۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

کت قدیمی


....سخنی با دوستان...

...با سلام و عرض ادب....من در یکماه گذشته سه داستان.به نامهای..کت رنگی....کت لعنتی....کت سفید..در صفحه ام گذاشتم که اکثر دوستان ارزشمندم آنها را خوانده و نظرهای خیلی روشنگرانه ای داده اند...من امروز آخرین داستان از سری ..کت.. را منتشر می کنم...و آرزو دارم...دوستانی که تمایل دادند...نظر خودشان را بنویسند...
من این داستانها را در شرایط سخت زندگی در غربت نوشته ام...و هدفی از نوشتن داشتم که منتظرم از زبان مهربان شما بشنوم ..و از قلم بی غرض شما بخوانم....
با تشکر علیرضا پوربزرگ وافی
30/5/2015
..
..........کت قدیمی.......

چند روز پیش وقتی همراه بهروز وارد انجمن ادبی (اشیودر) شدیم....یکی از شعرا با لحن جد و طنزی گفت:
..علی بیگ...بو جاکتین دوگمه سی وارمی؟ یعنی..این کت شما دگمه دارد؟ (منظورش داستان کت رنگی) بود....یک شاعر دیگر گفت..
...اولمایا بو لعنتلی جاکت دی؟ یعنی نکند این (کت لعنتی )ست.... وشخص دیگری گفت:
...بیاض جاکتین نرده دی؟..یعنی (کت سفید ) ات چی شد؟.....
.من بعد از هجوم این جملات نگاهی به کتم انداختم....این همان کت قدیمی من بود و هیچ ایرادی نداشت...هرچند کمی کهنه و رنگ و رو رفته بود...
چشم در صورت یک یک مخاطبین انداختم و گفتم....ائوئت....یعنی ...بله....و در گوشه ای نشستم...
بعد از پایان جلسه و خروج از ساختمان پاکت سیگار را در آوردم...معمولا بهروز آنرا روشن می کند و یک پک می زند...بعد تحویل من می دهد..وقتی سیگار را گرفت با لحنی که عصبانیت از آن مشهود بود گفت :
برای خودت یکی دیگر روشن کن...
بهروز هروقت عصبانی می شود سیگار کامل می کشد...فهمیدم که عصبانی ست...البته ازبرافروختگی صورتش هم معلوم بود که عصبانیه... من هم دنبال فرصتی بودم که دلیلش را بپرسم...در حالی که سیگار دیگری برای خودم روشن می کردم...گفتم :
- مشکلی پیش آمده که اینقدر عصبانی شده ای؟
- چه مشکلی بالاتر از این که هرجا بریم صحبت از کت های حضرتعالی می کنند.تو حتی برای خودت هم آبرو نگذاشتی.آقا ول کن این داستانهای دنباله دار کت را...تازه داده ای به (استادنجم الدین) برایت به ترکی استانبولی هم ترجمه و به قول خودت در (ادبیات باهچاسی) هم پخش کرده...
- بهروز جان این که بد نیست....تآثیر داستان است...و این برای یک نویسنده موفقیت حساب می شود..
- آقا ما موفقیتی را که آبروریزی کند نمی خواهیم...
- دوست عزیز این موضوع را تعبیر بد نکن.....اتفاقا در چند روز گذشته هم در کامنتهائی که برایم نوشتند.با اظهار همدردی پیشنهادهائی هم برای تهیۀ کت و شلوار برایم داده اند...
- مثلا چه پیشنهاداتی.....گفتم:
تآثیر این داستانها در بین خوانندگان ایرانی هم زیاد بود...چند تا مسیج خصوصی داشتم
....سایز بدنت را بده تا یکدست کت و شلوار برات بفرستم...
....شماره حساب بده تا پول خرید یکدست لباس شیک را به حسابت بریزم...
....چه کمکی از دست ما ساخته است؟
...شما با چه سختی هائی زندگی می کنید..
....برگرد ایران تا بدم برات یکدست کت و شلوار حسابی بدوزند...
حتی زنم هم در اسکایپ گفته....
....یک کیف بزرگ لباس برایت آماده کرده ام...این بار که ترکیه آمدم برایت میارم...
..من جواب مطالب مهرآمیز و شاید مغرضانۀ همه را داده و از آنها تشکر کرده ام...
-شما این موضوع را موفقیت می دانید؟
- بله البته که موفقیت است...من وقتی در داستانم بتوانم با خواننده ام ارتباط برقرار کنم...این یک موفقیت بزرگ است...
-....خودت می دونی....از من گفتن بود...
- بهروزجان..من که با این کت وشلوار قدیمی ام زندگی ام را می کردم.وهیچ مشکلی نداشتم...تا اینکه...
-تا اینکه ....
....تا اینکه چی؟....
تا اینکه یکی از دوستان ایرانی گفت:
...تو که در ترکیه مرتب پشت تریبون میری درست نیست که همه اش با یکدست لباس ظاهر بشی....
..و دوست دیگری هم در تایید حرف اوگفت:..
..علی آقا تو با این لباسها هرچه عکس بگیری ما فکر می کنیم همه اش در یک محل عکس گرفته ای...یکدست لباس دیگر بگیر ..و در مراسم مختلف...تنوع ایجاد کن... خودت هم بارها مرا تا جلو مغازۀ لباس فروشی بردی....
بهروز گفت:حرف دوستان منطقی ست...
- خیلی خوب...شما در مقام یک دوست فرهنگی مشکلم را حل کن..
- چه مشکلی؟...
- مشکل نداشتن لباس اضافی وتعویضی...
- برو یکدست لباس نو بخر...
- برای این کار یک مشکل کوچولو دارم
- چه مشکلی؟
- مشکل نداشتن پول اضافی برای خرید لباس ..پولی که به من می رسد به سختی کفاف کرایه خانه و خورد و خوراکم را می دهد...تازه در این زمستان هم که بیش از 6 ماه طول کشید ... خودت شاهد بودی که پول گاز و برق کمرشکن شد و هنوز هم نتوانسته ام بدهی پول برق و گاز زمستان را که از دوستان و حتی خودت قرض گرفته ام بپردازم...ولی داشتن لباس مرتب و متنوع هم یک ضرورت است...تنها راه چاره را در این می بینم که یکی دو دست لباس دست دوم بخرم...و از آنها در مراسم و مجامع مختلف استفاده کنم....
- اگر واقعا به لباس دست دوم نیاز داری...میریم سراغ (هاوار)....
- به شرطی که دوستان دیگر متوجه نشوند.....

. پس از مشاوره های لازم با بهروز به سراغ (هاوار) که بساط دستفروشی لباسهای دست دوم داشت...رفتیم...هاوار بهروز را که قبلا در بایات بازار مغازه داشت می شناخت...و..مرا هم به خاطر لباسهای متعددی که قبلا ازش گرفته بودیم بارها دیده بود...
بهروز با دیدن هاوارگفت..
...مرحبا هاوار آبی( آبی مخفف آقا بیگ خودمان است)
-مرحبا...
-این دوست من علی آبی را که می شناسی؟....هاوارنگاه بیروحی به من کرد و با سر تآیید کرد....بهروز ادامه داد..
-ما دودست لباس دست دوم خوب برایش لازم داریم....هیکل این علی آقای ما را به خاطر داشته باش..و..هروقت برایت لباس خوب و مناسب رسید برایش نگهدار....
هاوار گفت...اتفاقا یک کت خیلی خوب برایش دارم.....و به طرف میخ دیوار که انواع لباسها را آویزان کرده بود...رفت و یک کت را جدا کرد و برای ما آورد...من آن کت را که ظاهر مرتبی داشت پوشیدم...بهروز آنرا در تن من ارزیابی کرد و گفت...
-این کوچک است...یه چیز مناسبتر و بهتر...هاوار گفت...:
- قراره فردا برام لباس جدید بیارند....فردا عصر سری به من بزنید....
قول و قرارمان را برای فردا با هاوار تنظیم کردیم... به بهروزگفتم :
- حالابریم قهوه خانه... با خیال راحت بریم یه دست تخته نرد بزنیم..
- کدام خیال راحت؟...امروز روز امضا در پلیس است
- راست میگی...بریم برای امضا...

قدم زنان تا ادارۀ پلیس آمدیم...دستگاه انگشت نگاری سر جایش نبود...بهروز از پلیسی که بیرون اداره سیگار می کشید پرسید:
..آبی ..دستگاه انگشت نگاری چی شده؟
و پلیس در جواب گفت...
-بروید یک ماه خوش باشید...پلیس در حال تحویل امور مهاجرین به ادارۀ مهاجرت ترکیه است..و یکماه امضا تعطیل است...
در حالی که از ساختمان پلیس دور می شدیم...گفتم :
-حالا می توانیم حداقل یک ماه زندگی خود را به دلخواه خود تنظیم کنیم..
- این خبر خوشحال کننده ای ست...می توانیم به مسافرت هم برویم...
-با کدام پول ؟......
-شوخی کردم...

در این حال صدای یک نفر ما را متوقف کرد...
- سلام آقا بهروز...
.... هردو ایستادیم و به طرف صدا برگشتیم...آن شخص به ما نزدیک شد..و سلام و علیکی رد و بدل شد...
-خبر داری دیروز چه شده؟
-نه....
. ده دوازده نفر ریختند آقای احمد... را کلی کتک زده اند..
-چرا؟...
-نمی دانم...
بیچاره ترکی هم بلد نیست....یه نفر می خواست کمکش بکند....
- ما کمکش می کنیم..کجاست ؟
- نمی دونم فقط با آمبولانس بردندش بیمارستان...به من پیغام داده که براش یک مترجم پیدا کنم..
- الان کدام بیمارستانه؟
-نمی دونم...ولی پلیس میدونه...
..بهروز نگاهی به من کرد و گفت:
-امروز به ما نیامده که با خیال راحت یکدست تخته نرد بازی کنیم...من برم پلیس ببینم چکار میشه کرد..
گفتم: لازم است من هم بیام؟
- نه دیگه من با این آقا برم ببینم چی میشه.
-بسیار خوب من هم میرم خونه...امشب نوشتنی زیاد دارم...
بهروز با آن ایرانی دوباره به سمت پلیس برگشتند. من هم مسیرم را به سمت خانه عوض کردم...
...هنوز از خیابان پلیس نپیچیده بودم که با یکی ازدوستان ایرانی روبرو شدم...
-سلام علی آقا..
- سلام .حال شما چطوره؟
- ممنون....راستی علی آقا یک مشکلی برای یک خانوادۀ ایرانی به وجود آمده و نیاز به کمک دارند..
-راستش صندوق خالیه...1500 لیر هم قرض کردیم و خرج کردیم و کسی پول نمی دهد که پرش بکنیم..
- نه این مشکل پولی نیست...
- پس چیه؟
- مشکل ازدواجه..
- نگران نباش اگر عروسی دارند من می توانم توسط خیرین این شهر یک سالن خوب رایگان برایشان بگیرم...
- نه از این جور مشکل ها نیست...
- پس وقتی مشکل مالی نباشد...مکانی نباشد..دیگر مشکلی نمی ماند...
- گوش کن علی آقا.....
- بفرما...
یک مادر و دختر ایرانی اینجاست که دخترش کیس (لزبین) داده...
- لزبین چیه؟
- یعنی تو با این همه کتاب و شعر نمی دونی لزبین چیه؟
- راستش من حداقل اسم حزبها و تشکیلات سیاسی را شنیده ام...ولی این یکی را نشنیده بودم...
- این که تشکیلات حزبی نیست...اجتماعی یه..
- خیلی خوب تعریف کن ببینم چیه...
- یه مادر و دختر اینجا زندگی می کنند که دختره کیس لزبین داده...لزبین یعنی همجنس باز از نوع زنانه...
- این که از نظر سازمان ملل طلائی ترین کیس است...
- علی آقا لطفا تا آخر گوش کن ....بعد نظر بده
-بسیار خوب بفرما..
- گفتم که این دختر به سفارش وکیلش که 4000 لیر پول گرفته..این کیس را داده....منتها این دختر در ایران نامزد داشته.. حالا نامزدش میخواد بیاد اینجا...تا او را به ایران برگرداند...
....این که خیلی خوبه...برگردند ایران...دربه دری هایشان هم تمام میشه...
- ولی دختره نمی خواد به ایران برگرده....به نظر شما چکار باید بکند؟
- باید برود پیش وکیلی که 4000 لیر گرفته و از او کمک بخواد...
- رفته...وکیل گفته باید 4000 لیر دیگر بدهید تا مشاوره بدهم....اینها هم نه پولی دارند و نه می خواهند با این وکیل دوباره کار بکنند..
..من با شنیدن این ماجرا بی اختیار یاد پدری افتادم که در آنکارا برای دو پسرش کیس .... درست کرد.و بچه هایش را به کشور سوم فرستاد... از قرار معلوم برای بعضی ها ساختن کیس از عقیده و اندیشه و حتی باورهای مذهبی مهمتر است...متاسفانه خیلی از ایرانی ها در موقع ورود به ترکیه...کرامت انسانی خودشان را در مرز ایران وترکیه گذاشته ..و..وارد ترکیه می شوند...برای این افراد دیگر حلال و حرام....و...مقدسات ..معنای خودش را از دست می دهد...صدای دوستم مرا از این خیال زجرآور بیرون آورد..
---علی آقا چکار می توانی برایش بکنی؟
-تنها کاری که می توانم بکنم این است که با یکی از وکلای ایرانی صحبت و از او راهنمائی بخواهم..
....و با دنیائی پریشانی از او خداحافظی کرده وبه منزل آمدم...
.....
آنشب در اسکایپ با بهروز صحبت کردم...و درمورد لشکر 10-12 نفره ای که به یک ایرانی حمله کرده بودند...سؤال کردم..بهروز گفت...
- رفتم بیمارستان و شکایت نامه ای تنظیم کردیم ..و تحویل پلیس دادیم...
- من هم ماجرای پیش آمده برای این دختر ایرانی را برایش توضیح دادم...گفت
- با آقای.....وکیل صحبت می کنم..گفتم
- من با او صحبت کردم...گفت...نمی تواند کمکی بکند...
- من هم فعلا شخص دیگری را سراغ ندارم...

از بهروز خداحافظی کردم...نگاهی به پیغامهای خصوصی خود انداختم....چند مورد برای کت نوشته بودند...یک نفر هم نوشته بود...
... شما با داستانهائی که برای کت نوشته اید..نشان دادید که نویسندۀ بزرگی هستید..من هم قول می دهم به محض شنیدن خبر مرگ شما....عکس شما را 40 روز در پروفایلم بگذارم...
با خواندن این مطلب لااقل تبسمی بر لبانم جاری شد...اینترنت خیلی کند شده بود...لب تاب را خاموش کردم و خوابیدم..
.....
روز بعد بهروز تماس گرفت و از من خواست که زودتر از ساعت هر روزی به بایات بازار بروم...حدس زدم احتمالا به خاطر کت و شلوار باشد....سریعا لباس پوشیدم و با دولموش به بایات باز رفتم...بهروز مرا به بساط هاوار برد...هاوار با دیدن ما دو دست کت و شلوار جلو ما گذاشت..و رو به بهروز کرد و گفت :
فقط به خاطر شما به کس دیگری نفروختم...
من و بهروز ظاهر لباسها را برانداز کردیم....بد نبودند....کت ها را یکی یکی پوشیدم...رنگ مشگی اش خیلی خوب بود...حتی در جیبهایش باز نشده بود...حدس زدم...نو...نو.. است...ولی چرا از بساط یک دست فروش سردر آورده بود..نمی دانستم..و نمی خواستم بدانم...
بهروز هم نو بودن آن کت شلوار مشکی را تآیید کرد....کت و شلوار کرمی رنگ هم بد نبود...ولی باید برای شستشو و ضد عفونی به خشکشوئی می رفت....
بهروز پس از چانه زدنها مبلغ 50 لیر به هاوار داد و با هم به خشکشوئی رفتیم...20 لیر هم بابت شستشو دادیم...
من وبهروز اکثر ساعات بیکاریمان در انجمن های ادبی می گذرد و هر وقت بیکار باشیم (که همیشه هستیم) سری به یکی از انجمن ها می زنیم...وقتی وارد شدیم ...چند بیکار دیگر که امک لی(بازنشسته) هستند ...دور هم جمع شده و شعر می خواندند...ما هم در گوشه ای نشستیم...و...گوش کردیم...

در حین شعرخوانی یکی از شعرا...با اشاره به من فهماند که برایم یک امانتی آورده....و موقع رفتن یک پلاستیک بزرگ به من داد که داخلش پر از لباس بود....خواستم آنرا نگیرم..که بهروز به زبان فارسی به من گفت...
زشته ...بگیر...بعد فکری به حالش می کنیم....و...من هم گرفتم...
وقتی به مغازۀ دوست ایرانی رسیدم...چند ایرانی آنجا بودند....من به صاحب مغازه گفتم...
- ولی جان یه مقدار لباس هست...کسی هست بهش بدیم؟...ولی گفت :
- نه آقاجان یکبار به یک ایرانی این پیشنهاد را دادم...مرا به باد فحش گرفت...
- یکی از ایرانی ها گفت :
- موضوع چیه علی آقا...؟.گفتم:
- راستش یک نفر مقداری به من لباس داده..گفتم اگر کسی لازم دارد بهش بدم...گفت:
- چیه ؟...و پلاستیک را برداشت وابتدا کت بعد جلیقۀ داخل آنرا پوشید..اندازۀ اندازه بود...
- گفتم : مبارکت باشه....گفت:
- اینجوری که نمیشه...شما اگر می خواهید اینها را به من هدیه کنید.. لطف کنید اول به خشکشوئی ببرید.بعد تحویل من بدهید...
- ...فهمیدم که در امور لباس آدم با تجربه ای هست و از قیمت گران خشکشوئی خبر دارد...
- افراد حاضر هم با نگاه و کلام حرف او را تایید کردند و من به ناچار پذیرفتم که لباسها را به خشکشوئی بدهم..به همراه همان شخص به خشکشوئی رفتیم ...
- مسئول خشکشوئی با دیدن من به کامپیوتر زد و گفت :
- علی آبی 25 لیر
- و من بابت لباس اهدائی 25 لیر به خشکشوئی دادم...دوست ایرانی قبض خشکشوئی را گرفت وگفت:
- اینجوری درست شد...
- در برگشت دوباره چشمم به بساط هاوار لغزید....یک کت شق و رق قهوه ای جلوه می کرد...من غرق در نگاه به آن بودم که صدای هاوار بلند شد:
- بهروز آبی گفته که این را برای شما نگهدارم...
- من که می دانستم بهروز داخل مغازۀ آقا ولی هست و این کت را ندیده است..با این حال چون آن کت توجهم را جلب کرده بود...کت را گرفتم و پوشیدم...تقریبا اندازه بود...با تجربه ای که داشتم نگاهی به یقه اش انداختم تا مقدار استفاده شدنش را ارزیابی کنم....یقه اش پر از چرب و چیلی بود...اگر کمی دیگر نگاه می کردم حتما حالت تهوع به من دست می داد...فورا چشم از یقه اش دزدیدم...و..پس از پرداخت 15 لیر بابت خرید...قبل از آنکه بهروز متوجه این خرید من بشود..به طرف خشکشوئی دویدم ..و..10 لیر هم بابت شستشو.. و.. ضدعفونی پرداختم...
- روز بعد وقتی وارد انجمن شعرا شدم...استاد ابراهیم صغیر پس از صغرا و کبرا کردن یکدست کت و شلوار .یک کاپشن آبی به من داد...مجبور شدم آنها را هم تحویل بگیرم و به خشکشوئی ببرم..
- پروندۀ لشکر 10-12 نفره...و آن مادر و دختر برای من و بهروز باز بود...بهروز منتظر اعلام دادگاه ...و من منتظر بهروز برای پیدا کردن یک وکیل دیگر برای کمک به آنها بودم...

......
یک هفته بود که کار روزانۀ من مراجعه به خشکشوئی و درزی بود....یعنی از خشکوئی تحویل می گرفتم...می رفتم درزی... شلوار کت جدید را اندازه می گرفت....و بابت هر یک 4 لیر دیافت می کرد...در این فاصله یک ایرانی هم به نام ابراهیم دلش به رحم آمده و دو تا کت توسط بهروز به من هدیه کرد....بهروز می گفت..که نمی خواستم بگیرم ..ولی اصرار ابراهیم او را وادار به دریافت آنها کرده بود...راستش من هم می خواستم آنها را از بهروز نگیرم...ولی زبانم قفل شد و چیزی نگفتم...و گرفتم...هزینه های تمام این مراحل ...از..خشکشوئی...تا...درزی....و...کرایهء مینی بوس برای ایاب و ذهاب همه اش از پولی بود که قرض کرده بودم...حالا دیگر در و دیوار... دستۀ در.. و میخ ...و جا رختی..وحتی روی مبل اتاق پراز لباسهائی بود که با کلۀ داغ خریده و یا هدیه گرفته بودم....کت قدیمی من هم مظلومانه و چروکیده در گوشۀ مبل افتاده بود...گاهی هم بدون اعتنا رویش می نشستم...این کت را 3 سال پیش در اصفهان دوخته بودم...خیاطش هم از معروفترین خیاطهای های اصفهان بود..تازه خودش هم از شعرای طنزپرداز بود وبه قول خودش به خاطرمن دقت و ظرافت خاصی در دوخت آن به کار برده بود...من این کت و شلوار را خیلی دوست داشتم و معمولا در مراسم مهم می پوشیدم...به همین دلیل کمی پوسیده و آفتاب خورده شده بود....و حالا در گوشۀ مبل...چروکیده و مظلوم افتاده بود.....
....
در بایات باز هم هرکس به من می رسید... با من...از کت..و..شلوار صحبت می کرد....
یواش یواش احساس کردم که که به اسم...کت ...حساسیت پیدا کرده ام...یعنی هرکس از کت...و...شلوار صحبت می کرد ..من ناراحت می شدم...ناراحتی ام وقتی بیشتر می شد که یک نفر سؤالش در مورد لباسهای دست دومی بود که از هاوار گرفته بودم
...بعضی ها هم به من قول می دادند که در اولین فرصت برایم یکدست کت و شلوار دست دوم بیاورند..
هاوار هم به عشق من چپ و راست لباس جدید می آورد وهروقت من یا بهروز را می دید....ما را به بساط خود دعوت می کرد....و مرتب 10 لیر...15 لیر...20..وحتی...30 لیر می گرفت...من هم مجبور بودم هر روز به خشکشوئی رفته...تعدادی لباس جدید تحویل و لباسهای شسته شده را دریافت کنم...و...به درزی ببرم.. به خاطر این لباسها باید با مینی بوس تردد می کردم...دوستان ایرانی هم که قراربود متوجه این خریدهای ما نشوند همه در جریان بودند وهر روز لباسهای تن مرا کنترل می کردند..و هر کدام چیزی می گفتند...
- اینو از هاوار خریدی؟
- اینو چن خریدی؟
- اینو کی هدیه داده ؟
- مارک کراواتت چیه ؟
- این اصلا بهت نمیاد
- این خیلی بهت میاد....
- این کراوات هم دست دومه ؟

از طرفی دوستان ترک هم برایم لباس می فرستادند....هرچند اکثر لباسهایشان زمستانی ...و زمستان در حال تمام شدن بود و من نمی توانستم اعتراضی بکنم....
من هر روز یکی از این لباسها را می پوشیدم...ولی اصلا احساس راحتی نمی کردم حس می کردم همه شان قرضی (به قول ما تبریزی ها (بیراووز) هستند...ولی به خودم می گفتم که این همه پول داده ام و باید از آنها استفاده کنم...
غروب بود که یکی از مغازه داران ترک بایات بازار مرا به داخل مغازه اش دعوت کرد و یک گونی پر از لباس نشانم داد و گفت:
علی آبی اینها برای شماست....ببرش..
با لحن تند...وشاید بی ادبانه ای گفتم: جمال آبی من نه لباس نیاز دارم و نه می خوام...لطفا به یک نفر دیگر بدهید....و با عصبانیت از مغازه اش خارج شدم....
در این حال هاوار مرا صدا کرد....علی آبی...بیریئنی جاکت...(یعنی کت نو)
گفتم :جاکت...و کوفت...نمی خوام....دست از سرم بردارید....
.....
شب وقتی اعصابم کمی راحت شد...لباسهای وصول شده را شمردم....17 دست کت وشلوار بود...یک حساب سرانگشتی کردم.......

تا حالا بابت خرید و تعمیر و شستشو و ترابری اینها مبلغ 700 لیر از بهروز و 200 لیر هم از استاد ابراهیم صغیر قرض کرده ام..120 لیر هم بابت خرید سیگار به محبوب بدهکار شده ام ..حالا چقدر از خورد و خوراکم در این راه زده ام بماند...80 لیر هم بابت تعمیر یخجال داده ام که در موقع اتو کردن یکی از این شلوارها اتصال کرد و موتور یخجال سوخت...هر کدام از اینها را هم که پوشیده ام هیچ لذتی برایم نداشت.... این لباسها در موقع خرید...اندازۀ تنم بودند...و الان موقع پوشیدن بزرگ وبدقواره شده اند....اکثرشان هم زمستانه هستند و دیگر در این آب و هوای گرم قابل استفاده نیستند...
کلاهم را قاضی کردم...تصمیم گرفتم دو دست از اینها را انتخاب وبقیه را به هاوار بدهم...

شروع به پوشیدن واندازه کردن آنها کردم....هیچکدام اندازۀ تن من نبود..به قول معروف به من نمی آمد...تصمیم گرفتم همۀ آنها را به هاوارآبی بدهم...دنبال گونی یا پلاستیک بزرگ گشتم....پیدا نشد...ناچار شدم از پلاستیک پتوهای گلبافت ایرانی که خانمم آورده بود استفاده کنم....
به سختی آنها را دردو پلاستیک های آرم دار گلبافت گذاشتم...بعد به بهروز زنگ زدم و تصمیمم را گفتم....بهروز هم نظریه ای داد که قبلا از ذهنم گذشته بود...در نهایت با من هماهنگ شد وگفت :
ولی فردا صبح نیا..
-چرا؟
-قراره برم دنبال پروندۀ لشکر 10-12 نفره...ولی بعد از ظهر آزادم...
باشنیدن ماجرای لشکر 10-12 نفره ..یاد مشکل آن مادر و دختر افتادم...گفتم:
...راستی برای وکیل آن مادر و دختر چه کردی؟.گفت :
...میگن این کار آچمازه...به هرکس گفتم...گفت..نمی تواند کاری بکند...بعد با لحنی که لبخند در پشتش معلوم بود گفت...
-تو که مسائل سیاسی را از دید داستانی تحلیل می کنی....برای یک کت هم این همه داستان درست می کنی...یک داستان هم برای اینها بساز...
با بهروز خداحافظی کردم....با خود گفتم بد نیست داستانی هم برای اینها بسازم..و جوابی برای سازمان ملل درست کنم...
...
ساعت 3 بعد از ظهر بود...تلفنم زنگ خورد...بهروز بود....گفت....آن لشکر 10-12 نفره جریمۀ سنگینی خوردند...و ودوست ایرانی کتک خوردۀ ما هم از بیمارستان مرخص شد...
گفتم:..واقعا خوشحال کننده است که یک ایرانی بتواند در این کشور غریب حقش را بگیرد...گفت:
تو چکار کردی....
گفتم : لباسها را داخل پلاستیک پتو گذاشته ام..و..منتظرم هروقت شما بایت بازار بیائی آنها را بیاورم...گفت :
..من نیم ساعت دیگر بایات بازارم....
گفتم : من هم تا چند دقیقۀ دیگر حرکت می کنم....
به سرعت لباسهایم را پوشیدم..دیگر کتی برای پوشیدن نداشتم...الا کت قدیمی...کمی این دست وآن دست کردم..و تصمیم گرفتم که با همان پیراهن راه راه و بدون کت بروم...
پلاستیکها را پشت در گذاشتم و به سر کوچه رفتم و زنگ تاکسی را زدم...چند دقیقه بعد تاکسی آمد..با هم تا درب خانه آمدیم...پلاستیکها را داخل تاکسی گذاشتم..و به طرف بایات بازار رفتم...
این بار بهروز زودتز از من آمده بود...پلاستیکها را به بساط هاوار بردیم...بهروز شروع به صحبت کرد...هرچه می گفت...هاوار با سر و زبان...نه...می گفت...بهروز با صدای بلندتری که حاکی از دلخوری ازهاوار بود گفت..
آبی ما این همه پول دادیم...برای خرید...این همه پول دادیم برای خشکشوئی....این همه هم لباس اضافی کنارش گذاشتیم..شما فقط نصف پول ما را بده....و جواب هاوار این بود
ما جنس فروخته را پس نمی گیریم...اینها هم به درد من نمی خورند...
من از یک طرف عصبانی شده بودم...از طرفی اصلا دوست نداشتم غرور آقا بهروز بشکند...
با سرعت برق..پلاستیک ها ی پر از لباس پتوها را برداشتم...و به داخل سطل آشغال انداختم..و گفتم...
آقا بهروز بریم...
هنوز چند قدم از بساط هاوار دور نشده بودیم که متوجه دوست ایرانی شدم که از من راهنمائی می خواست...در کنار اویک جوان رشید و یک خانم میانسال و یک دختر جوان و زیبا به اجناس مغازه ها نگاه می کردند..دوست ایرانی به طرف من و بهروز آمد...همراهانش هم به ما نزدیک شدند...دوست ایرانی همراهانش را معرفی کرد...فهمیدم همان مادر و دختر و... دامادش... هستند...دوست ایرانی از من سؤال کرد...
..چیکار کردی برای مشکل اینها...
گفتم : نظر داماد چیه؟
گفت...داماد هم تصمیم گرفته همینجا بماند و پناهنده شود...
لحظه ای به فکر فرورفتم...این دختر در ایران نامزد داشت...پس قطعا از پارازیت های ماهواره آسیبی ندیده...و مثل بعضی از جوانان ایرانی.. از عارضه های ماهواره دو جنسه نشده...فقط می خواهد با استفاده از این کیس طلائی پناهندگی بگیرد....داماد هم احتمالا در موقع ورود به ترکیه بعضی از خصوصیات خاص ایرانی ها را لب مرز ایران و ترکیه جا گذاشته...پس اینها فقط می خواهند پناهنده بشوند...و قطعا این شاه داماد هم می خواهد از کیس نامزدش استفاده کند....در این فکر بودم که بهروز رو به من کرد و گفت...
..من به اینها گفتم که با چند وکیل صحبت کردم...و نتوانستم راه حلی از آنها بگیرم...حالا اگر علی آقا چیزی از نظرش بگذره...نمی دونم...
ناگهان جرقه ای در ذهنم زد و گفتم.....
...این دختر خانم به سازمان ملل بگوید...
درست است که من لزبین هستم..ولی دوست دارم صاحب بچه بشوم...آنهم از این شاه داماد...
آنها نگاهی به من کردند....وقتی بهروز حرف مرا تایید کرد...آنها هم بفهمی...نفهمی . و..علی الظاهر.حرف مرا پذیرفتند...
دوست ایرانی از من تشکر کرد و از بهروز خواست که به مغازه دار سفارش بکند که تختخواب دونفره را برای آنها ارزانتر حساب کند...
بهروز به طرف صاحب مغازه رفت..و سفارش لازم را انجام داد...ما از آنها خداحافظی کردیم...به بهروز گفتم...
امروز حال ندارم به انجمن شعرا بریم...بریم قهوه خانه یکدست تخته نرد بزنیم...
بهروز بدون اعتراض با من همراه شد...در راه قهوه خانه گفت...
....علی جون این همه وکیل نتونستن راهی به این مشکل پیدا کنن...تو از کجا این فکر به سرت زد...
لبخندی زدم و گفتم...
بهروزجان اگردنیا را به دست نویسنده ها بدهند...آنها قانون بهتری برای زندگی مردم می نویسند...
بهروز نگاه معنی داری به من کرد و چیزی نگفت....

وقتی به قهوه خانه رسیدیم صدای تاس و مهره فضا را پر کرده بود...تمام میزها پر بودند...مجبور شدیم به بایات بازار برگردیم...وقتی از جلو خشکشوئی رد شدیم...مدیر خشکشوئی مرا صدا کرد و گفت...
علی آبی 4 دست کت وشلوار اینجا داری بیا ببرشان....
من نگاهی به منشی و نگاهی به بهروز کردم...بهروز هم حیرت زده نگاهمکرد....رو به منشی خشکشوئی کردم..و..گفتم.....
نمی خوام... آنها رابنداز ظرف آشغال...
و بدون معطلی از جلو مغازه دور شدم...
وقتی به مقابل بساط هاوار رسیدیم...او مشغول معاملۀ یکدست کت و شلوار قهوه ای بود...نگاهی به لباسها کردم..احساس کرده همان کت و شلواری ست که استاد ابراهیم صغیر به من داده بود..من بابت آنها15 لیر پول خشکشوئی و 10 لیر دستمزد درزی داده بودم...با خود گفتم حتما من اشتباه می کنم...ناگهان بادی وزید...و پلاستیکهای روی بساط را به زمین اندخت...یکی از پلاستیکها تا زیر پای من آمد...من آرم و نوشتۀ پتوی گلبافت را روی آن دیدم...
...

آنشب قرار بود در مراسم عروسی پسر یکی از شاعران شرکت کنیم...من هیچ لباسی جز همان کت وشلوار قدیمی نداشتم...اول تصمیم گرفتم که در آن مجلس شرکت نکنم..کمی با خودم کلنجار رفتم..دیدم..کار درستی نیست...مجبور شدم همان لباس کت وشلوار قدیمی را بپوشم...و پوشیدم...
حس خوبی داشتم....نه حس قرضی بودن داشت.نه (بیراووز) بود..... درست اندازۀ تنم بود...احساس مطبوعی بود....... از خانه بیرون آمدم...برای دقایقی احساس کردم همراه با خانواده ام در چهارباغ اصفهان از مقابل مغازۀ آقای اکبری خیاط عبور می کنم........
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
28/5/2015...ترکیه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر