان شمارۀ 13 عناوین بزرگ قهرمانی را در مسابقات دو ومیدانی به دست آورده بودم...در نهایت هنوز نمی دانم سیرده را نحس بدانم یا مبارک...
با این اندیشه ها به منزل رسیدم.ابتدا به بهروز زنگ زدم و به سلمت رسیدن خود را اعلام کردم...بعد به طرف لب تاب رفتم و آنرا روشن کردم...پس از آن به سمت کومبی(شوفاژ رفتم و با اطمینان خاطر آنرا روشن کردم....موتور کومبی روشن شد...ولی صدای گازنیامد و روشنائی گاز دیده نشد...با نگرانی چند بار آنرا روشن و خاموش کردم که تاثیری نداشت...دیگر نه روی باز گشت به منزل بهروز را داشتم وجرآت خوابیدن در آن هوای سرد را....باخود گفتم حالا دقایقی با لب تاب مشغول بشوم...به طرف لب تاب آمدم و رمز ورودش را زدم...ناگهان مثلث مخوفی که در موقع قطع اینترنت در نمایشگر ظاهر می شود پر رنگتر و گنده تر از همیشه در گوشۀ لب تاب ظاهر شد...به ناچار کامپیوتر را خاموش کردم...و پس از فکر زیاد تصمیم گرفتم بدون آنکه دراز بکشم شب را سحر کنم...بلافاصله مقدار قابل توجهی لباس گرم و شلوار گرم پوشیده وکلاه گذاشتم و هر دوتا پتوی موجود در خانه رابه سرم انداختم...و در گوشۀ اتاق به دیوار داخلی چسبیدم....
هوا سرد بود.من در هوای سرد کلیه هایم فعالتر می شوند..مجبور بودم هر چند دقیقه یکبار به دستشوئی بروم.و هر وقت می آمدم تا زیر پتو گرم بشود نوبت ...نوبت بعدی می رسید
به هر جان کندنی بود شب را سحر کردم...باید یک تعمیر کار می آوردم که کومبی را تعمیر کند...برای برداشتن شمارۀ تلفن تعمیرکار به طرف کومبی رفتم.با خود گفتم این بار به جای کلید برق کلید اصلی کومبی را رخاموش و روشن بکنم.. با بی میلی کلید اصلی را خاموش و دوباره روشن کردم...ناگهان صدای جریان گاز بلند شد و لحظه ای بعد کومبی با غرشی باور نکردنی شروع به کار کرد...دستی به رادیاتور اتاق زدم...گرم گرم بود.....می توانستم خواب دیشب را در این گرمای مطبوع تلافی کنم...ولی تصمیم گرفتم اول کل داستاان روز سیزده را بنویسم...بعدا بخوابم....
پایان

بازنویسی20/4/2015...اسکی شهر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر