۱۳۹۶ دی ۱۹, سه‌شنبه

فریاد شهریار (3)

فریاد شهریار (3)
شهریار خیلی وقتها مورد آزار و اذیت دیگران قرار می گرفت.این افراد گاهی حکومتی بودند و گاهی افراد جاهل و نا آگاه..
 شهریار هروقت فرصت می کرد در این مورد گلایه می نمود .
خیلی دوست داشتم لااقل این مزاحمین لااقل غیر دولتی را شناسائی کنم.و حداقل به آنها التماس کنم که کاری با شهریار نداشته باشند.
آخرین گلایۀ شهریار از مزاحمین این بود که روز قبل اش به منزلش یک وافور شکسته و مقداری پشگل گوسفند انداخته اند..از اشنیدن این خبر خیلی مکدر شدم..ولی واقعا نمی دانستم چگونه و از کجا شروع کنم.
صبح روز بعد  با بچه محل هایم به عینالی رفتیم..یکی از دوستان پیشنهاد کرد که به (کهلیک بولاغی) برویم..
در مسیر به گلۀ گوسفندهای (حسین سئلابلی) برخوردیم..او پدر (بهروز حقی منیع)یکی از اعضای اصلی سازمان چریکهای فدائی خلق بود..حسین سئلابلی آدم سالم و ساده ای بود..من حتی در مورد او می توانم بگویم که به نوعی استاد و راهنمای نوجوانان و جوانان محل هم بود و همه دوستش داشتند.او می دانست که من به استخدام ارتش در آمده ام و در اصفهان زندگی می کنم..
پس از سلام و تعارف با غرور و لذت اعلام کرد که دیروز به درب منزل شهریار رفته و یک وافور شکسته مقداری پشگل به حیاط منزلش انداخته است..
با شنیدن این جمله واقعا تعادل خود را از دست دادم..سرم گیج رفت..نشستم..
دیگر بقیۀ حرفهای او را نمی شنیدم..با خود گفتم:
خدایا این دیگر چه ماجرائی ست..من دنبال مزاحمین استاد شهریار بودم و امروز یکی از آنها را پیدا کرده ام و او کسی نیست جز مردی که مرا با صمدبهرنگی آشنا کرده است و خودش هم پدر یکی از مبارزین مملکت است..
در لحظاتی که حسین سئلابلی یا حسین دائی برای ما چائی درست می کرد خیلی فکر کردم..در نهایت اندیشه هایم را جمع کردم و صحبتم را با یکی از شعرهای استاد شهریار آغاز کردم..
بارالاها سن بیزه وئر بو شیاطینده ن نجات
انسانین نسلین کسیب وئر انسه بو جینده ن نجات
من هر بیتی از این غزل ناب را می خواندم حسین دائی به به و چه چه می گفت تا رسیدم به این بیت:
شهریارین ده عزیزیم بیر توتارلی آهی وار
دشمنی اهریمن اولسا تاپماز آهینده ن نجات
حسن دائی با شنیدن نام شهریا ر با کلامی که ناباوری از آن موج می زد گفت:
کدام شهریار؟
گفتم: همان شهریاری که شما دیروز به حیالطش پشگل انداختید..
نمی توانست باور کند که این شهر از شهریار است..من شعر دوم و سوم از شهریار را برایش خواندم..با اینحال حسین سئلابلی در خوف و رجا..یا باور و ناباوری غوطه می خورد..
من قول دادم که دیوان ترکی استاد شهریار را برایش ببرم..
آنروز بعد از ظهر به انتشاراتی آذرپویا ( پسردائی) ام رفتم ..با آنکه دیوان شهریار ممنوع و نایاب بود او یکجلد از آن کتاب را برایم تهیه نمود.
شب به منزل حسین سئلابلی رفتم..دیوان ترکی شهریار را دادم..من می دانستم حسین سئلابلی بیسواد است ولی اینرا هم می دانستم که فرزندانش به او خواندن و نوشتن یاد داده اند و یا آنقدر در منزلش اقتدار دارد که از یکی از فرزندانش بخواهد حتی کل دیوان ترکی را برایش بخوانند.
صبح روز بعد درب منزل ما به صدا درآمد..حسین سئلابلی بود از من خواست او را برای عذرخواهی به منزل شهریار ببرد..یک پاتیل شیر هم با خودش آورده بود..به او توضیح دادم که شهریار در ساعات صبح ملاقاتی را نمی پذیرد و قول دادم که بعد از ظهر با هم به دیدار شهریار برویم..
نزدیکی های غروب به درب منزل حسین سئلابلی رفتم..گفت:
نتوانستم تا عصر صبر کنم..ظهر خودم رفتم..پاتیل شیر را به استاد دادم و از او عذرخواهی کردم..
و از من خواست که پاتیل خالی را از منزل استاد بگیرم و به ایشان برگردانم..
من این موضوع را می دانستم که شهریار هیچ غذا و خوراکی بیرون را نمی خورد با اینحال به روی خودم نیاوردم و عصر آنروز پاتیل حسین سئلابلی را که هنوز دست نخورده بود گرفتم..و شیرش را برداشته و پاتیل حسین سئلابلی را پس دادم..
09/01/2018
علیرضا پوربزرگ وافی



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر