۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

کت لعنتی

                     ......کت لعنتی.....

خیلی به من اظهار ارادت می کرد.هروقت مرا می دید می گفت:
....تو شاعری....تو نویسنده ای....تو مهمان ما هستی....ما باید به تو خدمت بکنیم و نگذاریم در ترکیه احساس غریبی بکنی...
من وقتی این جملات دلنشین را می شنیدم..در دل خدارا شکر می کردم که چنین انسانهای مهربانی را در مسیر زندگی من قرار داده است.
یکروز به من زنگ زد و با هیجان و اصرار از من خواست که هرچه زودتر به قهوه خانۀ هم ولایتی های او بروم.اصولا در ترکیه هر کس با ایل و قبیله و زادگاهش شناخته می شود و مثل ما ایرانی ها که هر کدام برای قومیت و شهریت خود مسجد و حسینیه و ...داریم ..اینها هم در اینجا به جز موارد فوق حتی قهوه خانۀ مشخصی هم دارند و معمولا در فرصتهای مختلف در آن قهوه خانه جمع می شوند...
اصرار او باعث شد که من برای زود رسیدن مبلغ 2 لیر کرایۀ (دولموش) بدهم.وقتی از در قهوه خانه وارد شدم او که انگار چشم انتظار ورود من بود به سرعت بلند شد و به طرف چوب رختی گوشۀ قهوه خانه رفت وبایک کیسهء پلاستیکی را برداشت و به طرف من آمد.در کیسه را باز کرد و یک کت رنگ و رو رفته ای در آورد و به طرف من دراز کرد و گفت:
این کت را برای تو آورده ام.نوی نو است.برای من کوچک است ولی به تن تو می خورد...بپوش...و در مقابل چشمان حاضرین در قهوه خانه آنرا به تن من کرد.وپس از چند بار براندازگفت.....اندازۀ اندازه (فیت فیت) است..
خواستم آنرا از تنم در بیاورم که با صدای بلند گفت......نه..نه.. بذار در تنت باشد...خیلی بهت میاد...
گفتم: من با نیم پالتو آمده ام و نمی شود کت را زیر نیم پالتو پوشید...و او را متقاعد کردم که کت را از تنم درآورم.
گفت: حتما باید این را بپوشی.....گفتم...چشم اول به خشکشوئی بده ...بعد می پوشم....دوباره با صدای بلند و در سنگینی نگاه حضار که همه به من دوخته بودند گفت.....تازه شسته ام...و با اصرار از من خواست که به خشکشوئی نروم..
او برای من یک چائی سفارش داد و تا پایان چائی به افراد میزهای چپ و راست و جلو وعقب مرا معرفی کرد و مرتب از خدمت کردن به من گفت.....
پس از خوردن چائی که به سختی از گلویم پائین رفت..مجبور شدم 2 لیر دیگر بدهم و با دولموش به منزل برگردم.
آنروز روز جهانی پناهجو بود.صفحۀ فیسبوک هم پر از مطالب پناهجویان بود و اکثر سازمانهای مرتبط با پناهجویان تبریکات ریز و درشت نوشته بودند.و بعضی ها هم آدرس داده بودند ..چنانچه افرادی نیاز به کمک دارند با آنها تماس بگیرند....من صفحۀ یکی از آنها را باز کرده و متوجه شدم که در مدارک در خواستی شان نوشتن  شمارۀ کیس پناهنگی هم لحاظ شده است....
شمارۀ کیس پناهندگی درست مثل رمز کارت عابر بانک است که هرکسی می تواند به پروندۀ شما وارد بشود...من بلافاصله به آن سازمان پیغام دادم که این در خواست شما منطقی نیست....
هنوز در خواست من به طور کامل به دست آنها نرسیده بود که جواب دادند....:
ارسال شمارۀ پناهندگی و شمارۀ کیس الزامی ست....
این جواب چنان با سرعت و فوری بود که مرا حیرت زده کرد...با خود گفتم...
..نکند اینها قبل از خواندن پیام من از دور دستها ذهن مرا خوانده بودند...؟
بلافاصله صفحۀ دیگری از حامیان پناهجویان را باز کردم . آنها هم در فرم درخواستی خود همان شماره و رمز پناهندگی را خواسته بودند....این سازمان صورت هزینه های خود را هم منتشر کرده بود...و...نشان می داد.....میلیون دلار هزینۀ تبلیغات سال جاری اش شده بود...بلافاصله با آدرس ایمیل آنها هم تماس گرفتم و ضمن انتقاد از درخواست رمز پناهندگان نوشتم....:
ایکاش این هزینۀ کلان تبلیغات را خرج خود پناهندگان می کردید.....
دقایقی برای جواب منتظر ماندم...فکر می کردم که این سازمان هم مثل سازمان قبلی فورا به من جواب بدهد...
در این فاصله با خود می گفتم...اگر این همه سازمانهای حامی پناهجویی به پناهندگان و پناهجویان کمک می کردند...پناهجویان دیگر نیازی به انجام کار سیاه نداشتند....یا اگر همین سازمانها از پناهجویان حمایت قانونی می کردند... دیگر هیچ پناهجوئی در یک پروسۀ طولانی گرفتار نمی شد....در ترکیه افرادی هستند که حتی 11 سال در انتظار رفتن به کشور سوم هستند...البته 10 ساله ها و 9 ساله ها 8 ساله ها و 7 ساله ها و 6 ساله ها هم هستند ..ولی 5 ساله ها زیادترند..من در این 3 سال گذشته خودم طعم تلخ پناهجوئی را چشیده ام و می توانم حدس بزنم که این بیچاره ها در این سالها چهرنجهائی کشیده اند...
در این فکر بودم که تلفن همراهم به صدا درآمد.اسم جمال هم اتاقی ام افتاده بود...گوشی را باز کردم وقبل از آنکه سلام بکنم...صدائی از آنطرف گفت....پلیس....بعد ازمن پرسید:
جمال را می شناسی؟.....گفتم....بله...هم اتاقی من است....گفت:
جمال را با چاقو زده اند و الان در بیمارستان است.....گفتم....کدام بیمارستان..؟ گفت..مهم نیست....آدرس خانه تان را بده....
من آدرسی را که از کیملیک(کارت شناسائی) خودم حفظ کرده بودم..برایش گفتم....گفت...درست نیست...من برگ الکتریک را آوردم و از روی آن خواندم....بازهم گفت درست نیست...گفت: اسم کوچه تان چیه؟....گفتم نمی دانم...گفت...برو سر کوچه و اسم کوچه ات را بخوان....
من بلند شدم..ولی قبل از فتن با خودم گفتم که.....نکند این هم برنامه ای ست که بخواهند مرا از منزل بیرون بکشند و مرا هم چاقو بزنند؟..با همین اندیشه با تلفن روشن به در خانۀ همسایۀ بغل دستی که ترک بود رفتم و از ایشان خواستم که آدرس کامل خانه را به پلیس پشت خط بدهد....
همسایۀ ترک هم همان آدرسی را که من داده بودم تکرار کرد....من به منزل برگشتم و متوجه قلقل کتری شدم که دقایقی پیش برای درست کردن چائی روی گاز گذاشته بودم....خواستم به طرف کتری بروم که کت اهدائی دوستم به پایم گیر کرد وبا سر به دیوار خوردم....سرم به شدت درد گرفت ..از خیر چائی گذشتم و زیر کتری را خاموش کردم.....
هنوز مشغول براندازی ورم سرم بودم که درب خانه به صدا درآمد.....از دوربین درب ورودی نگاه کردم...دیدمیک نفر با لباس پلیس پشت در است...در را باز کردم....در پائین پله 3 نفر هم با لباس شخصی ایستاده بودند...اسلحۀ کمری یکی از آنها کاملا دیده می شد...شاید هم خودش می خواست اسلحه اش را اینجوری نشان بدهد...در حالی که با پلیس سلام وعلیک می کردم زنگ در همسایه را به صدا درآوردم...و همسایه در را باز کرد...پلیس از این کار من اظهار نا رضایتی کرد ..من گفتم:
ترکی خوب بلد نیستم خواستم ترجمه کند.....
پلیس دقایقی در مورد جمال سؤال کرد..گفتم: او یک کارگر ساده است و برای گذران زندگی اش کار سیاه می کند....گفت:
کار سیاه دیگر چه صیغه ای ست؟ گفتم....نه بیمه دارد نه مزایا دارد و نه مزد کافی.....به کارگر ایرانی حتی نصف یک کارگر ترک حقوق نمی دهند....گاهی هم دستمزدش را می خورند و این بیچاره هم از ترس جریمه حتی نمی تواند ارز طریق قانون اقدامی بکند
لحظاتی بعد پلیس با کفش وارد خانه شد.اتاق جمال را نشان دادم.با کفش وارد شد و وسایلش را برانداز کرد...بعد به طرف اتاق من آمد.خواست با کفش وارد شود..من برای آنکه مانع ورود او بشوم...گفتم..کفشهایت را دربیاور..من اینجا نماز می خوانم....در حالی که حتی سمت قبله را هم نمی دانستم...با این حال اینجا اسم نماز به درد من خورد ویکی از آنها کفش خود را درآورد و وارد اتاق من شد..با ورود او من مجبور شدم کت جدید را از روی زمین بردارم که ناگهان از زیر آن پاکت سیگار من پیدا شد...پلیس آنرا برداشت و گفت....این سیگار ممنوع است..در جوابش من که درسم را بلد بودم گفتم....
من از ایران مهمان داشتم آنها برایم سیگار آوردند....گفت...یک پاکت از این به من بده...گفتم ...فقط یک نخ می دهم...و از پاکتی که زیر آن کت مانده بود....یک نخ سیگار به پلیس دادم....پس از آن پلیس به طرف لب تاب من که روشن بود آمد و نگاهی به آن انداخت وگفت.....شما عربی می نویسید؟...گفتم...نه اینها فارسی ست....دو باره به خط دقیق شد و گفت.....این خط عثمانی ست...
در این حال چشمم به پیغامی افتاد که تازه رسیده بود...بدون توجه به حضور پلیس آنرا خواندم....
ما برای اطمینان از پناهندگی پناهجویان به شمارۀ کیس آنها نیاز داریم...
این جواب که از مؤسسۀ دیگری آمده بود بی ربط نبود..ولی پناهجوی بیچاره از روی ناچاری مجبور بود کلید زندگی پناهجوئی خود را به این مؤسسات بدهد...
پلیسها دقایقی پس از سرکشی های غیر مجاز منزل را ترک کردند...در حین خروج یکی از آنها گفت ....حال جمال خوب است..امشب یا فردا صبح از بیمارستان مرخص می شود...
فکر جمال همۀ ذهن مرا پر کرده بود...این بیچاره 5 سال است در ترکیه به سر می بردو با آنکه قبولی یو=ان دارد هنوز کشور سومش مشخص نشده است...اصولا سازمان ملل به کردها و سیاسیون واقعی خیلی سخت می گیرد.و آنهائی که اقامتشان در ترکیه بالای 5 سال هستند..معمولا کرد یا سیاسیون زندان دیده ها هستند...در صورتی که افراد دارای کیس اجتماعی معمولی و گاهی خود ساخته به راحتی و در مدت کم به کشور سوم اعزام می شوند....جمال هم با علم به این موضوع به این در و آن در زده بود که به طور قاچاق از ترکیه برود...آخرین اقدامش هماهنگی با یکی از ترکها بود که برایش کار می کرد..آنها قرار گذاشته بودند که جمال 6 ماه برای او کارکند و آن صاحبکار جمال را به فرانسه ببرد...ولی آن کارفرما بعد از 6 ماه تمام حقوق جمال را بالا کشید و معلوم نشد به کدام شهر رفت.....در ترکیه این مثل بین ایرانی ها و سایر کارگران کار سیاه معروف است...اگر صاحب کار بیش از 500 لیر به کارگرش بدهکار باشد..در اکثر موارد این پول سوخته است و به دست کارگر نخواهد رسید....
جمال تا آخرین لحظه این موضوع را از من پنهان کرده بود...ولی وقتی صاحب کارش گم وگور شد با گریه و ناراحتی و استیصال تمام موضوع را به من گفت..ومن فقط او را دلداری دادم....خودم هم مجبور شدم تا مدتها نه تنها از او کرایۀ منزل نگیرم...بلکه در خورد و خوراک خودم هم او را شریک کنم....
.....
ساعت 1 نصف شب بود که تصمیم گرفتم ساعتی بخوابم.کت اهدائی را برداشتم که به رخت آویز بزنم...تا دستم به کت خورد..زنگ در خانه به صدا درآمد....برای احتیاط از پنجره نگاهی به بیرون انداختم....باز هم تعدادی پلیس و خود جمال پشت در بودند...در را باز کردم .جمال و پلیسها بالا آمدند....ومستقیم به اتاق جمال رفتند ...ابتدا لب تاب جمال را کنترل کردند..وبعد از دقایقی صحبت به همراه جمال از خانه بیرون رفتند...
من هم که خوابم پریده بود...پای لب تاب نشستم..و در مورد ده ها مؤسسهء ایرانی که برای کمک به پناهجویان تشکیل شده بود به بررسی پرداختم...در نهایت به این نتیجه رسیدم که اگر هر کدام از این مؤسسه ها فقط 10 نفر از پناهجویان ایرانی را پوشش بدهند مسلما هیچکدام از 28600ایرانی ثبت شده در یو=ان مشکلی پیدا نمی کنند..و برآورد من این بود که هزینه هائی که برای تبلیغات این مؤسسات پرداخت می شود به مراتب بیشتر از مبالغی ست که احتمالا به خود پناهنده ها پرداخت می شود...
من غرق محاسبات خود بودم که احساس کردم هوا روشن شده است...نگاهی به بیرون انداختم...آفتاب زده بود و روز جدیدی شروع شده بود...تصمیم گرفتم ساعتی بخوابم...مثل همیشه پتوی خود را روی زمین پهن کردم...و دراز کشیدم....
هزار فکر پخته و خام از ذهنم می دوید...یادم آمد وقتی جمال همراه پلیس به منزل آمد به زبان فارسی به من گفت که 6 تا چاقو و18 تا بخیه خورده است...از نظر من شمارش بخیه ها مشخص بود و حتی می توانست کلام دکتر و یا پرستار باشد...ولی خوردن چاقو در حین درگیری و شمارش تعداد ضربات مرا به شک انداخت...نکند جمال برای رهائی ازموانع یو=ان خودش یک نفر را اجیر کرده باشد؟؟؟؟ اودرست در جائی چاقو خورده بود که به قول پلیس هیچ دوربینی ضبط نکرده بود...آن هم در کشور ترکیه که همۀ در و دیوار دوربین کارگذاشته اند...نکند.... نکند..... وده ها نکند.دیگر از مقابل چشمانم رژه رفتند...
صدای زنگ تلفن مرا از خواب ناقص پراند...به گمان اینکه پلیس یا جمال باشد با عجله گوشی را باز کردم...صدای همان دوستی بود که به من کت اهدا کرده بود.که می گفت....
امروز با کت او به چارشی بروم....من با شرم حضوری که داشتم به او قول مساعد دادم و دوباره دراز کشیدم تا شاید ساعتی بخوابم....
ساعت 2بعد از ظهر بود که همان دوستم دوباره زنگ زد و گفت:..در قهوه خانه منتظرم...حتما با کت جدید بیا
من نه صبحانه خورده بودم و نه وسایلی که بتوانم ناهار درست کنم..تصمیم گرفتم که آنروز هم ایثار بکنم ومبلغ 2 لیر برای یک پرس (دؤنر) بدهم..اینجا دؤنر را لای نان می گذارند وباید مثل (بله )بخوری.هنوز اولین لقمۀ دؤنررا در دهانم کاملا نجویده بودم کهچشمم به آستین کت اهدائی خورد..وانبوه کثافت و چرک های روغنی اش را دیدم...لقمه در دهانم بزرگ شد ساندویج دؤ نر را روی میز گذاشتم وبه طرف ظرف آشغال کنار توالت رفتم و قبل از آنکه استفراغ کنم توانستم لقمهء دهانم را به ظرف آشغال بریزم..بعد به طرف صندوق رفته و 2 لیر پرداخت کردم و...وارد قهوه خانه شدم...
وقتی از در وارد شدم احساس کردم که همه منتظر ورود من هستند تا به تماشای کتم بایستند.دوست اهداکننده کت هم به طرف من آمد و دستی به شانۀ من گذاشت و گفت.....خیلی بهت میاد..
گفتم:این کت خیلی کثیف است....او وسط حرف من پرید و گفت....نه نه تازه شستم...
من کت را در آوردم وآستین اش را به او نشان دادم . و گفتم...نگاه کن..این کت باید به خشکشوئی برود... و در همین حال چشممبه یقۀ کت افتاد که خیلی کثیف و پر چرب بود...به قصد خشکشوئی قصد خروج داشتم که دوستم اصرار می کرد یک چائی بخورم...
پس از تحویل کت به خشکشوئی مجبور شدم در آن هوای سرد بدون کت به منزل برگردم.
روز بعد دوباره پلیس به منزل ما آمد...پس از سؤال و جوابها به من تاکید کرد که جمال را به منزل راه ندهم...البته در حین صحبت اهانتهائی هم به پناهجویان می کرد و می گفت....
برگردید به کشور خودتان....من هم عصبانی شدم و گفتم...ما در اختیار سازمان ملل هستیم که در کشور شما مستقر است..ما به خاطر سازمان ملل به اینجا آمده ایم..پلیس می خواست دوباره تندی کند که من هم با تحکم گفتم...
آقای پلیس من شاعر و نویسنده ام و در حمایت یونسکو هستم...من هرکجای دنیا باشم به احترام هنرم به من احترام می گذارند...پلیس که از شنیدن نام یونسکو گیج شده بود..فقط نگاه کرد و من از نگاه او فهمیدم که تا به حال نام یونسکو را نشنیده است...پلیس زیر لب آنقدر غرغر کرد که من هم از دادن چائی ای که برایش ریخته بودم .. منصرف شدم...پلیس هم با لحنی تهدید آمیز از منزل خارج شد....
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که زنگ تلفنم به صدا درآمد..صدای دوست صاحب کتم بود که با تحکم گفت.....کت را چکار کردی؟.گفتم...دادم خشکشویی...او مجددا تاکید کرد که وقتی از خشکشوئی تحویل گرفتم...همان را بپوشم...
تلفن که قطع شد..زنگ در خانه به صدا درآمد...از پنجره نگاه کردم....جمال بود....از همان بالا گفتم...جمال جان پلیس گفته ترا در منزل راه ندهم..گفت..می دانم به من هم گفته که به این خانه نیام...آمدم وسایلم را بردارم....در را باز کردم..جمال داخل شد..گفتم..مگر کلید نداری؟...گفت...کلید در جیب کاپشن ام بود که بعد از چاقو خوردن انداختم دور  ...
جمال دقایقی با من صحبت کرد و از بدبختی هایش گفت...من هم مثل سنگ صبور گوش دادم...بعد ازجمال پرسیدم...کی ترا چاقو زد..چرا؟...جمال جواب قانع کننده ای نداد ولی در حین صحبتهایش گفت که پلیس در پیامهای تلفن او چند مسیج عاشقانه پیدا کرده است....من حدس زدم که جمال از طرف خانوادۀ یکی از زنهائی که احیانا با و ارتباط داشته چاقو خورده است...چون در ترکیه طبق قانونی که اتحادیۀ اروپا به ترکیه تاکید کرده....این است که اگر زنی با رضایت  خود با مرد دیگری ارتباط برقرار کند...این امر تجاوز جنسی حساب نمی شود..تجاوز جنسی زمانی مصداق پیدا می کند که مردی با زور اسلحه و...با زنی ارتباط برقرار کند...به همین دلیل وقتی مردان با غیرت ترکیه از ارتباط زن خود با مرد غریبه ای اطلاع پیدا می کننند معمولا خود مرد  یا یکی از نزدیکان او طرف را با چاقو خط خطی می کنند...گاهی هم این کار منجر به قتل می شود...ولی قانون هم در مورد این قبیل قتلها خیلی سخت نمی گیرد....
جمال دقایقی نشست و در نهایت گفت..منتظر صاحبکارش هست که برایش پول بیاورد...
من باید به چارشی می رفتم...مجبور شدم جمال را در خانه بگذارم..ولی در اتاق خود را قفل کردم...ابتدا به خشکشوئی رفتم و پس از پرداخت 10 لیر کت را گرفتم...و پوشیدم...مقصد من انجمن شعرا بود..معمولا هر روز بعد از ظهر ساعتی به آنجا می روم وب دوستان شاعر گپ می زنیم...در راه به این کت فکر می کردم..که از وقتی که به زندگی من وارد شده مرتب گرفتار بلا می شوم...از دوست صاحب کت هم خجالت می کشیدم که کت را پس بدهم یا حتی دیگر نپوشم....ناگهان صدای ترمز بلند اتوموبیلی مرا از فکر کت رهانید...سپر اتوموبیل مماس با زانوی من بود...راننده بیرون پرید و مرا به فحش و ناسزا گرفت.....حق با راننده بود و من حواسم پرت بود...به همین دلیل به تعداد فحشهای رکیکی که به من می داد می گفتم.....پاردین...
در ترکیه اگر راننده ای در مسیر حرکت مجاز خود به عابری بزند..اصلا مقصر شناخته نمی شود و اگر در حین تصادف باشما اتوموبیلش آسیب ببیند باید شمای رهگذر هزینه اش را پرداخت کمی....الحق و الانصاف این راننده آدم خوبی بود که مرا زیر نگرفت...هرچند مرتب فحش می داد ومن می گفتم....پاردین..ببخشید..
مردم رهگذر جمع شدندو راننده را سوار اتوموبیلش کردند و غائله ختم شد....من هم با پاهای لرزان از رفتن به انجمن شعرا منصرف شدم و به سمت خانه برگشتم....
در یکی از سه راهی ها پیرزنی با یک زنبیل پر که از بازار روز آن حوالی خریده بود...در ایستگاه اتوبوس ایستاده بود..چندتا پسر بچۀ 13=14 ساله هم کنار دیوار ایستاده بودند...ناگهان در مقابل چشمان من یکی از همان پسر بچه ها بطرف پیرزن دوید و از جیب ژاکت او کیف پولش را بیرون کشید ...و وقتی از مقابل من رد شد من بی اختیار پیراهنش را گرفتم..در این حال یکی دیگر از همان پسر بچه ها به طرف من آمد..من در دستش چاقوی آشپزخانه را دیدم...ر این فاصله پسر بچه ای که در دستم بود لحظه ای به من چسبید و ماهرانه از دستم در رفت..و پسر بچه ای هم که چاقوی آشپزخانه در دستش به سمت من می آمد متوقف شد و مثل برق دنبال پسر بچۀ کیف قاپ رفت......من دقایقی ایستادم..بعضی از مغازه دارها بیرون آمدند و تعدادی رهگذر هم به تماشا ایستادند...مردی به پیرزن که مرتب می گفت....دوست میلیون (منظور 200 لیر) پولم رفت..گفت...الان میرم می گیرمش.... وبه دنبال پسر بچه رفت...باز هم دقایقی ایستادم و دیدم از آن مرد و پسر بچه خبری نشد به سمت منزل حرکت کردم....
وقتی به منزل رسیدم خبری ازجمال نبود...با خود گفتم ...حتما صاحبکارش پول آورده و جمال هم رفته است...در این فکر بودم که صدای چرخش کلید در درب ورودی منزل مرا به ترس انداخت..بلافاصله بلند شدهو کارد تیز آشپزخانه را برداشتم وگفتم..کیه؟؟؟
...عمو علی منم...جمال....و لحظه ای بعد وارد شد.......گفتم....تو که گفتی کلید نداری...جمال گفت.....عمو علی چرا صدات می لرزه؟....من کمی آرام شدم..جمال هم دروغی بافت..و دیگر بحث کلید بسته شد....
جمال اعلام کرد که هنوز از صاحبکارش پول نگرفته و آن شب هم در منزل من ماند.
...روز بعدهم با تلفن دوستم آغاز شد که توصیه و تاکید بر پوشیدن کت اهدائی اش داشت....من مجبور بودم برای جمال هم غذا درست کنم...بعد از ناهار به ادارۀ پلیس رفتم و اعلام کردم که جمال هنوز در منزل من است...پلیس به جمال زنگ زد و جمال قول داد که همانروز خانه مرا ترک کند...من هم از پلیس به انجمن شعرا رفتم و ماجرای پیرزن و کیفش را تعریف کردم....استاد ابراهیم صغیر رییس انجمن شعرا با شنیدن این مطلب به شدت به من عصبانی شد و گفت....
آن پسر بچه تنها نبود....چند مرد در گوشه و کنار مراقب آن پسر بچه بودند...اگر تو او را رها نمی کردی یا ز دستت در نمی رفت...همان مردان دور و بر حسابت را می رسیدند...حتی همان مردی که دنبال پسر بچه رفت از خودشان بود....استاد ابراهیم صغیر بعد از این توضیحات از من قول گرفت که دیگر در این موارد دخالتی نکنم....من هم با شرمندگی پذیرفتم..و در دل خدارا شکر کردم که آسیبی به من نرسیده است...
دقایقی بعد جمال به درنق آمد...پس از سلام و تعارف همیشگی مرا به بیرون انجمن برد و با لحنی غمگین گفت...:
صاحبکارم بیش از دوهزار لیر دستمزد مرا بالا کشیده .هرچی تلفن می زنم جواب نمیده...
امروز هم پلیس به من زنگ زده و دستور داده که از این شهر بروم...گفتم..من چکار می تونم بکنم....گفت...صدلیر به من قرض بده..گفتم...تو هنوز دو ماه کرایه بدهکاری...سهم خرج مشترکمان را هم ندادی...جمال این بار با لحن سوزناکی گفت....عمو علی..قول میدم در اولین فرصت بدهی های ترا بدهم...در نهایت مرا متقاعد کرد که صدلیر هم به او بدهم....
من دست در جیب سمت چپ داخلی کت اهدائی کردم...کیف پولم آنجا نبود...جیب دست راستم را گشتم...آنجا هم نبود...دوباره دست به جیب سمت چپی بردم...معمولا کیف پولم را آنجا می گذارم..امروز هم که می آمدم  کیفم را همانجا گذاشتم...خبری از کیف پول ومدارکم نشد...این بار هرچه جیب داشتم داخلش را گشتم..کیف پیدا نشد....ناگهان یادم آمد ...وقتی که پسر بچۀ کیف قاپ را گرفته بودم...خودش را به من چسباند و من  عبوردستان ماهرش را در برخورد با سینه ام حس کردم...ولی هرگز از ذهنم خطور نکرد که آن بچه در این فاصلۀ کوتاه جیب مرا هم بزند....
وقتی به جمال گفتم..کیف پولم گم شده...با کنایه گفت.....عمو علی تو بزرگ ما ایرانی ها هستی...از همه هم مسن تری...حالا می خواهی در این وضعیت به من پول ندهی؟....کلام ماهرانه و تاثیرگذار جمال مرا بر آن داشت که مبلغ یکصد لیر از استاد ابراهیم صغیر قرض بگیرم و به او بدهم...در این حال از او خواستم که کلید خانه را بدهد...و او در جواب گفت....
من میرم منزل شریک صاحبکارم...شاید بتونم از او پول بگیرم....معلوم نیست کی برگردم...وقتی آمدم خانه کلید را پس می دهم...
من مجبور شدم یکصد لیر هم بدهم و کلید خانه را هم نگیرم...
......
وقتی تلفنم زنگ زد نگاهی به شماره انداختم..شمارۀ غریبه ای بود....معمولا به شماره های غریبه جواب نمی دهم ..ولی در آن شرایط که هر لحظه پلیس تماس می گرفت به خیال آنکه پلیس باشد گوشی را بازکردم...دختر خواهرم از ایران بود...یادم آمد که این شماره های غریبه گاهی برای شماره هائی ست که از ایران می گیرند..در حالی که با دختر خواهرم سلام وعلیک می کردم با خود گفتم که عجب است ..این کت در تن من است و یک تلفن از وطن دارم...هنوز از این فکر فارغ نشده بودم که دختر خواهرم گفت..
دائی ممکن است که تلفن قطع بشود...خواستم بگویم که.....ناگهان شروع به گریه کرد....با نگرانی گفتم...چی شده....دختر خواهرم بغض اش را قورت داد و گفت.....مجید تصادف کرده و مرده.....باز هم های های گریه کرد و لحظه ای بعد تلفن قطع شد...
پاهایم به لرزش افتاد....پسر خواهرم مجید فتحی تبریزی با تریلی اش تصادف کرده و مرده....شنیدن خبر مرگ... آن هم در کشور غریب  خیلی دردناک است....تا منزل اشک ریختم...بلافاصله در اسکایپ و فیسبوک شروع به گرفتن تماس با اصفهان و تبریز شدم...خبر درست بود..پسر خواهر من که عمرش را پشت فرمان تریلی گذرانده بود...تا لقمه نانی برای خانواده اش بیاورد...حالا تکه تکه شده بود..و مقصر رانندۀ طرف مقابل بود....آخرین بار که او را دیدم...می گفت...دائی دو سال دیگر هم باید ماهی دو میلیون قسط بدهم ...آنوقت راحت می شوم...و کمتر کار می کنم...مجید به خاطر این قسط شب و روز تلاش کرد وآخرش هم قربانی اشتباه یک رانندۀ دیگر شد.....
در این حال اشک وناله بودم که جمال وارد شد...او با دیدن اشکهای من کنارم نشست واظهار همدردی کرد....برایم خیلی مهم بود که در آن لحظات تلخ یک نفر با من همدردی کند..جمال بلافاصله چائی درست کرد...و پس از آنکه چائی خوردیم گفت....
..من حداکثر تا 48 ساعت دیگر از این شهر خواهم رفت.....من دیگر اعتراضی نکردم...یعنی اولا توان اعتراض نداشتم....ثانیا جمال در آن لحظات تلخ تنها مونس من بود و با من همدردی می کرد....
روز بعد باز هم تلفن دوست کتی من بود و توصیه اش برای پوشیدن آن کت.....
.......
روز بعد یکی از دوستان ایرانی با من تماس گرفت و اظهار داشت که جمال را شب گذشته در یکی از گرانترین رستورانهای شهر دیده است...فهمیدم که جمال پولی را که دیشب قرض کرده در آن رستوران خرج کرده است....
آنروز از منزل خارج نشدم...سعی کردم با خانواده ام در اصفهان و تبریز تماس بگیرم...اینترنت ضعیف بود و آزارم می داد.....آنشب با دلی پر از غم و باشکم گرسنه به مصیبتهائی که به سرم آمده بود...فکر کی کردم...احساس کردم تلخترین حوادث 3 سال گذشته در این چند روز به سرم آمده است...حتی خبرهای تلویزیون هم آزار دهنده بود که چندین هزار پناهجو در مدت کمی در دریا غرق شده اند...و اتحادیۀ اروپا به جای کمک به این آوارگان فقط بودجۀ گشت دریائی خود را زیاد کرده است....من دیگر حتی این خبر تلویزیون را به این کت لعنتی نسبت می دادم....این اندیشه لحظه به لحظه در فکر من قوت گرفت...ابتدا تصمیم گرفتم که کت را به ظرف آشغالی بیندازم...ولی با خود گفتم که در ترکیه آنقدر نیازمند است که این کت را بردارند و استفاده کنند و مصیبتهای بعدی این کت لعنتی دامن آنها را بگیرد....به همین دلیل تصمیم گرفتم این لعنتی را طوری پاره کنم که قابل استفاده نباشد...قیچی را برداشتم و شروع به بریدن کت کردم...قیچی کوچک بود ونمی برید....یادم آمد که در بین وسایل آشپزخانه یکعدد موکت بری دارم..آنرا برداشتم..و شروع به بریدن کردم..با هر حرکت موکت بری بخشی از کت بریده می شد...در حال بریدن از دست این کت لعنتی عصبانی تر می شدم....و محکمتر می بریدم...و با شدت بیشتری بر بدنۀ کت می کشیدم...ناگهان......موکت بری لیز خورد و از روی 4 انگشت من رد شد و بلافاصله خون فوران زد....کت را زیر خونها گرفتم ..و به جای زخم نگاه کردم...شدت بریدگی به اندازه ای عمیق بود که استخوان انگشتهایم دیده می شدند....جمال در خانه نبود..مجبور شدم با دست خونین به در خانۀ همسایه بروم..زن همسایه در را باز کرد..دستم را نشان دادم..قبل از آنکه حرفی بزنم زن همسایه جیغ کشید و بیهوش به زمین افتاد...مرد همسایه دم در آمد...اول فکر کرد که من همسرش را انداخته ام حالت حمله گرفت..من دست خون آلودم را نشان دادم و توضیح دادم که خانت ار ترس بیهوش شده...مرد همسایه نگاه نفرت آمیزی به من کرد...و..داخل خانه رفت و در تلفن همراهش از اورژآنس خواست که زودتر بیاید...من هم به امیدی که با آن آمبولانس به بیمارستان بروم.داخل خانه شدم که کلید خانه و کیملیک بردارم...آمبولانس خیلی زود آمد..مرد همسایه زنش را به کول گرفت و به پائین برد..هنوز من لنگۀ دوم کفشم را نپوشیده بودم که آمبولنس آژیر کشان حرکت کرد....من هنوز خونریزی شدید داشتم...و هنوز کتلعنتی زیر دستم بود که خون به داخل خانه نریزد...
از پله ها پائین آمدم...نه پولی داشتم که با تاکسی بروم..ونه با محل مراکز درمانی آشنا بودم...من فقط بایات بازاری را می شناختم...و انجمن شعرا..که در این ساعت هر دو تعطیل بودند...تنها برایم یک راه مانده بود که خودم را به قهوه خانۀ پاتوق دوستم برسانم...هنوز کت را زیر انگشتانم گرفته بودم...و هنوز خونریزی ادامه داشت.....در طول مسیر به علت شدت خونریزی چند بار نشستم وتجدید قوا کردم....در نهایت با سختی خودم را به قهوه خانه رساندم و داخل شدم....دوستم در حال بازی رک و پشتش به من بود و متوجه حضور من نبود...او با لحنی مسخره آمیز صحبت می کرد..و..خودش و دوستانش می خندیدند...ناگهان متوجه شدم اسم مرا آورد و با لحن سخیفی گفت....
من این ژاکت را که به ععلی داده ام از ظرف آشغال کنار خانه مان برداشتم...وبعد با صدای بلندی خندید....
چشمانم بیشتر از قبل سیاهی می رفت...پاهایم قفل شدند...به سختی یک قدم دیگر برداشتم وبا سر و کت خونین و...خودم را روی میزو مهره های اوکی انداختم....
......
وقتی چشم باز کردم درنگاه اول متوجه شدم که در بیمارستان هستم...دست چپم سوزش شدیدی داشت...نگاهی به آن انداختم و باند سفید روی دستم را دیدم و ما جرا یادم آمد..نگاهی به دور و برم انداختم...خوشبختانه خبری از کت لعنتی نبود...سوزش دستم امانم را بریده بود..ولی احساس نشاط خاصی داشتم که دیگر از شر کت لعنتی خلاص شده ام.....صدای مسیج تلفن همراهم برایم آشنا بود..به سمت صدابرگشتم...تلفن همراهم را کنار بالشم گذاشته بودند...اول فکر کردم که حتما یک پیام دوستان فیسبوکی ست..خواستم به پیام نگاه نکنم...ولی یک حس نشاط آور درونی مرا تهییج کرد که پیام را ببینم....با دست سالمم پیام را باز کردم...این نوشته آمده بود..:
....عمو علی  سلام..من رفتم آنتالیا......هر وقت اینجا آمدم بهت سر می زنم.....جمال....
...پایان...8/5/2015 اسکی شهر...علیرضا پوربزرگ وافی



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر