۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

13....قسمت اول



..........13...
.........تقدیم به دوست فیسبوکی ام جناب حمیدرضا مظفری
....
همه اش تقصیر این آقای حمیدرضا مظفری بود که عکس کبابی و کباب روبروی مقبرۀ شعرای تبریز را گذاشت و من از ایشان خواستم سری به 200 متر پایین تر در (حیدر تکیه سی) به مغازۀ جغول بغول(جیزبیز) فروشی زده و جای ما غربت زده ها را سبز کند...
من که همیشه دوستدار جغول بغول بودم این موضوع را به دوست عزیزم بهروز ورقائی گفتم..اتفاقا او هم اعلام کرد که از ارادتمندان جغول بغول است..و آرزو کرد که ایکاش وسائلش را تهیه و خودمان درست می کردیم.البته در ترکیه غذائی به نام (کوکارج) پخته می شود که از رودۀ گاو و گوسفند درست می کنند.ولی نه طعم جغول بغول دارد نه مشابهتی با آن دارد...
بحث جغول بغول بین من و بهروز در همینجا ختم نشد و کش و قوس آن تا خانوادۀ بعضی از دوستان ایرانی هم کشیده شد.چند روز بعد بهروز اعلام کرد که همسر یکی از ایرانیان ویار دارد و با شنیدن نام ارزشمند آن هوس جغول بغول کرده است...
وقتی این خبر را شنیدم به بهروز گفتم :
اگر تا اینجا ما فقط هوس جغول بغول داشتیم حالا جناب مظفری اینجا نیست که بیاید تاوان این حادثه را بدهد...پس من و تو وظیفه داریم وسایلش را تهیه و این مشکل را رفع کنیم...بهروز هم طبق معمول حرف مرا تآیید کرد و تصمیم گرفتیم به دنبال مرکز فروش روده بگردیم...
حالا دیگر کار من و بهروز گشتن در کوی و بازار و پیدا کردن روده فروشها بود..وهر ساعت به م گزارش کار می دادیم که چکار کرده ایم..ما برای جغول بغول همۀ وسایل را داشتین الا روده گوسفند..طبیعتا هر دو نفرمان به قصابی ها و کوکارج فروشی ها مراجعه می کردیم ولی کسی به ما ۀدرس مشخصی از محل فروش رودۀ گوسفند وگاو نمی داد.
در یک غروب غمگینی در حالی که از گشتن و پیدانکردن خسته شده بودم به خاطر خستگی تصمیم گرفتم که با مینی بوس به منزل بروم.وقتی پا به رکاب ماشین گذاشتم ناگهان یادم آمد که در همین نزدیکی ها یک مغازۀ سیرابی و قلم فروشی هست.بلافاصله به طرف آن مغازه رفتم...مغازه دار مرا می شناخت..به خیال آنکه من مثل همیشه برای خرید جگر گوسفند یا قلم(که غذای اصلی ما را تشکیل می دهد و ارزانترین نوع مواد غذائی هستند) با من خوش و بش کرد..من این بار از او رودۀ گوسفند خواستم...او در جواب به من پیشنهاد کرد که از عطاری ها رودۀ خشک شده بخرم..من به او توضیح دادم که نیاز به رودۀ تازه دارم.او ضمن صحبت به طور تلویحی به من فهماند که تهیهء روده به خاطر مغازه های کوکارج فروشی خیلی سخت است و در بین کلامش به من فهماند که نمی توانم مغازۀ کوکارج فروشی باز کنم...من به او قسم خوردم که قصد راه اندازی مغازه ندارم و فقط و فقط مقدار کمی برای یک مریض ویاری می خواهم...
بالاخره رگ غیرت او تکان خورد و به من گفت:
باید از مذبحه (کشتارگاه) بخری...من در حالی که مرتب از او تشکر می کردم نحوۀ رفتن به مذبحه را پرسیدم ...و او آدرس ایستگاه همیشگی خودم را داد.من از او تشکر کردم.بلافاصله به بهروز زنگ زدم.قرارشد صبح فردا بهروز با این مینی بوسها بیاید و من در بین راه سوار شوم و با هم به مذبحه برویم
....
آنشب احساس می کردم که وجدانم آسوده است و راحت خوابیدم...صبح روز بعد در حالی که غرق نوشتن شعری بودم بهروز زنگ زد و من به سرعت لباس پوشیدم و از منزل خارج شدم....هوا خیلی سرد بود. من حتی به خاطر عجله کلاه هم نگذاشته بودم.ابتدا تصمیم گرفتم به منزل برگردم و کلاه و پالتو بپوشم . ولی از ترس این که بهروز با مینی بوس برسد از این کار منصرف شدم و به همان لباس کم به مسیر مینی بوس(دولموش) آمدم..
تا رسیدن مینی بوس حامل بهروز چند درجه یخ بستم .ولی باید تحمل می کردم تا تاوان آقای مظفری را پرداخت کنم که ما را به این مصیبت کشانده و هوسهای خفتۀ ما را بیدار کرده بود.
وقتی در کنار خیابان بایستی مینی بوسها مرتب جلو پایت می ایستند و بدون توجه به ایجاد ناهنجاری های صوتی بوقهای طولانی می زنند و شما را به مینی بوس دعوت می کنند.من هم هر بار مینی بوسی توقف می کرد به طرفش می دویدم ولی چون بهروز را نمی دیدم .از سوار شدن خودداری می کردم و قهرا راننده هم با چند کفر(فحش) زیر لب حرکت می کرد...
بالاخره مینی بوس حامل بهروز توقف کرد و من با اشارۀ بهروز سوار شدم...داخل مینی بوس گرم بود و کمی احساس آرامش کردم..مینی بوس آهسته آهسته از شهر خارج شد و در نهایت در محلی توقف و مذبحه را به بهروز نشان داد. ما به سرعت پیاده شدیم و به طرف مذبحه رفتیم...
بهروز که صحبت ترکی استانبولی اش از من بهتر است به طرف نگهبان رفت و با او صحبت کرد.نگهبان ساختمانی را در دوردست های آن تاسیسات به بهروز نشان داد و ما به آن سمت حرکت کردیم...
هنوز چند قدم ازقدم از نگهبانی دور نشده بودیم که واق واق خشم آلود سگها بلند شد.من که از اول از سگ می ترسیدم و ترسیدن من تعجب نداشت ولی صدای سگها آنقدر ترسناک بود که خود بهروز هم که حتی در خانه اش سگ دارد ترسید.فورا هردو به طرف نگهبانی دویدیم و بهوز باز هم به عنوان دیلماج با نگهبان صحبت کرد.نگهبان به بهروز اطمینان داد که سگها با زنجیرهای کلفت بسته شده اند و جای نگرانی نیست...ما مجددا به سمت ساختمان دوردورها راه افتادیم..من نیم نگاهی به طرف سگها انداختم.ابتدا فکر کردم که اسب هستند ولی وقتی دیدم صدای واق واق از حلقوم همانها در می آید مطمئن شدم که سگ هستند.بهروز هم مثل من سگها را تماشا می کرد...در راه بهروز گفت که این سگها از نژاد (کانگال) یا (سراب) هستند.من می خواستم در مورد سراب سؤال کنم که آیا همان نژاد سگهای سراب خودمان هستند یا نه ..که از شدت سرما کلام در دهانم یخ بست و چیزی نگفتم...
وقتی حدود 50 متر از سگها دور شدیم صدای سگها خاموش شد ولی سرما هر لحظه بیشتر می شد..بهروز با دیدن گلوله شدن من از سرما کلاه کاپشن اش را به من داد.همان کلاه هم واقعا نعمتی بود..چون گوشها و سرم را پوشش داد..
پس از طی آن مسیر دور دور بالاخره به مقابل ساختمانی رسیدیم که چند عرابه (اتومبیل) در مقابلش توقف کرده بود.وارد محوطۀ ساختمان شدیم.مردی با پیشبند خونین به ما نزدیک شد. من ترسم را پنهان کردم.بهروز با پاهای نه چندان استوار به طرف او رفت و با او صحبت کرد.آن مرد ساختمن پیش روی ما را نشان داد وما وارد ساختمان شدیم...بوی روده و کله و خون و پهن آزاردهنده بود.در روی زمین هم خونابه و تکه های آشغال گوشت به چشم می.ولی ما بدون توجه به این وضعیت وخیم آب و هوائی و زمینی بعد از پرس و جو از چند نفر قبلۀ آمال خود را پیدا کردیم...معلوم شد هرکدام از افراد حاضر مسئول خرید و فروش عضوی از گاوها و گوسفندها هستند.مسئول روده ابتدا حاضر نشد چیزی به ما بفروشد.ولی وقتی بهروز در مورد مریض ویاری توضیح داد آن شخص حاضر شد مقدار کمی به ما روده بدهد....منتها اعلام کرد که کشتار مذبحه 3 ساعت دیگر آغاز خواهد شد....
ما که نمی توانستیم به شهر برگردیم و3 ساعت دیگر به آنجا مراجعه کنیم...تصمیم گرفتیم علیرغم سردی هوا در همانجا بمانیم...در این حال روده فروش پله ای را به ما نشان داد و گفت:
آنجا قهوه خانه است...و از ما خواست به آنجا برویم..ما بلافاصله نردبان آهنی را طی کردیم و وارد قهوه خانه شدیم...
........
مسئول قهوه خانه دو تا چائی آورد.من و بهروز خسته از سرما فقط در حال ذخیرۀ گرما بودیم.دقایقی بعد و پس از خوردن چائی یخ مان باز شد و شروع به صحبت با هم کردیم....
من به زبان ترکی خودمان گفتم: آقا بهروزمثل اینکه اینجا کشیدن سیگار ممنوع نیست.
بهروز گفت: بله خودشان که می کشند.
ما در آن جمع غریبه بودیم.یکی از مسافران با شنیدن کلام ما رو به بهروز کرد و گفت:
شما آذربایجانی هستید؟....بهروز گفت: ائویت (بله)..... گفت: من یک بار به باکو رفته ام...شهر خوبی ست....بهروز گفت: ما از آذربایجان ایران هستیم...آن شخص گفت : مگر ایران هم آذربایجان دارد؟
این بار من گفتم: ما در ایران دوتا آذربایجان داریم...آن شخص گفت: پس باکو چی؟...
در این حال فردی که با لب تاب مشغول بود رو به او کرد و گفت: اصلا آذربایجان نام منطقه ای در ایران است..باکو جزء منطقۀ آران است نه آذربایجان...
اینجا سر صحبت با این شخص هم باز شد...اوخود را دامپزشک معرفی و در همان چند جملۀ اول نشان داد که فردی مذهبی ست و در مورد امام زمان تحقیق می کند....و در همان آغاز اعلام کرد که بر مبنای شواهد امام زمان در سال 2031 ظهور خواهد کرد...
من خطاب به دکتر گفتم...امام زمان که مال ما شیعه هاست...مگر شما هم به حضرت مهدی اعتقاد دارید؟
دکتر با کلامی خشم آلود رو به من کرد و گفت:..ما سنی های حنفی هم به او اعتقاد داریم...
گفتم: راستش من چند وقت پیش شنیدم که در ترکیه یک نفر به نام ...... مدعی شده امام زمان است...
دکتر گفت: او یک دیوانه است و فقط به زور داشتن یک کانال تلویزیونی این ادعا را می کند...حضرت مهدی باید از فرزندان مادرمان فاطمه باشد...
گفتم..:حالا سؤال من زیادتر شد..به ما از بچگی گفته اند که سنی ها دشمن حضرت فاطمه و اهل بیت هستند ولی شما هم آن بانو را مادر خطاب می کنی...
گفت: ما به فرزندان پیامبر افندی احترام می گذاریم و اسم آنها را روی فرزندانمان می گذاریم...با شنیدن این جمله رو به بهروز کردم و به زبان فارسی به بهروز گفتم.....نگاه کن که قرنهاست به ما در مورد سنی ها بد می گویند و آنها را دشمن اهل بیت معرفی می کنند.در صورتی که اینها به اهل بیت پیامبر احترام می گذا......
ناگهان دکتر به زبان فارسی لهجه داری گفت.....اگر می خواهید بیا در گوگل مدرک نشان داد....
از شنیدن این جمله را ستش خجالت کشیدم...چون فکر نمی کردم که این دکتر دامپزشک فارسی بلد باشد و در مقام یک سنی این همه به نام ائمه احترام بگذارد...دکتر که به نظرم ذهن مرا خوانده بود گفت..
من در دانشگاه علوم دینی تدریس می کنم....من برای اینکه محک دیگری به او زده باشم گفتم..
اصلا مسئلۀ ظهوراولین بار بعد از کشته شدن ابومسلم خراسانی مطرح شده و اولین بار فقط طرفداران بابک خرمدین نام فردی به نام مهدی را آورده و گفته اند که ...مهدی ظهور خواهد کرد...
دکتر گفت: برای آنکه به اصل ظهور آشنا بشوید بروید کتابفروشی حقیقت و کتابهای حضرت مهدی را بخرید.....
بهروز رو به او کرد و گفت: ما نمی توانیم خط شما را به خوبی بخوانیم...دکتر با شتاب گفت...به خط عربی هم هست....بهروز گفت...ما ایرلنی هستیم...مافارس زبانیم عرب زبان نیستیم...
دکتر با شتاب مجدد گفت: منظورم همان فارسی ست که با خط عربی نوشته می شود....
در این حال به دکتر خبر دادند که کشتار آغاز شده است...دکتر بلند شد و پول چایی ما را حساب کرد و تلفن من و بهروز را گرفت...وبه طبقۀ پائئن رفت...
ما از بالا به تماشای ذبح گاوها ایستادیم...گاوها را یکی یکی در دالان کوچکی وارد سالن می کردند وپایشان را به یک گیرۀ آهنی گیر می دادند..گاوها کله پا می شدند و یک نفر گردن آنها را می زد...بهروز که به این مسائل آشنائی داشت با ناراحتی گفت:
ببین چه زجری باید این گاو بکشد....باید تا بیرون رفتن روح از بدنش وزن یک تنی خود را با یک پایش تحمل کند...سپس رو به من کرد و گفت....در ایران گاوها را قبل از کشتن شوک الکتریکی می دهند...بعد مثل اینکه چیزی یادش آمده باشد به من گفت...من باید این موضوع را به دکتر که اسلام شناس هم هست بگویم..و به سرعت از پله ها پائین آمد....من هم به دنبالش راه افتادم و با هم وارد سالن اصلی کشتار شدیم...دکتر در حال معاینه و گرفتن عکس از گوشت گاوها بود...بهروز خودش را به دکتر رساند. وگفت:
دکتر در ایران به گاوها قبل از کشتن شوک می دهند..تا این همه زجر نکشند.....و دکتر بی آنکه احساس ناراحتی وجدان بکند گفت...آنوقت گوشتش حرام می شود و به گرفتن عکس پرداخت...
ما ساعتی به تماشای کشتار بیرحمانۀ گاوها و گوسفندها ایستادیم...کاری از دست ما ساخته نبود و نیز خودمان هم به عنوان مصرف کنندۀ گوشت بخشی از چرخۀ این اعمال بودیم و هستیم.
کارها به صورت مدون پیش می رفت و ما باید منتظر می ماندیم تا نوبن روده ها بشود...در این فاصله متوجه شدیم که در ترکیه شیردان و هزارلا مصرف غذائی ندارد...به همین خاطر بهروز مبلغی پول به میئولش داد و تعدادی هزار لا و شیردان گرفت....موقع تمیزکردن روده ها بهروز به کمک مسئول مربوطه رفت و در تمیز کردن روده ها کمک کرد.....
اینجا بود که ما متوجه شدیم در ایامی که کشتار کم است روده ها را فقط به مغازه های کوکارج پزی تحویل می دهند و خرید آن برای افراد متفرقه چنداد آسان نیست...
من و بهروز هرکدام دو پلاستیک سنگین در دست گرفته و از ساختمان دور دور به طرف درب خروجی راه افتادیم...در راه من باز هم نگران سگها بودم و با خود می گفتم که این بار سگها محمولۀ ما را بو کشیده و به ما حمله خواهند کرد....
در مسیر ساختمان دور دور تا درب خروجی در مقابل یک درخت شکوفه دار ایستادیم و چند عکس همراه با سرما گرفتیم
پایان قسمت اول.....19/02/2015 ترکیه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر