۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

غریق عشق



 
...دلم از تنهائی گرفته بود..مجموعۀ شعر...حلقۀ قرار...نشر نیستان ..را ورق می زدم...این شعر قدیمی ام را وصف حال امروزم یافتم...
.....
.غریق عشق...
....
آمد او بر بزم ما اما گذشت
او بجا آمد ولی بیجا گذشت
همچو خورشیدی به دل شور آفرید
چون شهابی لیک بی پروا گذشت
آمد او بر هستی ام امید داد
دل ز جانم رفت بیرون تا گذشت
بر دلم آرامشی ترسیم کرد
گفتم ای جان صبر کن اما گذشت
در فراق روی آن نیکو جمال
زندگی در سایۀ غمها گذشت
بود دیروزم تبه امروز نیز
در امید واهی فردا گذشت
با غریق عشق حرفی تازه نیست
آب دیگر از سر دنیا گذشت
یاد او رؤیای شیرین من است
سرخوشم زان دم که در رؤیا گذشت
ضجه هایم در تو تآثیری نداشت
ای فرانگرفتۀ حتی گذشت
می توان با یاد و نام مهر و عشق
از شب توفانی دریا گذشت
بال عشقت را بزن پرواز کن
می توان تا منزل عنقا گذشت
می شود دنیای خود شیرین نمود
با محبت با صداقت با گذشت
سیل شد ما را فقط آواره کرد
آن سرشکی کز دو چشم ما گذشت
در طریق عشق وافی همتی
کاروان عشق منزلها گذشت
شعر قدیمی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر