۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

قهرمان


..................................قهرمان......
درچارشی به من رسید...پس از سلام و علیک کوتاهی گفت....
آقای نویسنده بنویس....
گفتم: چی را بنویسم؟
گفت: مطالبی را که من می گویم بنویس..
گفتم شاید مطالب شما بر ضد دین و مملکت باشد...مخصوصا حالا که ایمان داران جدید ایرانی کلیسا ها را پر کرده اند...
گفت: آقای نویسنده....خودت می دانی که من نه سیاسی هستم...نه کیس مذهبی دارم....من برای یک لقمه نان به ترکیه آمده ام..که آنرا هم از دستم گرفته اند...شما فقط این مورد را بنویس..
گفتم: کدام مورد را....
گفت: بنویس من یک قهرمان هستم...
گفتم: مگر چکار کردی که قهرمان شدی؟....نکند جامعۀ پناهندگان را از این دربه دری ها نجات داده ای؟
گفت: نه آقا...من فقط برای خودم قهرمان هستم...
گفتم: چطور؟
گفت :سه ماه زمستان 20 درجه زیر صفر را درپارک و اتاق انتظار بیمارس؟تان و تونلهای مترو خوابیدم...
گفتم: چرا کارت را رها کردی ؟
گفت: من کارم را رها نکردم...کار مرا رها کرد.
گفتم: چطور؟
گفت: هوا که سرد بشود کار انشائات(عمله گی) تعطیل می شود.
گفتم: مگر به فکر زمستانت نبودی؟
گفت؟ چرا نبودم....من 1500 لیر پیش صاحبکارم داشتم..با خود حساب کرده بودم که با این پول می توانم در یکی از پانسیونها تختی بگیرم...و...سه ماه زندگی ام را اداره کنم....
گفتم: پس چه شد که با این همه پول ذخیره در پارک خوابیدی؟
گفت:صاحبکارم پولم را نداد..من ماندم و دست خالی در این زمستان سرد و کشنده...
گفتم: چطور شد نتوانستی از صاحبکارت پولت را بگیری؟
گفت: صاحبکارم هم دستش خالی شد...راستش نمی دانم چه کسی به صاحبکارم گفته که ما ایرانی ها هم مثل....ها ماهانه 800 لیر از دولت ترکیه حقوق می گیریم.او هم خیلی نگران من نبود...هر وقت از او پول می خواستم ..می گفت...برو با آن ماهی 800 لیر بساز تا زمستان تمام بشود....
گفتم: تو نتوانستی به او ثابت کنی که ایرانی ها پولی از دولت ترکیه یا(یو-ان) نمی گیرند؟
گفت: این را که نتوانستم ثابت کنم که هیچ...تازه صاحبکارم مدعی بود که ما از قائم مقام هم پول می گیریم.
گفتم: شما چه جوابی دادی؟
گفت: من به او توضیح دادم که قائم مقام والی هر سه ماه فقط 100 لیر پرداخت می کند...آنهم هر بار می گوید که این پول سهم نیازمندان بومی ترکیه است...حتی دوروز پیش از تلفن عمومی بهش زنگ زدم و توضیح دادم که الان 4 ماه است که قائم مقام والی همان 100 لیر را هم نداده...تازه گفته ...که....در 16 ماه آینده جلسه دارند...اگر جلسه تشکیل بشود و پرداخت پول برای ایرانی ها تصویب بشود.....تازه در آن تاریخ اعلام می کنیم که...چه زمانی برای دریافت پول بیائید...
گفتم: نتیجه اش چی شد؟
گفت: من حتی توضیح دادم که این پولی را که والی ممکن است بدهد....اگر به فاصلۀ زمانی دو پرداخت حساب بکنی روزی فقط 1 لیر می افتد...تازه این بار با 5 ماه فاصله حتی روزی 50 قروش(نیم لیر) هم نخواهد شد...
گفتم: صاحبکارت چی گفت؟
گفت: تو هم ماشاللاه مثل بازجوهای اوین وکهریزک همه اش سؤال می کنی..و امان نمی دی که خودم بگویم..
گفتم: دوست عزیز تو از من می خواهی داستان قهرمانی مثل ترا بنویسم...من اگرزوایای این ماجرا را ندانم که نمی توانم از تو یک قهرمان بسازم...
گفت: شما که همه چیز را از زیر زبانم کشیدی....حالا بنویس من یک قهرمانم...
گفتم: من مطلب شما را به عنوان درد دل یک پناهنده می نویسم...ولی قهرمان بودن شرایط خودش را دارد...
گفت: من از قهرمانهای داستانهای (صمد بهرنگی) قهرمانترم...من همۀ محرومیت های قهرمانان صمد را عملا تجربه کرده ام.اگر آنها فقط در کتابهای داستان قهرمان هستند..من در دنیای واقعی این محرومیت ها را دیده ام....من بارها از مقابل رستورانها و کافه قنادی ها و حتی بازار روزها رد شده ام..و چون پولی برای خرید نداشتم....قهرمانانه تحمل کرده ام و دم نزده ام....راستی می دانی که من 5 روز است که حتی یک وعده غذای کامل نخورده ام؟..من هم شده ام مثل مردم اسکی شهر که با یک (سیمیت) روزگار می گذرانم...
نگاهی به صورتش انداختم....رنگش زرد شده بود...در چهره اش علائم گرسنگی کاملا مشهود بود...با آنکه پول درست و حسابی نداشتم با خود گفتم که او را برای یک وعده غذا مهمان کنم....اما او که انگار فکر مرا خوانده بود....نگاهی به چشمان من کرد ودر حالی که از من دور می شد.. گفت..
..یادت نره حتما اینها بنویسی....و..بنویسی من یک قهرمان هستم....
من او را صدا کردم..وگفتم....
.حالا بیا بریم با هم یه غذایی بخوریم...کجا میری با این عجله؟
در حالی که از من دور می شد...گفت:
میرم پارک گنجلی....امشب هم آنجا می خوابم...
گفتم: حالا یک ساعت دیگر میری....دیر که نمی شود...بیا بریم با هم یه غذایی بخوریم..
گفت: نه آقای نویسنده....اگر دیر بکنم جای مرا یک ایرانی...یا یک.......می گیرد..من آنجا راحت ترم...هوا هم خوب شده...
...اینرا گفت و به سرعت از من دور شد....من در حالی که با نگاه حسرتبار او را دنبال می کرده...زیر لب گفتم...
.... اگر خود صمد بهرنگی هم داستان تر امی شنید حتما می گفت
.....الحق تو یک قهرمانی
پایان///علیرضا پوربزرگ وافی
16/5/2015...اسکی شهر

Unlike · Comment · Sto

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر