۱۳۹۶ دی ۱۸, دوشنبه

صبحانه

صبحانه....
....
به یاد زندان
........
از ساعت 5 صبح که بیدار شدم باز هم مثل اکثر روزها و نا خواسته به هم ریخته و پریشان بودم...و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم...و به هفت پشت افرادی که مرا مجبور به ترک وطن کرده اند لعنت می فرستادم...
پریشانی من وقتی بیشتر شد که تصمیم گرفتم صبحانه بخورم....وقتی صحبت از صبحانه می کنم نه اینکه مثل ایران باشد یعنی صبح با نشاط و بارفع تمام خستگی ها از خواب بیدار شوم و ابتدا همسرت یک چائی خوش رنگ برایم بیاورد و من با قند فریمان آنرا نوش جان بکنم و با دیدن لبخند مهرآمیز همسر و بچه ها اشتهایم برای خوردن صبحانه باز بشود و گاهی نیز نوه هایت در کنارت باشند و مرتب بگویند...
آقاجون یه ذره پنیر بده
آقاجون یه لقمه برام بگیر
آقا جون ائله بکن.....بئله بکن...
و من هم بگویم سینا جان زودتر صبحانه ات را بخور بریم با هم فوتبال بازی کنیم یا با هم بریم پشت بام..به کبوترها دانه بدهیم...
و همسرم هم با لبخند مرتب بگوید...تو چیزی نخوردی...خودت هم یه چیزی بخور...
اینهائی که می گویم ربطی به آن حال و هوا ندارد...بلکه در اینجا و در این غربت تلخ در یک اتاق تاریک و سرد و نگران از پول گازی که همین روزها خواهد آمد مجبورم برای زنده ماندن چند لقمه بخورم و روز تکراری ام را آغاز کنم....
در این فکر بودم و بی اختیار اتاقم را با سلول زندان مقایسه می کردم که ناگهان به یاد صبحانه ای افتادم که در زندان می خوردیم...تصمیم گرفتم همان صبحانه را امروز درست کنم...
قبل از پرداختن به صبحانه باید بگویم که من زندانی زندان 336 بودم...مخوفترین زندان ایران..این زندان بند عمومی نداشت و همه اش سلول انفرادی بود...سلولی به وسعت تقریبی1/5 در 2 متر که فاقد دستشوئی بود و در 24 ساعت فقط در 3 نوبت نماز زندانی را به دستشوئی می بردند..
در این زندان گاهی اتفاق خاصی می افتاد و در این اتفاق خاص تعدادی از زندانی های بازجوئی شده را در همان سلولهای کوچک کنار هم قرار می دادند..دلیلش هم آمدن زندانی های جدید بود که می خواستند در انفرادی باشند..این امر برای ما زندانی های قدیمی یک حسن داشت و آن رها شدن از تنهائی برای مدت کوتاه بودکه ما دو یا سه نفره می شدیم..
در این مرحله ها بود که من از زندانی های قدیمی تر با زندان و اطرافم آشنا شدم و فهمیدم این زندان فقط 80 سلول انفرادی دارد و فاقد بند عمومی ست .مسئولین زندان برای این زندان جیرۀ ثابت 80 نفره می گرفتند..اگر تمام سلولها پر بود برای هرنفر یک جیرۀ یک نفره غذا می دادند...اگر تعداد زندانی ها زیادتر بود از همین جیره کم و وجه می کردند...و به زندانیان جدید غذا می دادند..واگر زندانی کمتر از 80 نفر بود..مصیبت جدیدی برای زندانیان ایجاد می شد...یعنی این زندانیان مجبور بودند تمام جیرۀ 80 نفره را خودشان بخورند...گاهی کهغذا مثلا مرغ با برنج بود به هر زندانی یک مرغ کامل می دادند و بر همین موازنه هم مقدار برنجش زیاد می شد...و اگر زندانی غذایش را به طور کامل نمی خورد به او اتهام اعتصاب غذا می زدند و40 ضربه شلاق می خورد...به همین دلیل زندانی مجبور بود این همه غذا را بخورد و چون نوبت دستشوئی محدود بود (فقط 3بار در 24 ساعت)زندانی بیچاره مجبور بود تا زمان دستشوئی نوبتی زجر بکشد...
من این مصیبت را بارها در انفرادی تجربه کرده بودم...تا اینکه یکبار با یکی از زندانی های قدیمی تر از خودم به دلایلی که در بالا گفتم هم سلول شدم...او به من یاد داد که غذای اضافی را در جیب لباس زندان بریزم و موقع دستشوئی در چشمۀ توالت بریزم...هرچند این کار به چندین و چند دلیل درست نبود ولی از روی اجبار من هم چند بار این کر را انجام دادم...و برای زجر نکشیدن نان و برنج و مرغ ...یا هر خوراکی دیگر را در جیب م می گذاشتم و به چشمۀ توالت می انداختم...
یکبار من پس از فکر زیاد تقاضای ملاقات با رییس زندان را کردم..و پس از اصرار زیاد مرا به ملاقات او بردند...من در حالی که در مقابل رئیس زندان چشم بند داشتم به او توضیح دادم که من مسلمان هستم و این کار گناه بزرگی ست و از او خواستم ترتیبی بدهد که زندانیان بدون خوردن شلاق غذای اضافی شان را در سطل مشخص بریزند یا بدون خوردن شلاق آنرا پس بدهند...که خوشبختانه رییس زندان قبول کرد و این معضل حل شد....
این هم سلولی راه کارگری من که 18 ماه بود منتظر اعدام بود در سلول اش یک سطل ماست هم داشت...وقتی دلیل داشتن این سطل را پرسیدم..گفت...
من هر روز صبح در این سطل آب خوردن می آورم...اگر هم در طول روز نیاز به دستشوئی داشته باشم از آن استفاده می کنم...یعنی ظرف آبخوری و توالت ما یکی ست...
در دل به ذکاوت او آفرین گفتم و در آن لحظه و در آن شرایط سطل ماست را یک نعمت بزرگ دانستم و آرزو کردم..ایکاش من هم یک سطل ماست داشتم....
قانون زندان برای هم سلول کردن افراد در مواقع ضروری به این صورت بود که افرادی را که ایدوئولوژی مشترک داشتند هم سلول می کردند...ولی آنروز مرا با یک راه کارگری هم سلول کرده بودند...شاید هم دلیلشان دوستی من و مرتضی نبوی راه کارگری بود...این دوست راه کارگری ما با احتیاط و مراعات تمام جوانب امنیتی به خاطر میکروفون های موجود در سلول به نوعی به من فهماند که از دوستان و هم کیشان مرتضی نبوی ست...مرتضی نبوی همکار اداری من بود...وقتی او را گرفتند به همراه جعفر به منزل او رفتیم...منزل او در محاصره و زیر نظر بود..با این حال توانستیم با همسرش دیدار کنیم وفردای آنروز من پنکۀ منزلم را همراه با مقداری مواد غذائی و پول به منزل او بردم...در این مرحله مآمورین حتی به من و جعفر هم تیراندازی کردند و به تعقیب ما پرداختند...ما هم در این تعقیب و گریز خود را به کلانتری بابائیان رسانیم که یکی از دوستان در آنجا بود...بعدش با ماشین کلانتری از محل خارج شدیم...
من ارتباطم با خانوادۀ مرتضی نبوی و بعدها احمد شریفی که چند روز بعد از مرتضی او را هم گرفتند ادامه داشت و هر 5 شنبه خانوادۀ این دو دوست را به منزلم در کرج می آوردم تا حوصله شان سر نرود و خانمم با تمام وجود به آنها خدمت می کرد...
مرتضی نبوی به اعدام محکوم شده بود ولی در زندان توبه نامه نوشت و اعدامش تبدیل شد به 20 سال زندان...(البته یعدها تبدیل به 5 سال زندان شو وخیلی زود آزاد شد)...
من هرچند راه کارگری نبودم ولی در اداره با او و احمد شریفی که عضو چریکهای فدائی خلق بود دوستی می کردم و هر روز صبح بعد از ورزش در اداره با هم صبحانه می خوردیم...انجمن اسلامی اداره مان که من هم عضو همانجا بودم بارها به من تذکر دادند که از دوستی با آنها دست بکشم ..ولی آنها در کلام مطالبی داشتند که حس می کردم گمگشته های من در کلام آنهاست...و حرفهای آنها به دلم می نشست...
این دوست راه کارگری هم سلولی من به من فهماند که مرتضی بازجو شده و از من هم او بازجوئی می کند...برای من شنیدن این موضوع خیلی سنگین بود...یعنی مرتضی می دانست که من در غیاب او به خانواده اش کمک می کنم و حتما این موضوع را زنش به او رسانده بود...وخیلی تلخ بود که این موضوع را بپذیرم..تا اینکه یکروز...پنجرۀ آهنی سلول من که از بیرون باز می شد...باز شد و چشم بند به من دادند...دادن چشم بند یعنی رفتن به اتاق شکنجه...شما با دست خودت این چشم بند را به چشم می زنی و با پای خودت به شکنجه گاه می روی....و البته چاره ای جز این نبود....نگهبان راهرو دست مرا گرفت و کشان کشان به اتاق بازجوئی برد..من قبلا تعداد قدمها را شمرده بودم و از شمارش قدمها می دانستم به شکنجه گاه آمده ام یا توالت...یا حمام..که ماهی یکبار بود...
در هر صورت مطمئن بودم که در اتاق بازجوئی هستم....طبق معمول دقایقی بعد صدای پای یک نفر آمد...با آنکه چشم بند داشتم این بار نیز مثل همیشه گونی به سرم کردند و بعد صدای پای چند نفر دیگر و خوردن مشت و لگد به حد کافی...پس از آن گونی را در می آوردند و بلندگوهای داخل اتاق را با صدای مهیب باز می کردند...این صدا آنقدر گوش خراش بود که قدرت تمرکز را از هرکس می گیرد...به تخمین من حدود 20 دقیقه ناهنجاری های صوتی ادامه پیدا می کرد...بعد از آن بازجو دست ترا می گرفت و روی یک صندلی مدرسه می نشاند. کمی چشم بندت را بالا می آورد .و یک خودکار و یک خط کش نایلونی و یک سکۀ ده ریالی به تو می داد و می گفت...بنویس...
هرچند دقیقه یکبار هم بازجو به تو نزدیک می شد و وقتی کاغذت را سفید و نوشته نشده می دید چند مشت و لگد به همراه فحشهای رکیک ناموسی نثارت می کرد و می رفت....
آنروز همۀ این مراحل برای من اجرا شد....دقایقی بعد صدای پای بازجو آمد...خودم را برای کتک خوردن و شنیدن فحش آماده کردم...بازجو به من نزدیک و نزدیکتر شد و لبش را به گوش من چسباند و گفت....
علی جان در مورد تو چیزی نمی دانند ...عضویت در جنبش مسلمانان مبارز هم جرم نیست...کمی تحمل من....همین روزها بازجوئی از تو تمام می شود....این را گفت و از صندلی من دور شد..
من صدای مرتضی را شناختم پس آن دوست راه کارگری من درست می گفت...مرتضی بازجو شده بود....اما این خبرش برایم خیلی ارزشمند بود...من از این جمله احساس امنیت کردم...
نمی دانم چرا امروز چاک دهن من گشاد شده و حرفهای بی ربط می زنم..من که می خواستم در مورد صبحانه در زندان 336 صحبت کنم...چرا بحث و کلام من به اینجا کشید؟؟؟...شاید دیوانه شده ام...شاید از بی همدمی درد دلم را به شما گفتم....شاید هم مرده ام و جواب نکیر و منکر را می دهم و ازش می خواهم از شکنجه و عذاب من دست بکشد..به خاطر شکنجه هائی که قبلا دیده ام یا تلخی هائی که در غربت کشیده ام.....
در هر صورت شما ببخشید ....آنروز این هم سلولی من که متاسفانه اسمش را فراموش کرده ام یا شاید اصلا اسمش را هم نپرسیده بودم....تخم مرغ آب پز رابا کمی کره و پنیر قاطی کرد....و با قاشق کوبیدبعد کمی آبلیمو که در لیوان پلاستیکی داشت به آن اضافه کرد...و ودوباره قاطی کرد....و به من گفت...بخور...
من ابتدا با اکراه و بعد با اشتیاق آن صبحانه را خوردم....
این صبحانه آنقدر لذیذ بود که در دومین روز آزادی ام در تبریز برای همۀ خانواده...اکثر فامیل که برای دیدن من آمده بودند.....درست کردم و همه با اشتیاق خوردند..و حتی بعضی ها هم برای این صبحانه جوک و لطیفه هم پراندند...
شما هم می توانید این صبحانه را تجربه کنید....
وسایل مورد نیاز برای یک نفر....یکعدد تخم مرغ آب پز داغ....کمی کره.....کمی پنیر...اینها را در یک ظرف بریزید و با ته لیوان یا قاشق....ببخشید با گوشت کوب...آنرا کاملا بکوبید و آبلیمو اضافه کنید...و بدون اینکه تجربۀ زندان داشته باشید آنرا میل کنید...
من امروز به یاد زندان این صبحانه را درست کردم....شاید در این 3 سال غربت اولین بار بود که از خوردن غذا لذت بردم...هرچند در تمام این لحظات به زندان فکر می کردم...اما هرچه بود آنجا هم بخشی از کشورم ایران بود...
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
2016/1/8
ترکیه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر