۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

نامه ای به دخترم...برای تولدش


......نامه ای برای تولد دخترم لیلا.........
....سالروز تولد دخترم لیلاست و این سومین سال است که دور از وطن و در غربت زجر آور زندگی می کنم...دخترم در غروب تاسوعای 1370 به خانوادۀ ما اهدا شد.آنهم در شرایطی که ساعتی قبل از تولد مرگش از سوی پزشک معالج تآیید شد و من هنوز بر این باورم که حیات دوبارۀ دخترم را از فریاد یا حسین دسته جات عزاداری که ناله هایشان فضای حیاط بیمارستان خانوادۀ تهران را عطرآگین کرده بود هدیه گرفته ام.....و هنوز بر این اعتقادم کهمن تولد و حیات دوبارۀ دخترم را از باورهای صادقانۀ خود به اهل بیت دارم...
راستش اول خجالت می کشیدم در مقام پدر تولد دخترم را تبریک بگویم...در صورتی که بین من و دخترم وحتی سایر اعضای خانواده ام همیشه عواطف فی ما بین جاری بود.وشکر خدا مشکلی در پیوند خانوادگی ما وجود ندارد....
اما از اینکه دخترم درحال حاضر حتی از دست نوازش پدرانۀ من و من از نگاه و حرکت و قهر و آشتی کودکانۀ دخترم محروم هستیم بحث دیگری دارد و باید در جای دیگر مطرح و بررسی شود...اما چند روز است که من در این اندیشه ام که چه هدیه ای را از دیار غربت برای دخترم و حتی سایر اعضای خانواده ام برسانم....
پس از چند روز کلنجار باخود امروز می خواهم با زبان نو و با شکستن پوسته های لا به لای تعصب اجتماعی و مذهبی با دخترم لیلا (حتی دختر بزرگم سولماز) سخن بگویم...
لیلا جان حالا 24 سال از عمر تو می گذرد....ایامی که همه اش تکراری بود و تو و ما(پدر و مادرت) هرکدام در زندان خاصی گرفتار بودیم...تو اسیر جامعۀ شکل گرفته از مذهب گنگ حکومتی... وقید و بندهائی که شامل همۀ افراد جامعه شده...و هرگز در مقام یک انسان از حقوق قابل قبول و همگانی جامعه بهره مند نبودی...و من و مادرت هم میله های زندانی بودیم که که برای تو ساخته شده است...
نمی دانم تقصیر چه کسی ست .ولی من و مادرت در محیط بستۀ مذهبی و تعصبی تبریز تربیت یافته ایمو هرچند گاهی رگه های تجدد یا تغییر در بعضی از سنتها را داشتیم ..ولی در کل با تو رفتاری کردیم که پدر و مادرهایمان با خواهرانمان کردند...پس ما هر دو زندانی بودیم...شما به گونه ای که جامعه ایجاد کرده و...ما به گونه ای که تربیت یافته ایم...
حالا من 3 سال تجربۀ خود را که با تلخی های فراوان به دست آورده ام...به عهوان هدیۀ تولد به تو تقدیم می کنم...
دخترم امروز می فهمم که تو هم مثل برادرانت حق حیات داری...دارای اندیشه هستی و حق اتخاب بخشی از حقوق انسانی تو است...و می توانی عشق و محبت را از دید خود و بر مبنای باور شخصی خود بسنجی و این حق را داری که در صورت تمایل عاشق بشوی....عاشق چیزی که خودت دوست داری و در عیار باورهای تو مقبول است...و با این عشق ..انگیزۀ حیات را در خود بیشتر و حتی به سایر اعضای خانواده ات منتقل بکنی...تو حق داری در انتخاب لباس و حجاب خود مختار باشی ...حجابی که بعد از سالها تحقیق دریافتم که ریشه در ادیان دیگر دارد و ربطی به اسلام ندارد...و صد البته در آن هیچ نشانی از سنت ایرانی و آذربایجانی ما در آن نیست...و بدا به حکومت ما که هنوز اندیشه های نادرست و دیکتاتورانۀ خود را به جامعۀ مظلوم ما تحمیل می کند.وحتی اختیار شاد بودن را از جامعه سلب کرده است...
دخترم....حالا که خودت دارای تحصیلات عالیه هستی و در فضای حقیقی و مجازی با جهان ارتباط داری....از تو می خواهم همان باشی که دلت می خواهد...و نیک می دانم که در رگ رگ تو.. و در شریان خونت نجابت و حجاب معنوی و حیا جریان دارد...
این نوشته را به عنوان پوزش نامه از گذشته یا اعتراف به خطای ما سبق پدرت بپذیر و او را ببخش...و نیز در خواست می کنم این نامه را با دقت بخوان....و تا می توانی..از این لحظه به بعد...بخند....شاد باش....عاشق باش.....زندگی را دوست داشته باش
..به امید روزهای بهتر برای تو وجامعۀ ایرانی...
از طرف پدر در غربت ات....
2015/7/21...ترکیه


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر