۱۳۹۵ اسفند ۵, پنجشنبه

ملاقات با آقا نادر


ملاقات با آقا نادر
....
 خیلی وقت بود ندیده بودمش....دلیل اش هم سردی هوا بود .یا من از منزل خارج نمی شدم...یا شاید او...در هرصورت پس از سلام و علیک..به من گفت....شاعر صد لیر به من بده...
گفتم..ندارم..
 گفت..ببین شاعر ...درست است که همدیگر را ندیده ایم ولی من برنامه ی تلویزیونی ترا دیدم...حتما پول زیادی گرفته ای...تازه این را هم می دانم که یک روز برای امضا و معرفی کتابت داشتی و حتما کلی کتاب فروختی..
 گفتم: آقا نادر اینجا برای برنامه ی تلویزیونی به کسی پول نمی دهند...در مورد کتاب هم باید بگویم....نادر وسط حرفم پرید و گفت..
 حتما می خواهی بگوئی که کتابهایت را هم نفروختی آنهم با وجود این همه آذربایجانی های ایران که همه جا از تو صحبت می کنند..
گفتم : آقا نادر یواش برو با هم بریم...
گفت : بفرما....گفتم :
 دوست عزیز تا امروز که سه بار برای من روز امضا گذاشته اند..نه تنها همشهریان من..بلکه هیچ ایرانی حتی یک کتاب هم از من نخریده است..نادر وسط حرفم پرید و گفت : اینجا دیگر مطمئن شدم تو دروغ میگی..چونکه خودم در منزل بعضی از ایرانی ها کتابهای امضا شده ی ترا دیده ام...گفتم : آقا نادر ..ماجرا از این قرار است که به غیر از آخرین مراسم که تعدادی از دوستان ایرانی آمدند..هیچکدام از ایرانی ها در مراسم قبلی من حضور نداشتند..گفت:
پس این کتابها با امضای شما از آسمان به منزل آنها افتاده؟؟ ..گفتم :
 نه دوست عزیز..معمولا بعد از این مراسم هر ایرانی به من رسید گفت که نتوانستم به مراسم شما بیایم و دوست دارم یکی از کتابهایت را امضا و به من هدیه کنی...و من هم قول مسلعد به آنها دادم و به قولم عمل کردم...
گفت : یعنی می خواهی بگوئی که حتی آنهائی که کتابهای ترا در منزل دارند آنها را نخریده اند..
 گفتم : یکبار گفتم که حتی یک ایرانی و تبریزی و ....یک نفرشان از من کتاب نخریده اند و هر ایرانی کتاب مرا دارد مطمئن باش که اهدائی بوده است..حتی یکی از این حضرات به من گفت 5 جلد کتاب بیاور ..من هم به امید اینکه قصد خرید دارد برایش بردم..او از من خواست به نام فلان و فلان امضا کنم و بعد از اتمام امضا در قهوه خانه حتی پول چائی اش را من دادم و بلند شد و رفت...
وقتی نادر این صحبتها را شنید لحظه ای به فکر فرورفت و بعد دست در جیبش کرد و یک بسته 7/88 تائی اسکناس صد لیری از جیبش را در آورد و بعد از تاملی کوتاه که نمایانگر حساب و کتابش بود یک اسکناس صدلیری جدا کرد وبه طرف من گرفت و گفت :
بگیر...این مال تو...گفتم...من پول دارم..گفت..چقدر داری...گفتم به اندازه ی نیازم...گفت :
جان من مردونه بگو چقدر داری؟...گفتم..: همه اش 6 لیر..گفت:
با این 6 لیر چه می کنی؟..گفتم : میذارم برای لحظه ی مبادا..
 گفت : مورچه چیه که کله پاچه اش چه باشد...و قبل از آنکه جوابی بدهم دوباره صد لیر را به طرف من گرفت و با صدتا من بمیرم و تو بمیری از من خواست آن پول را بگیرم..
وقتی اصرار او را دیدم گفتم : تو مگر از من نمی خواستی که صدلیر به تو بدهم..
گفت : چرا...گفتم :
شما این پول را از طرف من به خودت قرض بده تا مشکل هر دوتامون حل بشود...
 نادر کمی فکرد و گفت : قول میدی هرچه زودتر صدلیر مرا که به خودم قرض میدم به من برگردانی...گفتم..قول میدم..گفت..ولی یه قول هم بده که دیر نکنی...گفتم: چشم..گفت : حالا یه سیگار به من بده..
گفتم.: من مدتهاست سیگار با خودم بیرون نمیارم که کمتر بکشم..
 گفت : امان از تو شاعر گدا..یارو خوب گفته..خوراک شاعرا نون و پنیره..و بی آنکه با من دست بدهد..نگاه چپی به من انداخت..و راهش را کشید و رفت..
 از لحظه ای که نادر از من جدا شده ...به این فکرم که از فردا مسیرم را چطوری عوض کنم که با نادر روبرو نشوم..هرچی باشه این مسیر کمینگاه طلبکارم خواهد شد...
علیرضا پوربزرگ وافی
 23/2/2017

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر