۱۳۹۵ اسفند ۴, چهارشنبه

نامه ای به دخترم سولماز

Böyuk Kızımın doğum günü
سخنی با دخترم سولماز
به بهانه ی سالروز تولدش
......
سولمازجان سلام...بدون مقدمه شروع می کنم...روزی که تودر اصفهان به دنیا آمدی من در تهران در اردوی ورزشی بودم..من تمایلی به شرکت در آن اردو را نداشتم.چرا که ما در اصفهان غریب بودیم و مادرت در آن شرایط نیاز به کمک من داشت.اما من این اردو را برای فرار از ماموریت ظفار قبول کرده بودم...ماموریتی که باید می رفتم و برای کشور دیگری می جنگیدم..هرچند ارمغان آن ماموریت دریافت حق ماموریت قابل توجهی بود که می شد با آن خانه و ماشین خرید...ولی من حاضر نشدم که با پول خون مردم امان (ظفار) صاحب این نیازهای زندگی بشوم و مجبورشدم در اردوی ورزشی شرکت کنم..مسئولین ورزشی ارتش هم به خاطر نیازی که به من داشتند به سرعت نامه نگاری کردند و من از شر ماموریت ظفار رها شدم...
من بر مبنای تخمینی که برای تولد تو داشتم تقاضای مرخصی کردم که مربی تیم با هزار منت که برای لغوماموریت من انجام داده بود از دادن مرخصی امتناع نمود ..من آنشب از فکر و خیال پریشان خوابم نبرد و روز بعد پس از تمرین روزانه بدون اجازه به سمت اصفهان حرکت کردم...وقتی به خانه رسیدم....صاحبخانه آدرس بیمارستان مهر در خیابان شیخ بهائی اصفهان را داد و من به سرعت به بیمارستان آمدم و با هر ترفندی بود خود را به کنار تخت مادرت رساندم و متوجه شدم که خانواده ی ما 3 نفر شده است..من ترا بغل کردم وبوسیدم...بی آنکه بدانم دختر یا پسر هستی..چون واقعا برایم فرقی نمی کرد...
ساعتی بعد نگهبان بیمارستان با استفاده از قدرت قانون مرا از بیمارستان بیرون کرد...من به مخابرات رفتم و به محل اردو زنگ زدم..یکی از دونده ها اطلاع داد که مربی متوجه غیبت من شده است و اعلام نموده اگر فردا صبح در اردو نباشم مرا تحویل دادگاه خواهد داد..البته من به اعتبار دوستی با مربی دلیل عدم اعزام به ظفار را به او گفته بودم و اومی توانست حتی مرا تحویل دادگاه نظامی بدهد..با این اوضاع به تبریز زنگ زدم وبا اعلام تولد تو از آنها خواستم که هرچه سریعتر مادر من یا مادر مامانت به اصفهان بیاید ..و دوباره به منزل برگشتم و از صاحبخانه خواستم که تا آمدن یک نفر از تبریز پرستاری بگیرد که صاحبخانه قول داد که خودش از مادرت مراقبت کند..بد نیست یادآوری کنم که این خانم فرزندی نداشت و ما اورا مادر صدا می کردیم و الحق مهر مادری را به ما نشان داده بود..
پس از اطمینان از برنامه ریزی برای مراقبت از مادرت..به دروازه تهران آمدم و با سواری هائی که فقط 50 ریال کرایه می گرفتند به تهران آمدم..و قبل از آنکه مربی به محل اردو برسد در جای خود خوابیدم..از قرار معلوم برای آنروز مربی مسابقه ای را ترتیب داده بود که من هم شرکت کردم و بی آنکه خستگی سفر مشکلی برایم ایجاد کند..مسابقه را به نحو مطلوبی به پایان رساندم..
دو روز بعد مربی به محل اردو آمد و برگ ماموریتهای ما را با مهر باشگاه سرباز ممهور نمود و در نهایت اعلام نمود با توجه به خرابی اوضاع مملکت سفر به آلاشت..زادگاه رضا شاه لغو شده است...و من خوشحال و خندان به اصفهان برگشتم..وقتی من رسیدم مادر من و مادر مامانت هردو به اصفهان رسیده بودند..من آنروز به سبزه میدان رفتم و بزرگترین گوسفند مرکز فروش را به دویست تومان خریدم وبرای سلامتی تو قربانی کردیم...
تازه زندگی معمولی ما شروع شده بود...من هرروز از اداره به منزل می آمدم و برای تمرین به استادیوم باب همایون(باغ تختی فعلی) می رفتم و بعد از تمرین به منزل برمی گشتم و غذائی را که مادرت آماده کرده بود داخل کالسکه ای که برای تو خریده بودیم می گذاشتیم و به کنار زاینده رود می رفتیم...ایام خوشی داشتیم...در آن ایام تو هم از استنشاق هوای کنار رودخانه لذت می بردی وبا حرکت دستهایت ونفس کشیدن های دیر و زودت خوشحالی خود را نشان می دادی...
با سرعت گرفتن حرکت انقلابی مردم شهر اصفهان حکومت نظامی شد..و ارتشی ها و خانواده هایشان تهدید شدند...حتی یک نفر را به پادگان ما آوردند که متهم بود که سینه ی زن یکی از ارتشیان را بریده است..من با دیدن این وضع نا به سامان و هرکی هرکی که دیگر قانون توان مقابله با آنرا نداشت..به منزل آیت الله طاهری رفتم..و موضوع را بی پرده به ایشان گفتم.و از ایشان خواستم که اعلامیه ای برای جلوگیری از آزاز ارتشیان که حتی به پادگان هم با لباس شخصی می رفتند صادر کنند...ایشان رسیدگی به این موضوع رابه چند روحانی ازجمله عبدالله نوری (وزیرکشور)..اژه ای (نماینده مجلس)..و روحانی (رییس جمهور فعلی) موکول کردند...آنها در قبال اعلامیه ای که می خواستند صادرکنند از من خواستند که ما هم از طرف ارتش اعلامیه ای در حمایت از انقلاب صادر کنیم..من از آنها خواستم که آنها اعلامیه ها را چاپ کنند تا ما هردورا در سطح شهر پخش کنیم...این کار برای حفظ جان ارتشیان ضروری بود و انجام شد..و اکثر ارتشیان با این حرکت من هماهنگ شدند...
با این حال هر روز که می گذشت نگرانی ارتشیان بیشتر و بیشتر می شد و ما را هر روز تا دیروقت در پادگان نگه می داشتند تا اینکه مجبور شدم به تبریز زنگ بزنم وبرادر مرحومم صادق به اصفهان آمد و شما را به تبریز برد..از این طرف هم مرا عده ای لو دادند و مامورین ساواک و ضد اطلاعات به منزل من ریختند و من هم فراری شدم...
با پیروزی انقلاب دربه دری های جدید ارتش شروع شد و ارتش مظلوم ایران که بسیاری از سران اندیشمند و خوش فکرش اعدام شده بودند در کردستان و گنبد و زاهدان..وحتی تبریز..ناخواسته در مقابل مردم قرار گرفتند..و در حالی که این فاجعه ادامه داشت..جنگ عراق با ایران هم آغاز شد و ارتشیان که چوب دوسر طلای هر حکومتی بودند و هستند و خواهند بود..مثل مرغی که هم در عروسی و هم در عزا سربریده می شوند..وارد جنگ شدند..جنگی که برای ارتش حفظ تمامیت ارضی کشور بود و برای حکومتیان حفظ حکومتشان...
هرچند آن جنگ لعنتی پس از 8 سال و با شهادت بیش از 235 هزار ارتشی به پایان رسید ولی عوارض آن هنوز در جسم و روح ارتشیانی که ظاهرا جان سالم به دربردند...وجود دارد..
دختر عزیزم سولماز جان...
اینها را که گفتم نه برای فرار از کوتاهی هائی ست که در مقام پدر از مهرورزی به تو داشتم..بلکه برای آن است که بگویم فلک با من و ارتشیان و حتی ملت ایران سر ناسازگاری داشت و دارد...من اگر امروزجرات اعتراف به این نقیصه را دارم برای آن است که بدانی بخش عمده ی این حوادث به اختیار من نبوده است...و حتی امروز که از فرسنگها دور این نامه را برایت می نویسم..خودت می دانی...که به انتخاب من نبوده و ما فقط بازیچه ی تقدیریم..
یکی از عوایدی که این دوری و هجران ناخواسته برای من دارد این است که در این تنهائی تلخ فرصت کافی برای فکر کردن دارم و خاطرات شما تنها بهانه ی زندگی من هستند..
یادت میاد...
روزی که در حاشیه ی زاینده رود در فلاورجان تو به کانال آب افتادی و از یزر پل رد شدی...و من به طور اتفاقی چشمم به تو افتاد و با یک پرش در حالی که با یکدست درخت کنار کانال را گرفتم و با دست دیگرم که آب به سرعت در حال بردن ات بود ترا گرفتم و یک نیروی برتر الهی در یک لحظه من و تورا با هم به بیرون کانال انداخت...؟؟
اگر من صدای افتادن ات را نمی شنیدم...آب ترا می برد و چند متر جلوتر از میدان دید خارج می شدی..و....
یادم میاد...
یکروز در منزل کرج برای کنترل پشت بام رفته بودم و شما را که درکوچه بازی می کردید تماشا می کردم..ناگهان پسر همسایه که گنده تر از تو هم بود..برادرت هادی را زد..تو هادی را به در خانه آوردی و در یک لحظه با یک حمله چند ضربه ی جانانه...به پسر همسایه زدی و در حالی که او به شدت گریه می کرد تو به منزل خودمان خزیدی؟؟
یادت میاد...
تا سالها بعد از زندان من برادرت هرجا ساختمان نرده داری را می دید از تو می پرسید..سولماز اینجا هم زندان است؟؟
یادم میاد
یکروز همه دور هم جمع شده بودیم و حرف زندان شد...تو ناگهان گفتی:
بابا آنروز که ترا برای ملاقات آوردند..من دیدم که چشمانت بسته بود..و نمی توانستی راه بروی..و آن نگهبانان زیر بغل ترا گرفتند و تا درب کانتینر ملاقات آوردند..؟؟
بعد توضیح دادی که ماموران قبل از ملاقات به داخل کانتینر آمدند و از ما خواستند که بنشیینیم...ولی من ننشستم و آن وضعیت شما را دیدم...
گفتم..بله دخترم..یادم میاد..تو گفتی و ما هم گریه کردیم..و وقتی مامانت از تو پرسید چرا تا امروز نگفته بودی...در جوابش گفتی ...اگر می گفتم شما بیشتر ناراحت می شدی..
و دخترم...
تو یادت نمیاد..
روزی که مرا از سلول انفرادی به محل بازجوئی آوردند و گفتند ..که همسر و دو فرزندت را دستگیر کرده ایم...و از لای در صدائی می آمد...سولماز ساکت باش....هادی گریه نکن..
من ابتدا لرزه بر اندامم افتاد..ولی از صحبت هائی که به نام شما شنیدم..فهمیدم که این یک صحنه سازی ست..چرا که رمز کلام مادرتان را می دانستم و خیلی زود متوجه این موضوع شدم..
دخترم...اگر ..یادم میاد...یادت میاد ها را ادمه بدهم..ساعتها باید بنویسم...فقط به این موضوع اشاره می کنم که ما ارتشیان به خاطر انتقالهای متهدد همیشه دور از فامیل ها بوده ایم و شما هرگز لذت همبازی شدن با فرزندان فامیل را نداشتید...و این هم حق مسلمی بود که از آن محروم بودید..
به عنوان آخرین مطلب و با چشم گریان می گویم که تو در همیشه ی زندگی ات صفت مردی و مردانگی داشتی ...این صفت کاری به جنسیت ندارد...و مطمئنم که این صفت را نه تنها تا همیشه خواهی داشت بلکه آنرا به فرزندانت...سینا و ایلیا نیز خواهی آموخت...
من به عنوان هدیه ی تولدت این جمله را می گویم..تا هروقت مردی و مردانگی و جوانمردی باشد تو و امثال تو هستند...و هر جوانمردی در هر کجای دنیا متولد بشود...آنروز روز تولد تو هم هست...
تولدت میارک سولماز جان
از طرف بابای اسیر در غربت ات
علیرضا پوربزرگ وافی
22/2/2017
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر