۱۳۹۴ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

جشن قندیل

...جشن قندیل....
....از صبح امروز که فیسبوک را باز کرده ام مرتب به پیامهای دوستانی برمی خورم که روز جهانی کتاب و حق مؤلف را اعلام وگاهی هم تبریک می گویند....درد سنگینی در این مورد دلم را پر کرد و تصمیم گرفتمیکی از ده ها حق کشی های مسلم در مورد تآلیف کتابهای خودم رابنویسم....
بلافاصله ماجرای کتاب (باغ سوخته) را نوشتم...و بدون معطلی شروع به تایپ کردم...
هنوز چند سطر بیشتر ننوشته بودمکه تلفن همراهم به صدا درآمد و صدای گرم صائب حسینی گوشم را نوازش کرد...او پس از سلام و تعارف همیشگی روز جهانی کتاب و حق مؤلف را به من تبریک گفت و اعلام نمود تا دقایقی دیگر به منزل ما خواهد آمد...صائب تنها ایرانی ای هست که با من رفت و آمد دارد و در طول هفته چندین بار همدیگر را ملاقات می کنیم.هر وقت هم کامپیوتر من به مشکل بر بخورد صائب حتما وارد عمل می شود....
دقایقی بعد صائب با یک جعبه شیرینی به منزل ما آمد و ابتدا روز جهانی کتاب و حق مؤلف را به من تبریک گفت..من هم متقابلا به او که یک خبرنگار آزاد است تبریک گفتم...و از ایشان رخصت خواستم که دقایقی به من فرصت بدهد که تایپ مطلبم تمام بشود...و صائب که با روحیۀ من آشناست خیلی راحت پذیرفت و با یک لیوان چائی از فلاکس مرا به حال خود گذاشت....
من مطلبی با عنوان( روز جانی کتاب و حق مؤلف ) را در صفحه ام شئر کردم...
به صائب گفتم که برای ناهار امروز ماکارونی پیش بینی کرده ام و با هم به آشپزخانه رفتیم تا هم غذا درست کنیم و هم گپی بزنیم....
ما در حال آماده کردن کمی گوشت چرخ کرده با سویائی که از ایران آورده بودیم که دوباره تلفن همراه من به صدا در آمد و این بار استاد ابراهیم صغیر یکی از شعرای معمر و پیشکسوت ترکیه از من آدرس دقیق خواست که به منزل ما بیاید....
من و صائب تصمیم گرفتیم که برنامۀ غذائی خود را به احترام استاد ابراهیم صغیر عوض کنیم و به احترام مهمانمان برنج ایرانی بپزیم...این برنج را ماه گذشته خواهرم فرستاده و هنوز تمام نشده است...من قبلا چند بار برنج ایرانی برای دوستان شاعر ترکیه درست کرده بودم و آوازۀ شهرت برنج ایرانی در جمع دوستان شاعر ما پیچیده بود...
دقایقی بعد صائب برای راهنمائی استاد ابراهیم صغیر به سر خیابان رفت وبه همراه استاد به منزل آمدند...
استاد ابراهیم صغیر در لحظۀ ورود به ما تبریک گفت و با ما روبوسی کرد....ما هم روز کتاب و حق مؤلف را به ایشان تبریک گفتیم......دقایقی بعد ناهار آماده شد و جای شما خالی با هم خوردیم....استاد در حین غذا مرتب از برنج ایرانی و دست پخت من تشکر می کرد و من چند بار بشقاب ایشان را پر کردم و ایشان با کمال میل و اشتها خوردند....
پس از صرف ناهار به همراه استاد از منزل خارج شده و به قصد درنق (انجمن شعرا) حرکت کردیم... وقتی در آخرین ایستگاه مینی بوس (دولموش) پیاده شدیم..من از استاد رخصت خواستم تا برای امضای تلخ و زجرآور همیشگی به پلیس بروم.استاد که با وضعیت ما آشنائی کامل دارد با کمال میل پذیرفت . و من به طرف پلیس رفتم...پلیس اعلام کرد که ...امروز تعطیل است و باید برای انگشت زدن فردا مراجعه کنید....
..در خیابان اصلی متوجه بچه های مدرسه شدم که همگی با لباس یک رنگ و یک دست در تردد هستند.از یکی از افرادی که تردد بچه ها را کنترل می کرد...در مورد علت اجرای این برنامه سؤال کردم که در جوابم گفت....بوگون جوجوک لارین گؤنؤ دی..)امروز روز کودک است) ...دست به تلفن همراهم بردم که عکسی از آنها بگیرم که متوجه شدم در خانه جا گذاشته ام....
درحالی که با افسوس از نگرفتن عکس به طرف درنق حرکت می کردم باخود گفتم...
...امروز تعطیل رسمی ست یا به خاطر روز کتاب و حق مؤلف...یا به خاطر روز کودک....در هرصورت این یک حرکت مقدس و قابل احترام است....و در مملکت ما خبری از این خبرها نیست....
.وقتی به درنق رسیدم تعدادی از شعرا نشسته بودند ..با دیدن من بلند شدند و روبوسی کردند و به من تبریک گفتند...من هم به آنها روز کتاب و حق تآلیف را تبریک گفتم و نشستم...لالقل به این موضوع ایمان داشتم که این شعرای پیر و پاتال روز کودک را به من 60 ساله تبریک نمی گویند...
دقایقی بعد آقا بهروز دوست ایرانی و نویسندۀ من آمد...شعرا به احترام او هم بلند شدند و با او روبوسی کردند و به اوهم  تبریک گفتند...بهروز هم به آنها تبریک گفت و در کنار من نشست و به زبان فارسی از من پرسید:
..موضوع چیه؟
من هم در جواب به فارسی گفتم...مگر نمی دانی؟ امروز روز کتاب و حق مؤلف است....
بهروز لحظه ای فکر کرد و کفت: آهان یادم آمد...امروز در فیس چند تا از این پستها داشتم....
 دقایقی بعد شریفه خانم با شوهرش وارد شدند و بسته ای را که همراه داشتند باز کردند...و شیرینی ها و بامیه هائی را که آورده بودند  در بشقاب های یک بار مصرف گذاشتند و بین افراد حاضر پخش کردند و همگی مشغول خوردن شدیم...
دقایقی بعد قهوه چی پاساژ به تعداد سفارش چائی آورد...وقتی ارسین بیگ پول در آورد قهوه چی اعلام کرد که امروز چائی بداوا (مجانی) ست و به احترام روز قندیل پول نمی گیرد...
من با خود گفتم که حتما اینها در ترکیه روز کتاب و حق تآلیف را روز قندیل می خوانند...و تعجب کردم از اینکه قهوه چی هم به روز کتاب و حق تآلیف احترام می گذارد و پول چائی اش را نمی گیرد....
ما شیرینی ها را خوردیم... وچائی را هم نوشیدیم....در این حال متوجه شدم که ارسین بیگ به استاد ابراهیم صغیر اشاره کرد...و استاد ابراهیم صغیر هم رو به من و بهروز کرد و گفت......ما باید برویم.... امروز روز قندیل است....و بلافاصله بلند شد و کت اش را پوشید...دیگران هم به سرعت کت خود را پوشیدند....
من و بهروز هم به سرعت کت خود را پوشیدیم و قبل از آنکه چراغ درنق خاموش بشود بیرون آمدیم...من در این فاصله از استاد پرسیدم:.....مگر امروز چه خبر است....استاد نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت.....
مگر نمی دانی امروز روز جشن قندیل است....
.....  احساس کردم که آنها قصد دارند به مزار بروند.....دیگر سؤالی نکردم....
حالا من نمی دانستم به بهروز چه جوابی بدهم...از وقتی که او کنارم نشسته بود از آمدن استاد به منزل ما تعریف می کردم و می گفتم اینها خیلی مترقی تر از ما هستند که روز کتاب و یا حتی روز کودک را جشن می گیرند و تعطیل رسمی اعلام می کنند...
پایان....
علیرضا پوربزرگ وافی....23/4/2015//ترکیه




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر