۱۳۹۴ آذر ۲۲, یکشنبه

محبت

.
.....محبت....
....
در بایات بازار خانمی ایرانی را نشان دادند که در منزلش 4 سگ و 8 گربه را نگهداری می کند...بعضی از ایرانی ها هم با ذکر این این موضوع کار خانم را تحسین می کردند...خانم هم از تحسین دیگران به وجد آمده و گفت...
من 18 سال است تنهائی زندگی می کنم و 2 تا بچه ام را به تنهائی بزرگ کرده ام....باز هم تحسین دیگران ز کار این خانم بالا گرفت و این خانم که نمی توانست خوشحالی از این تحسین ها را پنهان کند....مرتب تشکر می کرد...
در این حال یکی از دوستان خطاب به من گفت.....علی آقا شما که نویسنده هستی خاطرات این خانم را بنویس...
آن خانم تا متوجه نویسنده بودن من شد کمی به من نزدیکتر شد و گفت....
شما نویسنده هستید؟
گفتم...اگر خدا قبول کند بله...
گفت: من حاضرم خاطرات خودم را به شما بگویم که شما کتابش کنید..
گفتم : اشکالی ندارد....اما من ابتدا به ساکن از شما سؤالی دارم...
خانم بادی به غبغب انداخت و گفت....بفرما....
پرسیدم: شما گفتید که بچه هایتان را به تنهائی بزرگ کرده اید...در این مدت همسر شما چکار می کرد..
گفت....من 18 سال پیش از او جدا شدم...
گفتم: بفرمائید سرنوشت همسرتان به کجا انجامید....
گفت...او پس از طلاق من زن دیگری گرفت و 3 تا بچه هم از زن بعدی اش دارد...
گفتم...زندگی اش چگونه می گذرد...
گفت...از گوشه و کنار شنیده ام که زندگی خوبی دارد...سپس لبش را کج کرد و گفت....
میگند خیلی هم خوشبخت است...
گفتم : شما چی ؟
گفت : من پس از جدائی تنهائی زندگی می کنم..
من لحظه ای به فکر فرو رفتم....خانم دوباره گفت...
..کی کتاب مرا می نویسید؟
گفتم...از دوستان شنیدم که شما 4 سگ و 8 گربه را نگهداری می کنید
گفت..من نهایت محبت و خدمت را در مورد حیواناتم انجام می دهم...حتی یکی از سگها پایش شکسته و من مرتب پانسمانش را عوض می کنم...
گفتم....شما اگر واقعا اهل محبت بودید بخش کوچکی از این محبت و خدمت را به شوهر سابقت می کردی و دو تا بچه ات را از مهر پدرشان محروم نمی کردی...شوهرت که هویج نبود..وقتی محبت شما را می دید اگر هم اخلاق بدی داشت به مرور متوجه اشتباهش می شد و در مقابل محبت شما تسلیم می شد.متاسفانه بعضی از ما انسانها محبت به حیوانات را به محبت به همنوعانمان ترجیح می دهیم.و حاضر نیستیم بخشی از مهر و محبت خود را به شریک زندگیمان هدیه کنیم..
گفت...شما هم از شوهر سابق من دفاع می کنی؟
گفتم: من که شوهر سابق شما را نمی شناسم...ولی وقتی خودتان می گوئید که ازدواج مجدد کرده و زندگی خوبی دارد..من نتیجه می گیرم که در زندگی مشترک با او..این شما بودید که مشکل داشتید نه شوهر سابقتان...من اگر قرار است کتابی بنویسم حاضرم از زندگی موفق شوهر سابقتان بنویسم تا زندگی شما....چرا که او محبت به همنوعش را ادامه داده و زندگی مجدد ساخته و به قول شما خانوادۀ خوشبختی دارد..و شما برای پر کردن کمبودهایتان به حیوانات پناه بردید...شما بهتر است به جای مراجعه به من نویسنده به یک روانپزشک مراجعه کنید..شما قبلۀ محبت خود را گم کرده اید....البته هر وقت شما کرامت انسانی پیدا کردید و قبلۀ مهر تان را یافتید...حتما و با کمال میل حاضرم کتاب خاطرات شما را هم بنویسم...
..آن خانم با شنیدن سخنان من در حالی که اصرار بر پنهان کردن عصبانیت خود می کرد ..گفت...
من حاضر بودم حق نوشتن شما را هم بدهم...شما دیوانه هستید...بهتر است خود شما هم به روانپزشک بروید...
گفتم....دیوانگی بخشی از هنر ماست...اگر دیوانه نباشیم نمی توانیم هنر ماندگار خلق بکنیم....ولی همین دیوانگی ما هنرمندان مملو از محبت به انسانهاست...
آن خانم باشنیدن این حرف...نگاهی به تک تک دوستان حاضر کرد و بدون خداحافظی محل را ترک کرد...
بعد از رفتن او جمع ما یخ زد...کسی حرفی نمی زد..تا اینکه همان دوستی که پیشنهاد نوشتن خاطرات آن خانم را به من داده بود..یخ فضای موجود را شکست و گفت..
...علی جان واقعا راست گفتی ها.....اگر این خانم واقعا مهربان بود به شوهرش محبت می کرد و فرزندانش را از مهر پدرشان محروم نمی کرد...
گفتم ...انسانها هرچقدر بیرحم هم باشند..در مقابل محبت تسلیم می شوند....اگر شوهر این خانم حتی از بدترین مردها هم بود ..اگر از این خانم محبت می دید..سر به راه می شد...در حالی که به اعتراف خود این خانم شوهرش آدم خانواده دوستی بود...و در حال حاضر زندگی موفقی دارد.....
در این حال یکی دیگر از ایرانی ها وارد بحث شد و گفت...
راستش من اول از حرف شما ناراحت شدم..ولی وقتی استدلال شما را شنیدم نظر شما را پذیرفتم...و یاد پدر مرحومم افتادم که هر وقت مادرم به او عصبانی می شد او اصلا عصبانی نمی شد و به مادرم محبت می کرد و مادرم در نهایت متوجه اشتباه خود می شد و به نحو شرمسارانه ای از پدرم عذر می خواست...و پدرم همیشه این شعر را برایش می خواند...
از محبت خارها گل می شود....
گفتم...خیلی زیبا گفتی دوست عزیز....ولی ما هنرمندان هم مسائل را از دریچه ای نگاه می کنیم که مطلبی برای نوشتن داشته باشیم..
و دوست دیگری با حرارت وارد بحث شد..و گفت...
به خاطر این بحث مفید همه تون چائی مهمان من...به شرطی که پولش را علی آقای نویسنده بدهد....و بلافاصله شاگرد قهوه خانه را صدا کرد و با صدای بلند گفت...
مهدی...مهدی ...5 تانه لیمون لی چای...
پایان
2015/12/13
ترکیه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر