۱۳۹۴ تیر ۲۱, یکشنبه

غزل...کجدار و مریز

غزل
عمر من کاسۀ کجدار و مریز
نه ذلیلم به زمانه نه عزیز
نه توانائی ماندن دارم
نه از این هستی بد راه گریز
همه جا درد.. چه دردی ..جانکاه
همه دم اشک ..چه اشکی ..شبخیز
دل ز امید و رجا خالی شد
تا که شد از غم حرمان لبریز
شوق هستی به دلم دیگر نیست
دیگر ای دل ز چه باید پرهیز
همه جا پر شده از آیۀ یاس
نیست انگیزۀ هستی انگیز
نه صفاهان وطنم شد امروز
و نه اکرام شدم در تبریز
نه مرا همدم شیرین سخنی
و نه اقبال خوشی چون پرویز
طالعم نحس...چو بخت فرهاد
عیش فرار..به سان شبدیز
وه که پنجاه بهار هستی
همگی زردترند از پائیز
نه هنر داد من مسکین داد
نه در این خطه بیرزد به پشیز
بی هنر مسند قدرت دارد
چه عزیز است همان بی همه چیز
فقر در جامعه پرچم زده است
وز فساد است زمانه لبریز
دل به درد آمده از جور زمان
تا به کی این همه کجدار و مریز
تا به کی این همه در خود مدفون
تا به کی این همه با دل به ستیز
از خموشی به ستوه آمده ام
ای شهادت به دلم جرات ریز
عاقبت وافی گستاخ و لجوج
گردد از شعر خودش حلق آویز
7/3/1378
جاده تهران-اصفَهان


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر