۱۳۹۶ آبان ۲۹, دوشنبه

پینگ پنگم سوخت

پینگ پنگم سوخت
..
امروز روز بازی پینگ پنگمان بود.به همین دلیل با کفشهای کتانی به داخل شهر رفتم.یار بازی من اعلام نمود که برایش کار پیش آمده و از من خواست به جای ساعت 5...ساعت 7 عصر به باشگاه برویم.من به ایشان گفتم که امروز قرار است به کنسرت موسیقی برویم..و ناچار شدیم نوبت بازی پینگ پنگ عزیز را که پیرمردانه انجام می دهیم تعطیل کنیم.
ماجرای آگاهی از برگزاری کنسرت توسط دوست جدیدی به اطلاع من رسید. این دوست جدید نوازنده ی دوره گرد است و هر روز در چارشی بساط می کند.او سنتور می زند و چند نفر دیگر با سازهای مختلف او را همراهی می کنند.
من هروقت مسیرم به پاتوق آنها می خورد دقایقی می ایستم و با لذت برنامه های آنها را گوش می دهم..مخصوصا صدای ساز پشت خرک دوستم صافتر است و گاهی هم سرود ای ایران را می زنند که در دیار غربت شنیدن اش خیلی لذت بخش است.
دیروز هم مسیرم به پاتوق دوستان خورد.دقایقی ایستادم و ساز غریبانه شان را با گوش دل شنیدم.پس از اتمام برنامه به طرفشان رفتم و سلام و علیکی رد و بدل شد.دوست هنرمندم اعلام نمود که فردا(یعنی امروز ) کنسرت موسیقی دارند و از من دعوت کرد که در کنسرت رایگان آنها شرکت کنم.من هم با جان و دل پذیرفتم.چرا که خودم را از خانواده ی هنر می دانم و حمایت از هنرمندان دیگر را مخصوصا در دیار غربت بر خود لازم می دانم.و چنین شد که ساعت 7/15 دقیقه به همراه دو تن از ایرانیان دیگر وارد سالن شدم.
دوست نوازنده ام دم در از ما استقبال کرد . من هم خوشحال شدم که ایشان مرا دیده است.در راهرو سالن یک ایرانی دیگر که کارت شناسائی ای هم به گردن آویخته بود خودش را به من و همراهان رسانده و با تحکم گفت:
موبایلها ویبره ..عکس و فیلم ممنوع!!!
من که صدها کنسرت دیده ام و خودم هم با دوستان هنری ام در همین ترکیه کنسرت برگزار می کنم از شنیدن این جمله (عکس وفیلم ممنوع)تعجب کردم.در یک لحظه تصمیم گرفتم از همانجا برگردم ولی حرمت همراهانم که به خاطر من آمده بودند مرا بر آن داشت که خشم خود را ببلعم و به سالن بروم.
افراد کمی در سالن حضور داشتند.دوستانم دقایقی نشسته و از غضای سرد موجودخسته شدند و از من عذر خواهی کرده و سالن را ترک کردند.
من مرتب به ساعتم نگاه می کردم وعقربه ی تنبل به کندی جلو می رفتند..بالاخره ساعت موعود رسید ولی از اجرای کنسرت خبری نشد.لحظات به کندی می گذشت و عده ای می آمدند و عده ای می رفتند..تصمیم گرفتم که 15 دقیقه ی دیگر منتظر بمانم و در صورت عدم شروع کنسرت سالن را ترک کنم.
شوربختانه با 15 دقیقه تاخیر هم مراسم رسمیت نیافت و من هم سالن را ترک کردم.
وقتی دم در رسیدم همان دوست نوازنده ام هنوز دم در بود و جویای احوالم شد..بهانه ای گرفتم و گفتم که که برای کشیدن سیگار بیرون آمده ام.و سیگاری روشن کردم.
در این حال یک نفر به جمع ما اضافه شد و خطاب به دوست نوازنده ام گفت:
کلیسای دیگری همین مراسم را راه انداخته وشام هم می دهد..به همین دلیل خیلی از بچه ها به مجلس کلیسای دیگر رفته اند.این شخص بلافاصله از ما جدا شد و به سالن رفت.هنوز دو پک به سیگارم نزده بودم که یکی از راهنماها به سمت ما آمد و اعلام نمود که مراسم شروع شده است.دوستم نگاه تمنا داری به من انداخت.من هم سیگارم را مثل خیلی از مردم ترکیه به زمین انداختم و جبرا به سالن رفتم.
صحنه خوب چیده شده بود و نوازندگان مشغول نواختن بودند.یکی از نوازنده ها سقز گنده ای در دهان داشت و صدای مارچ و مورچ اش از صدای موسیقی اش کمتر نبود به طوریکه من در نگاه اول متوجه دو خواننده( یکی آقا و یکی خانم) نشدم تا لحظه ای که خواننده ی زن شروع به خواندن کرد.
ابتدا فکر کردم که به زبان خاصی می خواند ولی وقتی دقت کردم از لابلای صداهای گنگ اش چند کلمه ی فارسی شنیدم.وقتی کلمات فهمیده شده را سنچیدم قاطعانه به عنوان کارشناس شعر به این موضوع پی بردم که کلمات اداشده ی خواننده ی زن نه شعر است نه نثر.
اولین برنامه که تمام شد در دل گفتم حالا دیگر یک ترانه از مهستی یا حتی آغاسی اجرا خواهند کرد که خواننده ی زن شروع به نیایش کرد و مطالبی در حد دعای توسل ما راز و نیاز نمود.خانم که ساکت آقای کنار دستی اش شروع به نیایش نمود و دعائی در حد دعای کمیل خودمان خواند.
بعد از این دعاهای طولانی نوازنده ها که هنوز یکی از آنها آدامس نیم کیلوئی در دهان داشت شروع به زدن کردند..با خود گفتم حتما این بار ترانه ای از عهدیه خواهیم شنید که چنین نشد و دوباره جملات نه شعر و نه نثر به رقص ناموزون در آمدند.
در این حال دستی به شانه ام خورد و قتی برگشتم یکی از دوستان را دیدم و شناختم که بدون مقدمه گفت:
اینها ما را به بهانه ی کنسرت به کلیسا آورده اند.
حرف حق جواب ندارد. من فقط با سر تایید کردم.و تا گفت ..من می روم ..من هم بلند شدم واز سالن خارج شدم.
وقتی به دم در رسیدم متوجه تعداد دیگری از ایرانی ها شدم که مثل ما از سالن خارج شده بودند.یکی از آنها رو به من کرد وگفت:
آقای وافی آن یکی کلیسا شام هم می دهد.اگر مایلی بیا بریم اون یکی کنسرت..
خنده ام گرفت..یاد رقابت هیئتهای خودمان افتادم که برای جلب مشتری رقابت غذائی دارند و اگر یکی جوجه کباب می داد دیگری کباب برگ می داد که افراد بیشتری را به هیئت خود بکشاند.
من از او تشکر و از دوستان حاضر خداحافظی کردم و در حالی که در زیر باران به طرف دولموش می رفتم..با خود گفتم:
این وسط نه تنها چند ساعت از وقتم هدر شد بلکه حتی پینگ پنگ من هم سوخت..
علیرضا پوربزرگ وافی
20/11/2017
ترکیه   

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر