۱۳۹۶ دی ۲۸, پنجشنبه

به دنبال زندگی

به دنبال زندگی
...
مادرم می گفت ..تو یکساله بودی که ما از افغانستان فرار کردیم و به ایران آمدیم.
گفتم: چرا فرار کردید؟ گفت:
می خواستیم  زندگی کنیم..افغانستان همه اش جنگ و کشت و کشتار بود.
به مرور زمان فهمیدم که نه تنها خانوادۀ ما بلکه میلیونها افغان به ایران آمده اند یا به کشورهای دیگر رفته اند و به دنبال زندگی هستند.
من تنها دختر خانواده بودم.به همین دلیل پدر و مادرم کمی هوای مرا داشتند..و به من بیش از 3 برادرم محبت می کردند..برادرانم هرسه کار می کردند..پدر و مادرم هم کار می کردند..ولی دستمزد افغانها آنقدر پایین بود که این همه کار کفاف  زندگی یک خانوادۀ 5 نفره را نمی داد.
من هر روز بزرگ و بزرگتر می شدم.و اطراف خود را می شناختم.همسایگان ما هم همگی افغان بودند..فرزندان بعضی از آنها به مدرسه می رفتند..آرزو داشتم من هم هرچه زودتر 7 ساله بشوم و به مدرسه بروم..ولی وقتی 7 ساله شدم اولین مخالف من برای مدرسه رفتن مادرم بود..او می گفت:
دختر را چه به درس خواندن..
وبه این طریق آرزوی مدرسه رفتن در وجودم دفن شد.
روزها با افسوس به تماشای پسران افغانی می نشستم که کتاب در دست یا با کیفهای کهنه پارۀ مدرسه از مقابل چشمانم رد می شدند و به مدرسه می رفتند.
 من به مرور یاد گرفته بودم که باید در غیاب مادر به کارهای خانه رسیدگی کنم و حتی غذا درست کنم.
یکروز پدرم گفت که من 10 ساله شده ام و باید کار کنم..من کاری بلد نبودم.و البته کار برای دختر را فقط و فقط دستفروشی می دانستم.چونکه دختر همسایه مان هم دستفروشی می کرد..و همین هم شد..
تنها امتیازی که دستفروشی داشت این بود که من از محیط خفقان آور خانه و محله خارج می شدم و در فضائی بزرگتر با انسانهای دیگری آشنا می شدم..
دستفروشی من از فروش دستمال کاغذی تا فروش کفش ارتقاء یافت.من هم به اینکار علاقمند شده بودم..و در خیال خود به این می اندیشیدم که روزی صاحب مغازه و دکانی در مرکز شهر بشوم..ولی توفان دیگری در زندگی ام وزید ..و یکشب مادرم اعلام کرد که می خواهند مرا که 12 ساله شده بودم شوهر بدهند..و بی آنکه من فرصت و اختیار اظهار نظری داشته باشم مرا به مردی که 25 سال از من بزرگتر بود و زن دیگری هم داشت شوهر دادند.. من واقعا چیزی از شوهرداری و ازدواج نمی دانستم شب عروسی اجباری من همراه با انتقال من به بیمارستان بود..و چیزی که از آنشب به یادگار ماند نفرت از عروسی  و......بود.
من در کنار زندگی با آن مرد مجبور بودم که روزها به مغازۀ او هم بروم و کمک دست او باشم..این قسمت زندگی مشترک برایم خوشایند بود..چرا که هم در جامعه حضور داشتم و هم راه و رسم کاسبی را یاد می گرفتم...
 در این ایام بود که اندیشۀ استقلال فکری و مالی در ذهنم جرقه زد. و در خیال خود به این باور رسیدم که می توانم از این طریق به دنبال زندگی مستقل برای خودم باشم..غافل از اینکه من حامله بودم و باید بعد از زایمان در خانه بمانم و بچه بزرگ کنم..
من در کنار بزرگ کردن بچه هنوز ذهنیت اسقلال خود را در دل داشتم و گاهی ساعتها به این موضوع فکر می کردم..همین امر باعث شد که دیگر تسلیم حرفهای آمرانۀ شوهرم نمی شدم و گاهی به مخالفت با نظرات او می پرداختم..
پسرم هنوز دوساله نشده بود که فرزند دومم هم به دنیا آمد.من واقعا هیچ راهی برای جلوگیری از باردارشدن نمی دانستم..این بار در مراجعات به دکتر برای واکسن فرزندم با دکتر مشاوره کردم و دکتر طرق مختلف جلوگیری از بارداری را یادم داد و من شوهرم را وادار کردم که با بستن لوله های من موافقت بکند و چون شوهرم از زن دیگرش هم بچه داشت موافقت نمود .
من دیگر درگیر بزرگ کردن دو بچه بودم..هزینه های زندگی هم هر روز زیادتر می شد..احساس کردم که شوهرم به قول ایرانی ها فیلش یاد هندوستان کرده و می خواهد به افغانستان برگردد..من برای بزرگ کردن بچه ها نیاز به پول او داشتم و سعی می کردم او را متقاعد کنم که به افغانستان برنگردد..مخصوصا وقت مدرسۀ فرزند بزرگم بود و او را در مدرسۀ مخصوص افغانها ثبت نام کرده بودم..چون نمی خواستم فرزندانم مثل من بی سواد بار بیایند..
جنگ بمان و بروم من و شوهرم مدتی زمان برد و پسر بزرگم تا کلاس 4 در مدرسۀ مخصوص افغانها درس خواند..سپر کوچکم هم تازه مدرسه ای شده بود که ناگهان متوجه شدم شوهرم دار و ندارش را فروخته و به افغانستان رفته است..
مجبور شدم دوباره خودم وارد بازار کار بشوم و چون سرمایه ای نداشتم ابتدا به مرکز پاک کردن حبوبات بروم..ولی اینکار درآمد قابل قبولی نداشت..به همین دلیل با معرفی یکی از آشنایان به یک کارگاه تولیدی رفتم و خیلی زود راسته دوزی و زیگزاگ دوزی را یاد گرفتم ...و به این طریق دستمزدم مقداری زیادتر از دوران پادوئی ام شد..با اینحال این درآمد هم کفاف زندگی من و فرزندانم را نمی داد. ومجبور شدم پسر بزرگم را از مدرسه خارج و به کار بگمارم..
از آنجا که یکی از آشنایان کاشیکار بود او را به دست او سپردم و پسرم هم مشغول کار شد.و زندگی کجدار و مریز...ما ادمه یافت..
تنها تفریح ما در زندگی این بود که گاهی فرصتی از فلک می گرفتیم و به قبر خمینی می رفتیم..دلیل اینتخاب این محل برای این بود که می دانستیم افغانهائی که تازه به ایران می آمدند و جائی برای خواب نداشتند به این محل می آمدند و شبها در این محل می خوابیدند..ما گاهی با افرادی برخورد می کردیم که از ولایت ما می آمدند و اطلاعاتی از فامیل و آشنایان می گرفتیم..
یکروز با خانم جوانی در قبر خمینی آشنا شدم که فرزند دختر شش ماهه ای داشت و می گفت توانائی نگهداری فرزندش را ندارد و می خواهد بچه اش را به خانواده ای مطممئن بسپارد..من در مقام یک مادر خیلی با او صحبت کردم که او را منصرف کنم ولی او قاطعانه می گفت که توان مالی نگهداری بچه اش را ندارد و می خواهد بچه اش را واگذار کند..
من چند روز درگیر فکری موضوع این مادر و فرزند بودم..اینها هم مثل ما به دنبال زندگی بودند ولی امکان زندگی کردن نداشتند..
یکشب بعد از فکر و خیال زیاد با خود گفتم:
حالا که من لوله هایم را بسته ام و نمی توانم بچه دار بشوم و اساسا شوهرم در کنارم نیست (تازه شایعآ کشته شدنش را هم شنیده بودم) که صاحب فرزند دختری بشوم..این دختر را از مادرش بگیرم و خودم بزرگش کنم..با این نیت به ملاقات آن مادر رفتم و بچه اش را تحویل گرفتم..
آن مادر بچه را تحویل من داد و در حالی که شدیدا اشک می ریخت آخرین وداعش را انجام داد .. من چند النگوی یادگاری شوهرم را از دستم درآورده و به او اهدا کردم.و بچه را به منزل آوردم و به این صورت صاحب فرزند دختر شدم و این دختر بیگناه و مظلوم عضوی از زندگی ماشد.
زندگی ما با همۀ سختی های غربت ادامه داشت..ولی هرچه بود سقفی بالای سر داشتم و با بچه هایم دور هم بودیم.
وقتی کارگاه تولیدی تعطیل شد من دوباره بیکار شدم و برای نان درآوردن باز هم دنبال کار بودم..این بار پاک کردن حبوبات را کنترات کردم و توانستم برای چند هموطنم هم کار بدهم.این کار درآمد قابل قبولی داشت و من توانستم آپارتمانی برای خود بخرم.
با گران شدن حبوبات این کار ما هم از رونق افتاد و من دوباره به کارهای موقتی روی آوردم.
یکی از کارهائی که در نزدیکی سال نو رونق داشت..نظافت منازل بود که من به واسطه ی دو تا از هموطنهای افغان در این حوزه فعالیت می کردیم..
یکروز یکی از این دوستان با خواندن یک آگهی برای کار در منزل با طرف مورد نظر تماس گرفت و ما 3 خانم به منزل او رفتیم..
محلی که ما برای کار رفتیم ظاهرا خانه ولی عملا انبار فرشهای دستباف بود.ابتدا با خانمی که خود را منشی حاج آقا معرفی کرده بود آشنا شدیم . او ما را به دیدار صاحب اصلی این تشکیلات برد که با یک آخوند روبرو شدیم.
دو روز تمام از صبح تا شب به شدت نظافت کردیم..ولی کار پایانی نداشت و آن محیط طویل و عریض حالا حالا ها کار داشت..ولی با این وصف آخونده گفت که دیگر نیازی به ادامۀ کار 3 نفره نیست و از من خواست که فردای آنروز به تنهائی بروم..و برای اطمینان از مراجعۀ مجدد من دستمزد دو روز گذشه ام را پرداخت نکرد.
 مجبور بودم لااقل برای گرفتن دستمزد دو روز گذشته ام روز بعد در سر کار حاضر بشوم..و وقتی وارد شدم خانم منشی پشت میزش بود.. از خانم منشی در مورد محل جدید نظافت سوال کردم که او به دفتر آخوند رفت و برگشت و به من گفت ..برو تو حاج آقا با شما کار دارد.
من بدون نگرانی وارد شدم..آخونده بدون مقدمه گفت:
من تا حالا بازن افغانی سکس نکرده ام..می خواهم با تو سکس کنم..
وقتی گفتم حاج آقا من برای کار آمده ام من شوهر دارم..گفت:
سکس با ما آخوندها گناهی ندارد...گفتم:
حاج آقا خدا...قیامت..عمل زنا...از شما بعید است ..و به طرف من آمد و خواست که مرا در آغوش بگیرد که من با صدای بلند و به نیت اینکه منشی حاج آقا بشنود با صدای بلند گفتم
حاج آقا ترا خدا نکنید..و حاج آقا در حالی که حریصانه مجددا قصد بغل کردن مرا داشت گفت..
صدا تو بلند نکن..منشی را هم فرستادم رفت..کسی صدایت را نمی شنود..
و در گیری من با حاج آقای خدانشناس آغاز شد و چون حاج آقا نتوانست کاری بکند مشت محکمی به دماغم زد و دریک لحظه خون از دماغم فوران زد..من با دیدن خون بی اختیار دست به کابلی بردم که چند لطظه قبل از آن در گوشه ای به چشمم خورده بود..کابل را برداشتم و به جان آخوند مردنی مسن افتادم..و آنقدر او را زدم که از حال رفت..و من بیرون آمدم..
در بیرون اتاق آخوند خبری از منشی نبود..احساس کردم که آخونده همه چیز را پیش بینی و برنامه ریزی کرده بود الا اینکه ممکن است من از خودم دفاع کنم و او را به باد کتک بگیرم.
من به سرعت از منزل انبارگونۀ آخونده خارج شدم و دست از پا درازتر به منزل برگشتم.
...
 تنها نگرانی ام  این بود که ممکن است آخوند لعنتی از طریق شماره تلفن من که منشی اش روز اول کار گرفته بود منزلم را پیدا کند..ولی با خود می گفتم که چون او قصد تجاوز به من را داشت و اساسا او مقصر اصلی این درگیری ست ..دیگر اقدامی برای شکایت از من نخواهد کرد..ولی زهی خیال باطل..
روز 15 فروردین ساعت 7 صبح من و پسر کوچکه ام و مهدیه دخترم در حال خوردن صبحانه بودیم که درب منزل ما به صدادرآمد..وقتی در را باز کردیم یک زن و دو مرد وارد منزل ما شدند و در مقابل چشمان فرزندانم کیسۀ سیاهی به سرم انداختند و مرا با خود بردند..
بیش از یک هفته بود که مرا هر روز شکنجه می کردند و از من می خواستند که اعتراف بکنم که مال کدام حزب و تشکیلاتی هستم..من هم جواب می دادم که من یک مادر بیسوادی هستم و اصلا معنی این حرفهای شما را نمی فهمم.
در همین ایام بود که پسرم محل مرا پیدا کرد و  به ملاقاتم آمد..من آنروز فهمیدم که در آگاهی شاپور هستم..در مورد این محل فقط شنیده بودم که یکی از بدترین شکنجه گاه های جمهوری اسلامی برای گرفتن اعتراف است..
شکنجه ها ادامه داشت..گاهی مشت و لگد می خوردم و گاهی مرا آویزان می کردند و بعد از شکنجه سرمی به من وصل می کردند که تشنج می کردم و از درد سرم  بی اختیار فریاد می زدم..بعد از سرم هم مرا ساعتها به سلول انفرادی می بردند تا به حالت عادی برگردم و سپس مجددا به اتاق عمومی می آوردند..
حدود یکماه این شکنجه ها ادامه داشت..من گاهی در زیر شکنجه حرف شکنجه گران را کم و بیش می فهمیدم..یکبار یکی از شکنجه گران در حالی که با پوتین لگد به سرم می زد با عصبانیت گفت که تو باعث شدی بیضۀ حاج آقا پاره شود..
بعد از یکماه مرا  ابتدا به دادگاه انقلاب برای بازجوئی سپس به زندان اوین (بند2 زنان) منتقل کردند..در دادگاه هم به من صحبت از دیه می کردند ولی من اصلا متوجه حکم قاضی نمی شدم..
من 9 ماه در بند زنان اوین بودم.(با بازداشت در شاپور 10 ماه می شد).در این مدت 2 بار دیگر هم دادگاهی شدم ولی هرگز به من تفهیم اتهامی نشد و هیچ مرجعی حق مرا که از خودم دفاع کرده ام.. نپذیرفت.یعنی حتی یک وکیل تسخیری هم نداشتم.
بعد از دادگاه سوم با سند خانۀ خود و معرفی 4 ضامن به طور موقت آزاد شدم..در بیرون از زندان متوجه شدم که دختر عمه ام تلاش زیادی برای آزادی من کرده است و اگر تلاش او و شوهرش نبود حتی این آزادی موقت هم برای من میسر نمی شد..
در موقع آزادی  از من تعهد گرفتند که هر هفته در دو نوبت خودم را به دادگاه معرفی کنم و به قول معروف امضاء بزنم..و نیز تنها راه رهائی من از این پرونده این است که از آخوند رضایت بگیرم.
من به همراه دختر عمه ام و شوهرش به دفتر آخوند رفتیم..او حاضر به ملاقات حضوری با ما نشد..با تلفن منشی اش با او صحبت کردیم و پس از کش و قوس زیاد گفت:
فقط در یک صورت رضایت می دهم که کلیه ات را بفروشی و پول کلیه ات را به من بدهی..و حاضر نشد که ما پول دیگری غیر از پول کلیه به او بدهیم..
ما از گرفتن رضایت با آن شرایط منصرف شدیم و دست خالی برگشتیم.
هنوز چند روز از آزادی من نگذشته بود که یکشب ساعت 12 شب زنگ درب منزل ما به صدا درآمد ..پسر کوچکم برای باز کردن در رفت و لحظه ای بعد صدای فریادش بلند شد...به سرعت خودم را به او رساندم..او غرقه در خون بود..او را به بیمارستان رساندم..بدنش چاقو خورده بود و محل چاقو 40 بخیه خورد..
وقتی حال پسرم که از او خیلی خون رفته بود کمی بهتر شد گفت:
دو نفر بودند..مرا با چاقو زدند و با موتور سیکلت فرار کردند..
فهمیدم که این هم از طرف همان آخوند لعنتی بوده است..دیگر جان افراد خانواده ام در خطر بود..حالا دیگر به جای آنکه به دنبال زندگی باشم به فکر..(.به دنبال نجات) جان فرزندانم افتادم.
پسر کوچکم در یک خیاطی کار می کرد و صاحبخانۀ بسیار خوبی داشت.ما با کمک او توانستیم پسر کوچکم را با پرداخت مبلغ قابل توجهی به ترکیه و از آنجا به اتریش بفرستیم.و از بابت او خیالم راحت شد.حالا دیگر نگران زندگی خود و پسر بزرگ و دخترم بودم..چون می دانستم این آخوند لعنتی دست بردار نیست و هرگونه که بخواهد در کشور آخوندی ایران زهر خود را به زندگی ما خواهد ریخت.
یکروز عصر حدود ساعت 5 برای انجام کاری از منزل خارج شدم.مسیر محل زندگی ما به گونه ای بود که در مسیر هر ماشینی توقف می کرد سوار می شدیم و معمولا اکثر این ماشینهای شخصی هم مسافر کش بودند.دقایقی بعد یک سواری پیش پای من توقف کرد در کنار راننده شخص دیگری نشسته بود و ظاهر امر نشان می داد که این سواری هم مسافر کش است.من سوار شدم..حدود صد متر جلوتر یک مسافر دیگر سوار شد و کنار من نشست..لحظاتی بعد کسی که کنار من نشسته بود ضربۀ محکمی به من زد و چاقوئی درآورد و از من خواست که روی صندلی دراز بکشم..من چاره ای جز آن نداشتم..
ماشین رفت و رفت تا وارد یک چهار دیواری شد و توقف نمود.مرا پائین آوردند. احساس کردم که وارد باغی شده ایم .به غیر از این سه نفر یک نفر دیگر که احتمالا نگهبان باغ بود و ظارش نشان می داد افغان است به جمع آنها اضافه شد و مرا داخل اتاقی بردند و لخت کردندو در اولین قدم طلاهای مرا غارت کردند.. سپس یکی از آنها بدون مقدمه گفت..که می خواهیم از تو فیلم سکسی بگیریم.اگر همکاری نکنی هم ترا می کشیم هم فرزندانت را...تو حاج آقا را ناقص کرده ای و باید تاوانش را بدهی..
با شنیدن این جمله فهمیدم که این کار هم از توطئه های آن آخوند لعنتی ست..و تجاوز را آغاز کردند..در حین تجاوز مرتب از من می خواستند که لبخند بزنم و وقتی لبخند نمی زدم می گفتند به فکر جان فرزندانت باش ..و اینگونه هر 4 نفرشان به من تجاوز کردند و از من فیلم گرفتند..
وقتی کارشان تمام شد همان افغانی با موکت بر به جان من افتاد و تمام بدن مرا تیغ تیغی کرد..در آن دقایق همۀ لحظات برایم تلخ بود..ولی تلخترین لحظه جنایت افغانی که هموطنم بود بیشتر از بقیه مرا آزار می داد.
پس از آنکه همه جای بدنم را با موکت بری زخمی کردند ..مرا سوار ماشین کرده و از باغ خارج کردند..ماشین یک مسیر طولانی در یک جادۀ خاکی ادامۀ مسیر داد و بالاخره توقف نمود..و یکی از مردها مرا با کتک از ماشین بیرون انداخت و دور زدند و برگشتند..
در آن تاریکی شب در بیابان..لخت و عور آرزو می کردم ایکاش می مردم و این تلخی ها را نمی دیدم..ولی یک مهر مادرانه به من می گفت..تو باید زنده بمانی و بچه هایت را نجات بدهی..همین فکر به من انگیزه می داد که بدن زخمی خود را به سمت جاده بکشم..اینرا هم می دانستم اگر همانجا بمانم بوی خون بدنم به مشام حیوانات بیابان خواهد خورد و آنها به من حمله خواهند کرد به همین دلیل رد مسیر ماشین آن نامردهای متجاوز را گرفتم وآهسته آهسته پیش رفتم..
 نمی دانم چقدر طول کشید ..ولی چراغهای ماشینهای در حال تردد در جاده به من امیدواری می داد که از این مخمصه نجات خواهم یافت..در راه در سایه روشن مهتاب یک تکه لباس توجهم را جلب کرد که برداشتم و متوجه شدم پیراهن خودم هست..آنرا پوشیدم و راه را ادامه دادم.
 بالاخره با هر جان کندنی بود به کنار جاده رسیدم.دقایقی بعد اتومبیلی توقف کرد..در داخلش یک مرد و یک زن و دو بچه بودند..زن و مرد از دیدن وضعیت ظاهر من متعجب شدند .به آنها گفتم که مرا به دستور یک آخوند لعنتی دزدیده و به اینجا آورده اند..آنها هم شروع به فحاشی به هرچه آخوند کردند و نشان دادند که از آخوند جماعت متنفر هستند..
این خانوادۀ مهربان مرا به منزل خودشان بردند..مرد خانه پیشنهاد کرد که از بدن زخمی ام فیلمی بگیرد که بتوانم به دادگاه ارائه بدهم..من با کمال میل پذیرفتم..آن مرد فیلمی گرفت و (رم) دوربین تلفن اش را به من داد..سپس مرا سوار اتومیلش کرد و تا نزدیکی بیمارستان فیروز آبادی پیاده کرد و گفت:
متاسفانه قوانین ایران غلط است و اگر ما همراه شما تا بیمارستان بیائیم مارا بازداشت می کنند..
من به آنها حق دادم و بسیار تشکر کردم و خودم وارد بیمارستان شدم..
پانسمان بدن تمام زخمی من تا ساعت 7 صبح طول کشید..پس از پانسمان مرا مرخص کردند..در بیرون بیمارستان یک تاکسی گرفتم که مرا به منزل رساند..کرایه اش را هم از داخل منزل پول آوردم و پرداخت کردم..
گاهی زمین و زمان برای آدم تنگ می شود..من در چنین شرایطی قرار داشتم..نه می توانستم به مرجعی شکایت کنم و نه فریاد رسی داشتم..از طرفی در هر هفته باید دوبار برای امضا به دادگاه می رفتم..و به گونه ای پایم در زنجیر بود..از طرفی با انتشار آن فیلم حکم اعدام من بی برو و برگرد همانطور که نامردان متجاوز می گفتند .. صادر می شد.حالا بماند که از نظر افغانها هر زن افغان به هر دلیلی زندانی شود باید کشته شود.
در فکر این بودم که به نوعی از کشور خارج بشوم..ابتدا دودل بودم ولی وقتی اطلاع یافتم که آن نامردها فیلم سکسی مرا در مترو منتشر کرده اند خیلی شوکه شدم و قاطعانه تصمیم به خروج از ایران گرفتم.چرا که می دانستم با انتشار این فیلم نه تنها آخوند لعنتی و ایادی اش دشمن من هستند بلکه فامیل و آشنایان هم با دیدن آن فیلم کذائی حتما به فکر کشتن من خواهند افتاد.
.قبل از رفتن فکری از نظرم گذشت..با این اندیشه من فیلم بدن زخمی ام را با چند جمله توضیح در مترو منتشر کردم..مترو مسیر شاه عبدالعظیم پر از افغانی بود و می دانستم این فیلم هم مثل همان فیلم سکسی به دست فامیل و آشنایان من خواهد رسید.
من فیلم بدن زخمی ام را در مترو منتشر کرده و با کمک دختر عمه و شوهرش به ارومیه آمدیم..
قاچاق بر اعلام نمود که باید تا کامل شدن مسافر توقف کنیم ولذا ما را 15 روز در یک محل نگهداری نمود..
بالاخره روز موعود فرا رسید و ما به همراه قاچاقبر به سمت ترکیه به راه افتادیم...بیش از 6 ساعت در تاریکی شب پیاده روی کردیم..ناگهان از طرف ایران صدای تیراندازی آمد.قاچاقبر از ما خواست پشت تپه ای پناه بگیریم..ما ساعتها در پشت آن تپه تشنه و گرسنه به انتظار نشستیم..مسافران حوصله شان سر رفت به قاچاقبر اعتراض کردیم..او فیلمی را در تلفن خود نشان داد که یک زن مسافر چگونه مورد حملۀ گرگها قرار گرفته و تکه تکه شده است..
ما با دیدن این فیلم وحشتناک لب از اعتراض فرو بستیم..حدود 40 ساعت پشت تپه بودیم که چند راس اسب و قاطر آوردند و ما سوار شدیم و بعد از ساعتها طی مسیر به وان رسیدیم..
وقتی به وان رسیدیم معلوم شد که قاچاقبرها هم نامردی کرده و کیفهای اکثر مسافران را دزدیده اند..من تمام مدارکم در کیفم بود و آنها هم از دست رفته بود..
...
ما در شهر....... آشنائی داشتیم.خودمان را ابتدا به استانبول و بعد به آن شهر رساندیم..و با کمک او به دفتر سازمان ملل رفتیم و ثبت نام کردیم..
من از اینکه این همه سختی دیده و زجر کشیده بودم از یک موضوع خوشحال بودم و آن نجات جان فرزندانم بود که توانستم با خود به ترکیه بیاورم..مخصوصا از اینکه به قول خودم که به مادر این دختر امانتی که از فرزندانم برایم عزیزتر است عمل کرده ام.
حالا 5 سال است که در ترکیه به سر می بریم و منتظریم سازمان ملل کشوری به ما بدهد که که بتوانیم مثل یک انسان زندگی کنیم...
ما به دنبال جائی برای زندگی کردن هستیم..ما به دنبال زندگی هستیم..
پایان



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر