۱۳۹۳ آبان ۲۴, شنبه

همزاد مهمان(نسخهء کامل)

..........همزاد مهمان......
امروز سومین روز است که از منزل خارج نشده ام.هنوز هوا بارانی ست و سرما بیداد می کند. از طرفی من حتی یک لیر هم پول نداشتم و هنوز بدهی پول نان نسیه ای که سه روز پیش خریده بودم پرداخت نکرده ام.تلفنم هم هم کنتور(شارژ9 ندارد و در این سه روز نه کسی به من زنگ زده و نه من امکان تماس با کسی را داشتم. از کبوترهای لب پنجره هم خبری نیست.چون دیگر نانی برای خرد کردن و ریختن برای آنها نداشتم.
امروز باید برای امضا بروم این امضای لعنتی همه را زجر می دهد همهء پناهجویان مثل متهم ها و محکومانی هستندکه باید به پلیس بروند و امضا یا انگشت بزنند.نمی دانم این تلخی ها تا کی ادامه خواهد داشت.ما در ترکیه از حقوق پناهندگی بی بهره هستیم.نه به ما کمک مالی می شود و نه برای زندگی امکانات می دهند.و نه اجازه می دهند کهطبق قانون کار خودشان از حقوق کارگری بهره مند شویم.من شخصا در این مورد در ملاقات حضوری که با نمایندهء سازمان ملل داشتم ازایشان در مورد کار پناهنده ها سوال کردم وایشان بدون واسطه جواب دادند که دولت ترکیه خودش با معضل بیکاری درگیر است و کار در تقدم یک حق خود ترکهاست.ما مجبوریم در اینجا کار سیاه بکنیم.کار سیاه یعنی شما کار انجام می دهید و کمتر از نصف حقوق قانون کار ترکیه دریافت می کنید و از سایر امتیازات کارگری هم بی نصیب می مانید.
پناهندگان ایرانی اسرای نوع جدید عصر حاضر هستند.یعنی هرکدام از آنهاکه به عنوان پناهنده به ترکیه می آیند باید حداقل دو سال در نوبت مصاحبه با سازمان ملل بمانند و اگر هم پذیرفته شدند یکسال هم تا پرواز معطل می شوند.البته گاهی افرادی می آیند و ده یا پانزده روزه به کشور سوم پرواز می کنند. که این افراد یا با خود اطلاعات هسته ای ایران را می آورند و یا به یکی از اپوزیسیون های قوی وا بسته اند ولی اکثر پناهجویان ایرانیمثل پرندگان بال شکسته ای هستندکه در قفسشان به ظاهر باز است ولی قدرت و توانائی پرواز ندارند.وقتی هم در رابطه با این وضع نکبت بار با مسئولین سازمان ملل صحبت می کنیم با قیافهء حق به جانبی می گویند که سوری ها و عراقی ها از منطقهء جنگی آمده اند ولی در حال حاضر در ایران جنگ نیست...متاسفانه مسئولین سازمان ملل از جنگ پنهان داخل ایران بی خبر هستند ویا خود را به بی خبری می زنند.
در حال حاضر وضع پناهندگان سوری و عراقی خوب است ونه تنها در کار سیاه شرکت نمی کنند بلکه بعضی از آنها در بزمهای شبانهء هزینه دار هم مرتب شرکت می کنند.چون هم دولتشان کمک می کند و هم با خود پولهای زیادی آورده اند.
اما در میان ایرانیان شایع است که دکتر ولایتی پرداخت سهم سازمان ملل ایران را منوط به این کرده که از پول اهدائی ایران هیچ مبلغی به پناهجویان ایرانی واگذار نشود..(حالا اگر مثل دارائی های بابک زنجانی وصراف وتریلرهای متعدد حامل طلا به دست دولت ترکیه بیفتد مانعی ندارد.
وضعیت اکثر پناهجویان ایرانی در ترکیه خیلی پریشان است.به همین دلیل هرکس برای دیدار فامیل و دوستان خود از ایران به ترکیه می آید با خودش مواد غذایی و به قول معروف سوغاتی می آورد و او را در گذران زندگی یاری می کند.متاسفانه یکی از دوستان فیسبوکی من بهمهمانی من آمد وبدون آگاهی از این وضعیت از من توقع پذیرائی به سبک وسیاق داخل ایران را داشت که من شدیدا تحت فشار قرار گرفتم وکلی هم بدهی بار آوردم. این دوست فیسبوکی من به هیچ وجه وضعیت من و امثال مرا درک نکرد و با سردی به ایران برگشت.غافل از اینکه من  به خاطر او زندگی باحساب و کتابم به هم ریخت و دلیل اصلی سه روز در خانه ماندن من همین بی پولی بود که از حضور او نصیبم شده است و جبران آن ماه ها طول خواهد کشید.در هر صورت به خاطر ضرورت امضای پلیس باید از خانه خارج می شدم.هرچند هوا بارانی سرد است.
معمولا من و امثال من توانئی سوار شدن به تاکسی و مینی بوس(دولموش) را نداریم و باید مسیر منزل تاپلیس را پیاده طی بکنیم. از وقتی که (حسینی) خبرنگار به طرز مشکوکی کشته شده و عملا خونش پایمال شده است.امنیت ازجامعه پناهجویان ایرانی رخت بر بسته است و همه با نگرانی بیرون می آیند.بهترین راه هم برای حفظ جان تردد در خیابانهای رسمی ست هرچند مسیر طولانی تری باشد.من هم با این اندیشه خودم را به پلیس رساندم.البته در طول مسیر مجبور شدم به خاطر پادردم چند بار بنشینم و نفسی تازه کنم.
مثل همیشه جلو ماشین انگشت نگاری پلیس شلوغ است و عده ای در صف ایستاده اند.و متاسفانه باز هم دستگاه اثر انگشت آنها را تایید نمی کند و مرتب می گوید:
لطفا تکرار ائلیون....
جمله ای که سه کلمه دارد و دو کلمه اش عربی ست....و مراجعه کنندهء بیچاره هم فقط تکرار می کند.گاهی وقتها یک حوصلهء خود دستگاه هم سر می رود و بدون دلیل اثر انگشت بعضی ها را تایید نمی کند و مراجعه کنندهء بیچاره مجبور می شود گاهی تا 50 بار هم انگشت بزند..
من طبق معمول در انتهای صف ایستادم.چند نفر هم بعد از من ای آیند.راهرو ازدحام می شود وپلیس راهرو تعدادی را به بیرون هدایت می کند.من هم باید در این هوای سرد وبارانی در بیرون منتظر نوبت باشم...
ناگهان صدائی در گوشم پیچید...سلام علی آقا...به طرف صدا برگشتم...امیر بود...شاعر نوپرداز ایرانی که تازه به جمع پناهجویان پیوسته....
سلام امیر خان...حالت چطوره؟
ببخشید نتوانستم در این مدت سری به شما بزنم.آخه من هم مثل شما مهمان داشتم.
از این سخنش معلوم شد که او هم از مهمان داری من با خبر بود...اصولا در اینجا هرکدام از ایرانی ها مهمان داشته باشد یا هر کار دیگری بکند خیلی زود بقیه ایرانی ها با خبر می شوند و به همدیگر خبر می دهند. این خبررسانی آنقدر قوی و مستند هست که به قول دوستی  شما در نصف شب در پستوی خانه ات یک لیوان آب پنهانی هم بخوری صدای ده ها نفر را می شنوی که خواهد گفت:
عافیت باشد...
با این پیش زمینه خبردار شدن امیر از مهمان داری من بعید نبود.امیر لحظه ای به صورت من نگاه کرد و گفت:
علی آقا پدرم در آمد....یعنی مهمانم پدرم را درآورد..بیچاره شدم......گفتم:
خب می خواستی مهمان دعوت نکنی....حالا که آمده و برایت سوغاتی آورده نا راحتی؟....گفت"
علی جان من مهمان دعوت نکردم.این آقا بچه محل قدیمی ما بود.و هوس ترکیه کرده بود به همین دلیل سراغ مادرم رفته و تلفن مرا از او گرفته بود...در ادامه گفت:
یک بلاهای اکشن داری هم به سر من در آورده که باید گوش کنی و بنویسی...گفتم.: اگر قرار باشد خاطرهء مهمان بنویسم خاطرهء مهمان خودم را می نویسم...گفت:
ولی مهمان من خیلی آنتیک بود...به درد داستانهای تو می خورد.البته اگر از شنیدنش سرت سوت نکشد.......
باشنیدن این جمله به فکر فرو رفتم......من هم 15 روز مهمان داشتم که اصلا توجهی به وضاع اقتصادی من نداشت و از انتظارات و اعمال او بارها سرم سوت کشید ولی از قرار معلوم صدای سوت مهمان او بلندتر ازصدای سوت مهمان من بود.لذا رو به امیر کردم و گفتم:
مگر چی شده که مهمانت این همه سوت بلند در کرده؟...گفت:
اینجا نمیشه حرف زد. بذار انگشت بکنیم تو دستگاه بعد بریم قهوه خانه تا برات تعریف کنم....
در این حال پلیس اجازه داد تعداد دیگری وارد راهرو بشوند.من هم با گروهی عموما ایرانی وارد شدم.اکثر ایرانی ها به علت کار سخت و سیاه پوست انگشتانشان آسیب دیده و دستگاه توانائی خواندن اثر انگشت آنها را ندارد.هرچند گاهی خود دستگاه هم کم حوصله می شود ویا داغ می کند وهیچ اثر انگشتی را نمی خواند.این مسئله باعث شده که مراجعین بارها و بارها انگشت در دستگاه می کنند تا یکی از این نوبتها مورد قبئل دستگاه محترم قرار گیرد.حدود ده دقیقه طول کشید تااثر انگشت سه نفر جلوئی من تایید شد.من هم که پوست انگشتم هیچ آسیب کاری ندیده در نوبت سوم تایید شدم و نفسی به راحتی کشیدم. امیر هم 18 بار اثر انگشت زد ولی دستگاه او را تایید نکرد.گوئی ناراحتی های درونی مراجعین در اثر انگشت آنها هم بی تاثیر نیست.امیر هم عصبانی شد و گفت:
گور پدر امضا...میرم بعد از ظهر میام....
من و امیر با هم به قهوه خانه ای که چائی اش از همه ارزانتر است رفتیم.دم در قهوه خانه و قبل از ورود از امیر پرسیدم:
شما پول داری که هزینهء چائی را بدهی؟....امیر نگاه شرمگینانه ای به من انداخت و پس از چند بار من ومن گفت: نه.....شما چی؟...گفتم: مثل اینکه من هم 15 روز مهمان داشتم ها ....
امیر هاج واج مانده بود که ادامه دادم:
اشکالی ندارد میریم یه جای دنج میشینیم و گپ می زنیم....
باهم کنار رود خانهء(پورسوخ) آمدیم.یکی از صندلی ها را که رطوبت کمتر داشت انتخاب کردیم ونشستیم...گفتم:
امیر جان هوا خیلی سرد است فقط مختصر و مفید تعریف کن....
امیر سینه اش را صاف کرد  و گفت:
حدود 25 روز پیش یک نفر به من زنگ زد .پس از کمی صحبت او را شناختم...او از بچه محلهای قدیمی من بود......گفتم: شماره تلفن ترا از کجا گبر آورده بود؟...گفت : از مادرم گرفته بود...خلاصه به من گفت که همین الان به آنکارا رسیده و از من خواست به دنبالش بروم و او را باخود بیاورم....من وقتی به ا وگفتم که شهر من با آنکارا 200 کیلومتر فاصله دارد  او اهمیتی نداد و گفت...من نمی دانم در راه آهن آنکارا نشسته ام و منتظر تو هستم....اگر دنبال من نیایی از همین جا به ایران برمی گردم و به مادرت می گویم که پسرت مرا تحویل نگرفت...
با شنیدن اسم مادر و برای حفظ آبرویم از او خواستم که در همانجا منتظر بماند تا من خودم را به او برسانم...بلافاصله از صاحبکارم مرخصی بدون حقوق گرفتم و با قطار سزیع السیر(ایزلی ترن) خود را به او رساندم...پس از سلام و تعارف دو تا بلیط سریع السیر گرفتم و باهم به اسکی شهر آمدیم.در اسکی شهر هم به خاطر بار او مجبور شدم تاکسی بگیرم تا به خانه برسیم.حالا من هرچه خرج می کنم از سر ذخیرهء کرایه خانه کم می شود.....
گفتم: اتفاقا من هم برای آوردن مهمانم مجبور شدم تا آنکارا بروم و من هم مهمانم را با تاکسی به منزل آوردم..امیر در حالی که نگاه معنی داری به من می کرد آهی کشید.احساس کردم که او برای حرف زدن حس گرفته و باید ساکت بشوم.امیر هم  به نگاه من با نگاه بی حسی جواب داد وسخنانش را این گونه ادامه داد:
مهمان من از من خواست او را به بهترین رستوران شهر ببرم و اعلاترین غذای این شهر را به او بخورانم.من که در این دوسال حتی یکبار هم پایم به این رستورانها نخورده بود مجبور شدم که او رابه یک رستوران خوب ببرم ومبلغ قابل توجهی هم بابت ناهار دادم...گفتم:
اتفاقا من هم مهمانم را در اولین روز به یک رستوران شیک بردم ...امیر نگاه سردی به من کرد وبا حالتی انتزاعی گفت:
علی آقا من هرچی میگم تو همه اش تکرار می کنی....گفتم:
به جان امیر درست همین اتفاقها برای من هم افتاده....گفت: راستش من در راه آهن آنکارا ترا با یک آقای کچل دیدم که با همان قطار ما به اسکی شهر می آمدید..گفتم: به مهمان من توهین نکن...مهمان من روشن سر بود نه کچل....در ادامه گفتم..حالا تو ادامه بده.....گفت:
تازه از رستوران خارج شده بودیم که مهمان من جلو یک مشروب فروشی ایستاد و دقایقی با حسرت نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت:
امیر جان من 35 سال است که در ایران محرومیت کشیده ام.حالا به عنوان یک بچه محل با معرفت از تو انتظار دارم که تلخی این محدودیت 35 ساله را از تن من ببری. و مرا بسازی.گفتم: منظورت چیه:..گفت: این مشروبها رامی بینی..گفتم: بله..گفت: من باید آنقدر بخورم که عقده های دلم وابشه...شنیدم راکی های ترکیه معرکه است...البته ویسکی هم بد نیست..و دست مرا گرفت و داخل مشروب فروشی برد.من چند نوع مشروب را قیمت کردم.خیلی گران بود. مجبور شدم یک بطر راکی برایش گرفتم والبته همراه با تنقلاتش وباز هم بخشی از پول کرایه را که قرار بود چند روز دیگر به صاحبخانه بدهم خرج کردم..گفتم: راستش مهمان من هم از من راکی خواست ولی نگفت که 35 سال محرومیت کشیده.بلکه با بادی در غبغب گفت که چند وقت پیش به تایلند رفته وکلی عشق و حال کرده است...امیر گفت: مثل اینکه این بلای آسمانی برای هردوتایمان همزمان نازل شده....سرما دشت به استخوانهی من نفوذ می کرد.امیر هم  موهای صورتش از سرما سیخ سیخ شده بود...گفتم:
بلای آسمانی فعلا این سرمائی ست که ما را ماسانده  بهتر است بریم خانه وبقیه اش را در خانه صحبت کنیم.گفت: تو خونه چیزی برای خوردن داری:...گفتم راستش زنم برایم تعدادی تن ماهی آورده بود که هنوز چند تاش مونده..فقط نان نداریم...گفت: بریم از رضا نان نسیه بگیریم...گفتم: راستش من هنوز پول نون نسیهء قبلی را نداده ام و بهش بدهکارم  تو میتونی نان نسیه بخری:...گفت: به جان تو من هم به رضا بدهکارم و روم نمیشه برم پیشش..لحظه ای مکث کرد و دوباره ادامه داد....حالا نون را چیکار کنیم...گفتم:
میریم مغازه ء آقا بهروز ازش کمی پول قرض می کنیم.امیر با عجله گفت: من نمیام تو تنهایی برو...گفتم : برای چی؟  گفت: من 1000 لیر به بهروز بدهکارم...گفتم: اتفاقا من هم 500 لیر بهش بدهکارم ولی چاره ای نیست.خودش قسم داده هر وقت پول نداری بیا پیش من...
وقتی قدم زنان به بایات بازار رسیدیم .امیر سر کوچه ایستاد و من رفتم 50 لیر از آقا بهروز گرفتم و با امیر به فروشگاه زنجیره ای چاقداش رفتیم ویک خرید جزئی و ضروری کردیم و بع علت شدت بارندگی مجبور شدیم با دولموش(مینی بوس) به منزل برویم...
ابتدا چایی درست کردم.و چون قند نداشتم ته ماندهء شکر را آوردم و چایی خوردیم..امیر با حرص خاصی چائی می خورد.من بارها با او نشسته بودم وبا هم چایی خورده بودیم و او هم از مجموعهء اشعارش که در ایران چاپ شده بود اشعاری می خواند و من گوش می کردم. گاهی هم با هم تخته نرد می زدیم.ما به این رفت و آمدها نیاز داریم و اگر چنین ارتباطاتی نباشدواقعا دق می کنیم و افسردگی می گیریممثل چند ایرانی دیگر که افسردگی گرفتند و یا حتی خودکشی کردند..اینجا درست است که معروف به برزخ استولی برای کثر ایرانی ها جهنم تمام عیار است...ولی امروز امیر حس و حال دیگری داشت .من هم نه تعارف شعر خوانی کردم و نه بازی تخته...احساس کردم چیزی کم دارد به همین دلیل از ا پرسیدم":
امیرجان داستان مهمانت را تعریف می کنی یا اول غذا بخوریم.امیر که گویی منتظر چنین پیشنهادی بود گفت: اگر زحمتی نیست اول یه لقمه غذا بخوریم....
با شنیدن این جمله به سرعت بلند شده و یکی از سه(تن ماهی) ها را جوشاندم وبا هم خوردیم..احساس کردم امیر نیاز به خواب داردگفتم:
میخواهی کمی استراحت بکنی:گفت : آره و بلافاصله سرش را روی بالشی که تکیه داده بود گذاشت و خیلی زود خرو پف اش بلند شد.
من از سوزکلام و خستگی مفرط جسمی و روحی او غهمیدم که مشکل بزرگی را پشت سرگذاشته است.او امروز خیلی ژولیده وپریشان بود.احساس کردم مهمان او خیلی آزارش داده است.حتی بیشتر از آزاری که من از مهمان  خود دیده ام.تصمیم گرفتم با حوصلهء کافی بقیهء ماجرایش را بشنوم.وقتی او را خواب دیدم به سرعت از خانه بیرون زدم و مقداری قند و نسکافه و میوه خریدم و به منزل برگشتم.امیر هنوز خواب بود و خرناس می کشید.به آشپزخانه رفتم و کتری را پر کردم.در این حال دستم به یکی از ظروف آشپزخانه خورد و زمین افتاد و صدای افتادنش امیر را بیدار کرد.امیر با صدای خواب آلوده ای گفت: علی آقا چی شد؟ با خجالت از او عذر خواهی کردم و گفتم: ببخشید دستم خورد به ظرف ...
امیر بلند شد و نشست. من هم نسکافه ای که آماده کرده بودم آوردم.امیر نگاهی به ساعت کرد و گفت:...اول باید ماجرای مهمانم را تعریف کنم... گفتم: بفرمائید.او لیوان نسکافه را برداشت و مزمزه کرد و گفت:
کجا بودیم؟...گفتم: آنجا بودی که رفتی برایش راکی خریدی.گفت: یادم آمد.. گفتم :مایلی مطالبت را ضبط بکنم. گفت: اشکالی ندارد.من ضبط صدای موبایلم را که در ترکیه غیر قابل استفاده بود روشن کردم و امیر یک قلپ نسکافه دیگر خورد و شروع کرد"
آنشب مهمانم مست کرد و شروع به خواندن اشعار خودش نمود.آخه اون هم شاعر بود.شعرهای متوسطی می خواند.من بعضی از اشعار او را درمطبوعات ایران دیده بودم.گاهی اشعارش حتی از متوسط به پایین هم بود ولی او خودش را  از شاملو  و اخوان  مفتون امینی بالاتر می دانست و شهریار و حافظ و سعدی را هم قبول نداشت  وخود راعلامه دهر می دانست و مرتب تاکید می کرد که مدرک لیسانس ادبیات فارسی (از دانشگاه پیام نور یا آزاد)دارد و در حال حاضر از استادهای خودش بالاتر است...من فقط سرم را تکان می دادم و در دل می گفتم که سرش داغ شده و حرف پابساطی می زند.(هرچند در عالم هشیاری اش هم بارها مدرک لیسانس اش را به رخ من کشید ومن چیزی نگفتم.
هنوز ساعتی از شب نگذشته بود که مهمان من تگری زد و تمام اتاق را کثیف کرد. من دور وبرش را در حالی که خودم از دیدن آن اوضاع حالت تهوع داشتم پاک کردم و یک بالش تمیز زیر سرش گذاشتم و او خیلی زود خوابید...من مشغول پاک کردن اتاق شدم وتا نصف شب تگری های مهمان را می شستم.
صبح روز بعد بی آنکه اشاره ای به خرابکاری شب گذشته اش داشته باشد از من خواست  که او را به گردش ببرم.باهم ابتدا به بایات بازار رفتیم.در آنجا صحبت از برنامهء بار ایرانیان شد.همتنطور که می دانی روزهای شنبه بعضی از ایرانیان (وضع خوب) به بار می روند.مهمانم از من خواست که آن شب او را به بار ببرم. من در مورد هزینه اش صحبت کردم و گفتم: آنجا پول زیاد می خواد...و مهمانم در جواب گفت: باشد..وقتی زعفرانها را فروختم پولدار می شوم....ما تا غروب آنروز در بازار شهر به دنبال مشتری زعفران گشتیم و توانستیم ده بسته از آنها را بفروشیم.قبلا چند بسته هم به ماهان فروخته بودیم...با خود گفتم : حالا دیگر مهمانم پولدار شده و خرج بار ایرانی ها را می دهد..ولی آنشب با آنکه مرتب سفارش (تکیلا و جین) می کرد در آخر شب مرا به طرف صندوق هول داد و من مجبور شدم 180 لیر پول میز پرداخت کنم...گفتم: نمی توانستی بگویی ندارم.و خودت حساب کن...گفت: راستش از این می ترسیدم که که وقتی برگشت به ایران پیش مادرم صفحه بگذارد و بگوید: پسرت در ترکیه از گرسنگی می مرد و من براش خرج کردم...گفتم: راستش من هم از ترس آبرویم همه اش تسلیم مهمانم بودم و او هم نهایت بیرحمی را در خرج کردن به جا می آورد...
امیر ته ماندهء نسکافه اش را خورد و آهی کشید گفت:
یکی دیگر از مشکلاتم در داخل خانه بود.گفتم: چطور؟ گفت:...وقتی به خانه می رسیدیم از من می خواست لب تابم را روشن کنم و او با دوستانش چت می کرد  و گاهی عکس خانمی را نشان می داد و می گفت:
با این خانم تازه فرند شده ام. با هم به انجمن ادبی می ریم. عاشق من و شعرهایم شده و.....
من که گاهی حسرت در اختیار داشتن لب تاب خود را حتی برای ده دقیقه نداشتم فقط سرم را تکان می دادم و از روی ناچاری فقط تایید می کردم.  مهمان من ساعتها چت می کرد و من مجبور بودم او را تماشا کنم.وقتی هم از چت خسته می شد مجلهء جدول را باز می کرد و شروع به حل اردن جدول می نمود و در حین حل جدول می گفت:
من حافظه ام از تو بهتر کارمی کند.و چون لیسانس ادبیات دارم به راحتی این جدولها را حل می کنم..ولی واقعیت این بود که مرتب از من می پرسید: فلان چیز چه می شود.4 حرف است و من به او کمک می کردم.... مهمان من بعد از حل جدول تلویزیون را روشن می کرد و دنبال کانلهای خاص بود. من که می خواستم ساعتی استراحت بکنم از صدای تلویزیون و برق روشن اتاق نمی توانستم بخوابم و دم نمی زدم...
مهمانم همه فکر وذکر کاری و کلامی اش در مورد خودش بود.من بعد از 5روز موفق شدم حال مادر و خانواده ام را بپرسم.که در جواب با سردی گفت:
من با آنها ارتباط زیادی ندارم.فقط رفتم تلفن ترا از آنها گرفتم..
من به خاطر مهمانم مجبور بودم سر کار نروم و او را بگردانم. خودت می دانی در اینجا راهنما شدن روزی 150 لیر دستمزد دارد ولی مهمان من طلبکار بود و می گفت که وظسفهء من گردادن اوست...به همین دلیل نتوانستم سر کار بروم وصاحبکارم یک ایرانی دیگر را سر کار آورد و من عملا بیکار شدم...حالا من مانده بودم وتمام شدن پول ارایه خانه ...
ازشنیدن این مطالب واقعا عصبانی شدم و با عصبانیت وسط حرف او پریدم و گفتم:پمگر مهمان تو با خودش پول نیاورده بود:؟ گفت: ...خودش می گفت که فقط زعفران آورده و پول دیگری ندارد.می گفت: اگر زعفرانها را فروختم با هم خرج می کنیم.
گفتم: امیر جان این حرف را مهمان من هم زده بود. چون او هم با خودش زعفران آورده بود.اصلا فکر می کنم مهمان تو ومهمان من (همزاد) بودند....امیر گفت: حتما شما هم به ماهان فروختید؟...گفتم:
اتفاقا همینطوره .منتها ما فقط تعداد کمی به ماهان فروختیم. امیر آهی کشید و گفت:
ولی مهمان من همه اش را فروخت.بدون آنکه من  روحم خبردار بشه...گفتم: چطور؟..گفت:
مهمان من با یکی در پیش ماهان آشنا شده بود و بدون آنکه حتی ماهان هم بفهمد زعفرانهایش را به او فروخته بود.گفتم : شما از کجا فهمیدید؟ گفت:
بعد از رفتن او خریدار به ماهان گفته بود..گفتم: پس دوستت حتی از پول زعفرانها هم چیزی خرج نکرد...امیر نگاهی به من کرد و گفت:  علی آقا بذار من تعریف کنم. تو می پری وسط حرف من و من حس ام می شکند...گفتم: چشم. و امیر ادامه داد:
این مهمان بچه محل ما هرروز تا ظهر می خوابید وتا بیدار می شد صبحانه می خواست و بعدش می گفت: بریم بیرون...من مجبور بودم او را بگردانم.یک روز به آکواریوم رفتیم. یک روز به (گنجلی پارک)و.... هروقت هم به داخل شهر می آمدیم مرا به فروشگاه ها و مغازه های داخل شهر می کشاند و از من می خواست ازش عکس بگیرم.آخر هر شب هم از من می خواست عکسهای او را درفیسبوکش بگذارم و او باتعاریف فراوان برای عکسهایش شرح می نوشت...دوست بچه محل من وقتی همه جا را در اسکس شهر گشت...حوصله اش سر رفت و از من خواست او را به استانبول ببرم.من هرچه بهانه آوردم نشد ودر نهایت او را تا استابول همراهی کردم..خودت می دانی که گرفتن مرخصی از پلیس چه سختی هایی دارد..اول باید برس (آسام) بعد به والی ..والی هم بدون ثبت فقط یک مهر می زند و بعد باید بری (امنیت مدیری) و تازه همهء اینها که تکمیل شد برگه را به پلیس (یابانجی...یعنی اتباع خارجی) بیاوری و منتظر امضا باشی...
من برای استانبول 3روز مرخصی گرفته بودم .بعد از سه روز دوستم اصرار داشت که چند روز دیگر هم بمانیم ولی من ته ماندهء پولم را که 600لیر بود در استانبول خرج کرده بودم و زمانی که به اسکی شهر رسیدیم حتی یک لیر هم نداشتم.مجبور شدیم از ترمینال تا خانه را پیاده بیائیم در راه از دوشنبه بازار رد شدیم.مهمان من هرکدام از میوه ها را می دید می گفت بخر..ومن به ناچار می گفتم که پول ندارم. مهمان من در مقابل یک میوه فروشی ایستاد و آلوها را نشان داد و گفت: مثل آلوهای برغون هست... و از من خواست یک کیلو بخرم...وقتی گفتم ندارم...گفت: واقعا نداری..گفتم: به جان مادرم ندارم...اگر دوست داری تو بخر....مهمان من باشنیدن این حرف از مقابل میوه فروشی رد شد و در حال حرکت گفت:
این چه زندگی یه که شما دارید؟؟؟؟
من با آنکه حرف او را شنیدم ولی اصلا به روی خودم نیاوردم ولی دردلم گفتم:ای نمک نشناس تا حالا 2000لیر به خاطر تو خرج کرده ام..حالا کمپوز در می کنی؟؟؟؟
فردای آنروز باپای پیاده به بایات بازار رفتیم .دوستان ایرانی به مهمان من خیلی احترام قائل می شدند و دوست داشتند که او از لحظات حضور در ترکیه لذت ببرند .به همین خاطر یکی از دوستان پیشنهاد کرد که به آنتالیا برود.مهمان من باشنیدن نام آنتالیا دهنش آب افتاد و با اصرار از من خواست او را به آنتالیا ببرم. من پولی برایم نمانده بود. این بار بدون خجالت گفتم: من پول ندارم.مهمان من تصمیم گرفت به تنهایی برود. باهم به یک موسسهء سیر و سیاحت آمدیم...مبلغ پیشنادی هتل شبی 80 لیر بود. ولی وقتی متوجه شد که مهمان من تنهاست .اعلام نمود چون هتل مجبور است یک اتاق کامل در اختیار او قرار بدهد هرشب را یک و نیم نفر یعنی 120 لیر حساب می کند. مهمان من پذیرفت. مدیر موسسه قبل از نوشتن اتاق رو به من کرد و گفت: حالا که مهمانت مجبور به پرداخت یک و نیم نفر است..شما هم بقیه اش را بده و با او همراهی کن...من وقتی این جمله را به مهمانم ترجمه کردم با عصبانیت گفت:
اگر بیایی باید سهم هتلت را کامل بدهی..بعد زیر لب آهسته گفت:
به جای آنکه مرا مهمان کند می خواد خرج خودش را به گردن من بیندازد..
من با شنیدن این جمله یک لحظه از عصبانیت تا پای سکته پیش رفتم .ولی از آنجا که 12 قدم(نیکوتینی های گمنام ) را کار کرده بودم زود بر اعصابم مسلط شدم و جملهء مقبولی از خودم ساختم وجواب مدیر موسسه را دادم...
من اسیر مهمانی شده بودمکه فقط می خواست من خرج کنم وحاضر نبود حتی یک لیر از جیبش در بیاورد.من از این می ترسیدم که وقتی به ایران برگشتپیش مادرم آبروی مرا ببرد.و....
در هر صورت من او را به آنتالیا فرستادم و برای ادامهء مهمانداری به سراغ آقا بهروز رفتم و از او1000لیر قرض کردم.تا در برگشت مهمانم ازش پذیرایی کنم.
مهمان من وقتی از آنتالیا برگشت از ولخرجی ها و.... یش گفت.من در این اندیشه بودم که او را برگردانم و از شرش راحت بشوم.از او خواستم برای باز گشت بلیط تهیه کند. او در جواب از من خواست که به مهمانش بلیط بخرم...به هم به نمایندگی فروش بلیط هواپیما رفتیم و من مبلغ 450 لیر برایش بلیط خریدم و به منزل برگشتیم...شب آخر مهمان من از من خواست که با او تسویه کنم. ابتدا فکر کردم که می خواهد پولهایی را که من برایش خرج کردم به من برگرداند ولی وقتی اسم برنج و سبزی قورمه سبزی آمد فهمیدم که پول سوغاتی هایش را بگیرد. خودش حساب کرد و پولی را که در ایران پرداخته بود به لیر تبدیل ارد و از من تقاضای 88لیر پول سوغاتی هایش را کرد. او که خودش گفته بود نصف سوغاتی ها را در راه آهن آنکارا فروخته بوداز حساب سوغاتی ها کم نکرد .من ته ماندهء پولی را که از آقا بهروز قرض کرده بودم جمع کردم و نوانستم 75 لیر به او بدهم. او با ناراحتی گفت: پس 11لیر باقیمانده چی؟نگاهی سرد به صورتش انداختم...من بش از دو هزار لیر برایش خرج کرده بودم .16روز در منزلم مانده بود وبک لیر بابت کرایه نگرفته بودم .هرشب تا صبح برق اتاق روشن بود و هنوز پول برق را نداده بودم..برنجی را که آورده بود خودش خورد و تمام کرد..و....ده ها فکر دیگرو خدماتی که انجام داده بودم از ذهنم گذشت ولی به احترام 12 قدم حرفی نزدم. مهمان من وقتی نگاه سرد مرا خواند..گفت:...اشکالی ندارد. دفعهء بعد که آمدم تلافی می کنی!!!
صبح روز بعد از من خواست که او را تا راه آهن اسکی شهر همراهی کنم. من می دانستم همراهی با او یعنی پرداخت کرایهء تاکسی...چون از استانبول و آنتالیا آنقدر سوغاتی خریده بود که مجبور به خریدن یک کیف بزرگ مسا فرتی شده بود و نمی شد تا راه آنه پیاده رفت...از طرفی از شب گذشته قلبم به شدت به درد آمده بود و باید به دکتر می رفتم.به همین خاطر او را تا ایستگاه تاکسی همراهی کردم...گفتم: پس بالاخره رفت و بلایش تمام شد...گفت: نه بابا از فرودگاه آنکارا با من تماس گرفت و پس از کلی بد وبیراه گفت که تو باعث شدی من 70 لیر کرایه تاکسی تا فرودگاه بدهم..گفتم.نگفتی زعفرانهایش را چه جوری فروخت؟ گفتک گفتم که با زرنگی خاصی که حتی ماهان و من متوجه نشدیم به یک ایرانی که دوست ماهان بود فروخته بود و از او خواسته بود این موضوع را به من و ماهان نگوید. این ایرانی هم بعد از رفتن به ماهان گفته بود و من متوجه شدم..گفت: مهمان توچی: گفتم مهمان من نه تنها زعفرانهایش را با خود برد بلکه چند مشت پسته ای هم که آورده بود داخل ساک دستی اش گذاشت و برد.گفت: یعنی حتی یک بسته هم به تو نداد؟ گفتم :نه واللاه...گفت: پس واقعا این دو تا مهمان همزاد بودند...گفتم: شک نکن.ولی این را هم بگویم که من و تو هم در این قضیه همزاد بودیم.گفت : چطور؟ گفتم تو از ترس آبرویت پیش مادرت دم نزدی و من از ترس اینکه برود به شاعران دیگر بگوید سکوت کردم...امیر نگاهی به من کرد و گفت: تو برو شکر خدا کن که هنوز خانهء اجاره ای ات را داری.من مجبور شدم خانه را به صاحبش برگردانم...گفتم: چند روز است؟ گفت.3روز.گفتم: این 3روز را کجا خوابیدی؟ لبتابت کجاست...گفت: لب تابم را که 750 لیر خریده بودم به 300لیر فروختم و مابقی بدهی صاحبخانه را دادم...گفتم: خب این مدت کجا می خوابیدی؟؟ نگاه سردی به من انداخت و آهی کشید و حرفی نزد...فهمیدم که او هم به آمار ترمینال خوابها و پارک وخوابهاو....اضافه شده است...
برایش چایی آوردم .با بغضی که در کلامش موج می زد تشکر کرد و دوباره دراز کشید.من ضبط موبایلم را خاموش کردم به طرف آشپزخانه رفتم تا شام ساده ای تهیه کنم...شام آماده شد. ولی امیر به خواب سنگینی فرو رفته بود. حس کردم در سه شب گذشته خواب راحتی نداشته است.او را به حال خود گذاشتم و خودم هم در گوشه ای دراز کشیدم.
....
صبح روز بعد چون در خانه پنیر و کره و...نداشتم ماکارونی شب گذشته را گرم کردم و به جای صبحانه خوردیم.بعد از صرف صبحانه رو به امیر کردم و گفتم: خاطرات تلخی بود.روحم آزرده شد. قول میدم در اولین فرصت بنویسم و نشر کنم.امیر نگاهی به من کرد و گفت: علی آقا کجای کاری؟ من هنوز خاطراتم تمام نشده... با تعجبگفتم": چطور مگر؟..گفت:
من در مدتی که مهمان داشتم نتوانستم با ایران تماس بگیرم و با مادرم صحبت کنم.البته چند بار زنگ زدم ولی موفق به صحبت با مادرم نشدم.مجبور شدم به پسر خاله ام زنگ بزنم.او به گمان اینکه من از فوت خاله ام خبردارم با آب و تاب از مراسم مادرش سخن گفت. بعد گفت: وقتی تو سوغاتی های مادرت را می خوردی من مشغول کفن و دفن مادرم بودم.گفتم: مگر مادرم سوغاتی فرستاده بود؟ پسر خاله ام گفت: امیر جان خودت را به کوچهء علی چپ نزن...با شنیدن این حرف تلفن پسر خاله را قطع کرده و شمارهء مادرم را گرفتم. خوشبختانه این بار مادرم گوشی را برداشت.اول به او تسلیت گفتم.بعد در مورد سوغاتی ها سوال کردم که مادرم توضیح داد یک کیف مسافرتی پر از بنشن به اضافه 500 دلار از طرف دایی برایم فرستاده است.من دیگر زبانم بند آمد ونتوانستم به مادرم بگویم که مهمان من نه تنها پول و سوغاتی ای به من نداده بلکه از من پول سوغاتی ها را هم گرفته است...
من زبانم بند آمده بود.نمی توانستم از صدها سوالی که به مغزم هجوم آورده بودند یکی را از امیر بپرسم. امیر آهی کشید و گفت: علی آقا شما باشید و این رگبار مطالب را بشنوی چه حال بهت دست میده؟
به سختی خودم را جمع و جور کردم و گفتم؟شاید سکته و یا سنگ کوب می کردم...گفت: اتفاقا من هم قلبم گرفت و در تلفن خانه به زمین افتادم و مرا با آمبولانس به اورژانس بردند. یک شب هم در اورژانس ماندم.گفتم: واقعا که مهمان تو بلای آسمانی بود.مهمان من پول سوغاتی هایش را گرفت ولی مرا به سکته نکشاند.البته من مهمانم را می شناختم و می دانستم آدم کنس و خسیسی هست و انتظار این حرکات را از او داشتم.مهمان من معروف بود به کسی که یک شکم سیر به خانواده اش نان نداده است.. ومن این کار او را حدس می زدم ولی مهمان تو حتی پولی را هم که برایت فرستاده بودند بالا کشیده.امیر نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
از کجا می دانی که دوستان شاعر تو برایت هدیه و پول نفرستاده اند..
گفتم: امیر جان فکر مرا خراب نکن. فقط اسم وعکس مهمانت را به من بده که در انتهای داستان فاجعه بارت بگذارم.امیر نگاهی به من کرد و بلند شد. لباسهایش را مرتب کرد و به طرف راهرو آمد و کفشهایش را برداشت و درحالی که آنها را می پوشیدگفت:..مگر نگفتی که مهمانهای ما دوتا با هم همزاد بودند؟ گفتم چرا ..گفت: من میرم کاری پیدا کنم... گفتم جواب مرا بده. من عکس و اسم مهمانت را میخوام..گفت: شما عکس و اسم مهمان خودت را بگذار .... و از پله ها پایین رفت.....َ    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر