۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

غزل آشتی


........اشاره....
...مدتی در تهران برای انجام قرارداد نوشتن کتاب در نزدیکیهای سیدخندان سکونت داشتم.معمولا عصرها به پارکی که بالاتر از سیدخندان و روبروی کوچۀ بانو پروین دولت آبادی و بانو سیمین بهبهانی بود می رفتم و با نصرالله مردانی و جناب رضی پور به شعر خوانی می پرداختیم...
گاهی یک نفر غیر شاعر هم به جمع ما اضافه می شد و به اشعار ما گوش می داد و اگر می خواستیم چائی بخوریم.او زحمت خریدن و آوردنش را می کشید....
یک روز همین آقا با چهره ای اندوهگین به جمع ما آمد..وقتی دلیل اندوهش را پرسیدیم...اشاره به دعوای زنش با خود کرد و گفت همه اش از فقر و نداری ست و در نهایت از ما خواست که شعری برای آشتی دادن او با خانمش بنویسیم.
من آن شب این غزل را نوشتم و فردایش به او دادم...او هم در روز بعد با یک جعبه شیرینی بزرگ به جمع ما پیوست و به خاطر آشتی با زنش از من و ما تشکر کرد...
احساس کردم و احساس می کنم این غزلم پیک صلح و دوستی ست و به همین مناسبت در این شب عیدی به دوستان تقدیم می کنم...
باشد که در این سال جدید و همیشه زندگیتان سرشار از صلح و دوستی و محبت باشد...
علیرضا پوربزرگ وافی
17/3/2015 برابر با 26/12/1393
........غزل آشتی.....
بیا به حرف دل خویش اعتماد کنیم
به اعتماد دل اعتماد شاد کنیم
کلام خویش به صدق و صفا بیارائیم
دوباره از گل و عشق و ترانه یاد کنیم
یقین که بدتر از این می زند فلک ما را
چنانچه با ملک آشتی عناد کنیم
ز ابر حادثه کم رنگ گشته نور صفا
بیا که شعلۀ الطاف را زیاد کنیم
به خون کشید اگر تیغ ظلم پیکر عدل
بیا به بی کسی عدل و داد ...داد کنیم
من و تو ما شدنی هست از جفا مهراس
قیام کن که دگر با جفا جهاد کنیم
به اصل و فرع محبت به دین همدردی
رساله ای بنویسیم و اجتهاد کنیم
نماز عشق قیام و قعود می طلبد
بیا که در دل محراب جان نماد کنیم
گل مراد به باغ وصال می روید
بیا زمین و زمان را گل مراد کنیم
بیا بیا که به فتوای وافی عاشق
به شهر خلوت مستی هرآنچه باد کنیم
8/8/76/تهران

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر