۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

کت سفید

....کت سفید.....
وقتی به بایات بازار رسیدم...یکی از دوستان ایرانی گفت....
علی آقا شما تا حالا از بلدیه لباس رایگان گرفته ای؟
...در دل گفتم که این دوستمان هم داستان کت رنگی و کت لعنتی مرا در فیس خوانده و می خواهد مرا دست بیندازد...ولی قبل از آنکه جوابی درست و نثارش کنم گفت:
آنجا یک مرکز خیریه است...در حامام یولی....
احساس کردم که منظور بدی ندارد...و به قول معروف منظورش مسخره کردن من نیست...گفتم:
نه....تا حالا نگرفته ام...
گفت: کیملیک ات (مدارک شناسائی) همراهته؟
گفتم: آره....
گفت: میشه ببینم؟
من کیملیک ام را از لای جیبهای تو ودر توی کیف جیبی ام در آورده و به او دادم...گفت:
...خوبه ...به این کیملیک تعلق می گیره.....بعد آنرا مجددا برانداز کرد و گفت:
...اینکه فقط دو روز دیگر اعتبار دارد.....
..من اصلا توجهی به این موضوع نداشتم....محل ثبت تاریخ انقضای کیملیک را نگاه کردم...دیدم حرف دوستم درست است....ولی این موضوع اصلا برایم مهم نبود....با این حال در جواب دوستم گفتم:
...اشکالی ندارد..می برم تعویضش بکنم...
دوستم دستی به شانه ام زد وگفت:
علی جان این کارحداقل یکماه طول می کشد....
من که تا حالا کیملیک عوض نکرده بودم با تعجب گفتم:
...چرا یک ماه....یک قطعه عکس می بریم..میدیم مسئولش...او هم چند دقیقۀ دیگر کارت ما را تحویل کی دهد...
گفت: کجای کاری آقاجان.....شما امروز که بری برای کیملیک حداقل یک ماه باید بدوی تا کیملیک به دستت برسد...برای شما که قدیمی هستی کیملیک شش ماهه می دهند ولی برای جدیدی ها کیملیک یک ماهه می دهند...گاهی جدیدی های بدبخت موقع تحویل کیملیک متوجه می شوند که تاریخش گذشته و باید یکماه دیگر منتظر بمانند..
گفتم: یعنی چه؟
گفت:یعنی اینکه ما حتی افرادی داریم که در 7-8 ماه گذشته نتوانسته اند کیملیک بگیرند...
گفتم: آخه چرا؟
گفت: بعضی ها مدارکشان گم می شود...بعضی ها عکسشان عوضی روی کارت می خورد...بعضی ها عکسشان گم می شود....
گفتم: چه سودی از کیملیک بردیم که نگران گرفتن و نگرفتن اش باشیم...
گفت: ممکنه که شما مشکل نداشته باشی ولی افرادی که نیاز به دوا و درمان دارند یا فرزندانشان را باید در مدرسۀ فقط ابتدایی ثبت نام کنند...دچار مشکل می شوند...موضوع کیملیک یکی از معضلات پناهجویان است.کیملیک نباشد شما هیچ کاری نمی توانی انجام بدهی. حتی قائم مقام والی هم بدون کیملیک به تو آن چندغاز را نمی دهد.
گفتم: ماجرای قائم مقام چیه؟
گفت:قائم مقام والی هر 3 ماه به ایرانی ها 100لیر می داد..اما مدتی ست که این 3 ماه به 5 ماه تغییریافته .
گفتم:  3 ماه 100 لیر؟ اینکه روزی 1 لیر می افتد!
گفت : روزی 1 لیر می افتاد .حالا روزی 50 قروش هم نمی افتد..چون 3 ماهشان به 5 ماه تبدیل شده ..
من با حیرت به دوستم نگاه می کردم و نمی توانستم این حساب سنگین را محاسبه کنم...دوستم نگاهی به چشمان حیرت زدۀ من انداخت و ادامه داد>.
چندتا از ایرانی ها به والی رفته و شکایت و دیله ک(درخواست) داده اند متاسفانه تا کنون این مشکل ها برطرف نشده....حالا هم قرار است  کارکیملیک ها از پلیس به ادارۀ مهاجرت ترکیه واگذار بشود....امیدوارم  مشکل این یکی بر طرف بشود....
گفتم: پس به خاطر این هر 5ماه 100 لیراست که مردم ترکیه فکر می کنند که ما ایرانی ها از دولت ترکیه پول می گیریم...
گفت: حالا دیگه....
گفتم : خیلی خوب حالا من چیکار کنم؟
گفت:الان چکارداری..کجا میری؟
گفتم: میرم یکساعت در انجمن شعرا با دوستان گپ می زنم..
گفت: از این همه شعر و داستان که می نویسی چیزی گیرت میاد؟
گفتم راستش برای کتاب شعرم که حتی اسپانسر هم داشتم واو با علاقه کتابم را چاپ کرد و هنوز به پولش نرسیده است من هم 700 لیر ضرر کردم...یعنی مجبور شدم تعدادی بخرم و به دوستان هدیه کنم...
گفت: پس حالا انجمن شعر را ولش....تا کیملیک ات باطل نشده بیا بریم به آن خیریه چند تکه برات لباس بگیریم...و دست مرا گرفت و با هم به آن خیریه رفتیم...
....
نگهبان دم در کیملیک مرا گرفت و گفت:
تاحالا چند بار البسه گرفته ای؟
با تعجب گفتم:من اصلا اینجا را بلد نبودم اولین بار است که به اینجا میام.
نگهبان اسم و شمارۀ کیملیک مرا در کامپیوتر وارد کرد..و...اذن دخول داد...
فضای بزرگی بود پر از لباسهای مختلف که در چوب رختی های فراوان آویزان بود...احساس کردم تماما لباس نو هستند.به طرف یک چوبرختی رفتم...صدای زنانه ای مرا متوقف کرد...نگاهی به صاحب صدا انداختم.. خانمی با دست مرا به سمت خود خواند...به پشت میز او رفتم...لباس نیم تنه ای داشت...با لحن سردی گفت:
کیملیک....و در حالی که شمارۀ مرا به کامپیوتر وارد می کرد گفت:
چند بار البسه گرفته ای؟
این بار من هم با لحن محکمتری گفتم: خانم من تا حالا اینجا را نمی شناختم..هرچند هر 15 روز یک بار برای شارژکارت آب به درب بغل دستی شما می آیم...
خانم نگاه سردی به من کرد و دوباره محتوای اطلاعاتی کامپیوتر را برانداز کرد.
گفت:..اسرا....اسرا...
در این حال خانم با حجابی به جمع ما پیوست...و من و دوستم را به سمت یک چوب رختی هدایت کرد و گفت....
..از اینها انتخاب کن...می توانی....یک کت....دو شلوار...یک پیراهن ...انتخاب کنی.....
من و قتی به لباسها نزدیکتر شدم...بوی خاصی که چشم و گلو را می سوزانید بیانگر آن بود که این لباسها دست دوم است وبه قول ما بوی نفتالین می دهد...
من با کمک دوستم لباسها را برانداز کردیم...راستش چیزی باب میل من نبود.به جز یک شلوار که ظاهر نسبتا مناسبی داشت..رو به خانم اسرا که بالای سر ما ایستاده بود کرده و گفتم...
چیزی نپسندیدم..نمی خواهم....گفت:
اسم شما در کامپیوتر ثبت شده و باید لباس انتخاب کنید.... ببیرید...
دوستم با شنیدن این حکم لازم الاجرا...ابتدا با اصرار و بعد با همفکری به من کمک کرد و البسۀ اجباری را انتخاب کردیم...خانم اسرا آنها را در پلاستیک هائی که آرم خیریه اش بزرگتر از خود پلاستیک بود گذاشت...و تحویل ما داد...
با دوستم دوباره به بایات بازار آمدیم....دوستم به سایر ایرانی ها تعریف کرد که مرا به خیریه برده و برایم لباس گرفته است...دوستان هم البسه را از پلاستیک آرم دار در آورده و ارزیابی کردند و هر کس نظری داد...سپس به پیشنهاد دوستم شلواری را که کمی پسندیده بودم به درزی همانجا بردم و از او خواستم که به قد من تنظیم کند...درزی پس از اندازه گیری من شلوار را روی میز خواباند ودر حالی که متر می کرد گفت:
...این که زیبش هم خراب است.....گفتم هزینه اش چقدر می شود؟
گفت 3 لیر برای طرازکردن و 4 لیر بابت زیپ...
گفتم : اوستا ما ملتجی هستیم...این شلوار را هم بلدیه داده است...
درزی در حالی که شلوار را به سمت من گرفته بود...گفت....می خواستی نیائی...برو کشور خودتان...
این حرف او برایم خیلی سنگین بود...برخورد او با من که خود یک ترک زبان هستم و حکومت ترکیه داعیۀ رهبری ترکها را دارد برایم زجر آور بود...مسلما چنین آدمی در برخورد با فارس زبانها خیلی خشن تر عمل می کند...
بعد از لحظه ای دو دلی لز ترس شماتت دوستم از درزی خواستم که تعمیرش کند...و در حالی که به طرف مغازۀ (عمر آبی)....که محل تجمع ما ایرانی ها بود ..می آمدم...با خود گفتم...
من که می توانستم با 2 یا 3 لیر یک شلوار دست دوم مناسب از یاشارآبی بگیرم...اینجا هم مجبور شدم 7 لیر هزینه را برای یک شلوار اهدائی خیریه به عهده بگیرم....
در این حال دوست نویسنده ام آقا بهروز به جمع ما ایرانی ها پیوست....پس از سلام و تعارف گفت:
علی جان دیروز در بساط یاشار آبی یک کت سفید دیدم که فقط به درد تو می خورد...من کیسه پلاستیک آرم دار خیریه را نشانش دادم و گفتم..
نگاه کن ...همین الان از خیریه کت و شلوار و پیراهن گرفته ام....
بهروز نگاهی به کیسۀ دست من انداخت و متوجه شدم که بیش از لباس محو آرم پلاستیک ها شد...خندۀ کوتاه و پنهانی کرد...وگفت..
علی جان این کت سفید یک چیز دیگر است...بیا بریم ببین....و مرا تا بساط یاشار آبی برد و کت را از یاشار آبی خواست..
یاشار آبی در حالی که به طرف دیواری که کتها را آویزان کرده بود می رفت..به بهروز گفت:
به خاطر تو آنرا لای کتها پنهان کرده ام....و سپس کت سفید را از لابه لای کتها در آورد و به بهروز داد...من نگاه خریدارانه ای به کت انداختم...کت سفید با خطهای نازک مشکی...و خیلی زیبا...
بهروز از من خواست که آنرا بپوشم و پرو کنم...من کت کهنه و قدیمی خودم را در آوردم...و چون چندش ام می شد آنرا روی بساط یاشارآبی بگذارم...از بهروز خواستم که کت کهنۀ مرا نگهدارد..و من کت سفید را پوشیدم...احساس کردم که فیت فیت است....بهروز مرا برانداز کرد و گفت.....عالیه....
صدای دیگر....خیلی خوبه......صدای بعدی....به به....صدای نفر بعد...اصلا این کت را برای تو دوخته اند....و..چند صدای دیگر که همگی در تایید این کت سفید سخن گفتند....برگشتم...همگی دوستان ایرانی بودند که به تماشای پرو کت سفید من آمده بودند....بهروز بار دیگر دست به سرشانۀ کت زد و گفت....پسندیدی؟
گفتم...بله که پسندیدم...تازه اگر من هم نپسندم....این همه دوست و هموطن وقتی می گویند...خوب است..مگر می شود نپذیرم......
بهروز به طرف یاشار رفت...گفت...چقدر بدم؟
یاشارآبی  که زیر چشمی مراقب ما بود و تمام لحظات را ثبت کرده بود گفت....20 لیر....
بهروز گفت....دیروز گفتی 10 لیر...حالا شد 20 لیر؟
یاشارآبی گفت....از دیروز 50 تا مشتری داشت من به خاطر تو که قبلا کاسب این محل بودی نفروختم ... برایت نگه داشتم...بهروز نگاهی به من کرد و گویا در چشمتن من تمنای خرید کت سفید را دید...دوباره شروع به چانه زدن کرد و در نهایت به قیمت 15 لیر کت سفید را خرید....
همۀ ایرانی های حاضر که به تماشای ما جمع شده بودند نه تنها به من تبریک گفتند..بلکه از بهروز هم تشکر کردند که این کت را برای من خریده است....
من به بهروز گفتم...برای تمیز شدن و ضد عفونی کردن کت باید به خشکشوئی برویم و با هم به آنجا رفتیم....مسئول خشکشوئی که مرا کاملا می شناخت و پروندۀ مستقلی برایم درست کرده است...کت را گرفت و گفت...
15 لیر...گفتم ما همیشه بابت کت 10 لیر می دادیم شما هم گران کردید؟
گفت: البسۀ بیاض(سفید) گرانتر است....
من که پولی نداشتم نگاهی به بهروز انداختم...و بهروز 15 لیر پرداخت کرد وبا هم بیرون آمدیم...
دوباره جلو مفازۀ عمرآبی آمدیم..من هم دقایقی ایستادم...بعد از دوستان خداحافظی کرده با پلاستیک آرم دار خیریه و در سنگینی نگاه مردم سوار مینی بوس شدم....
......
وقتی به خانه رسیدم لباسهای دریافتی از خیریه را برانداز کردم.آستین کت تا نزدیک زانوهایم می رسید.و اصلا مناسب قد وقوارۀ من نبود...شلوار را هم که پوشیدم فقط تا زیر زانوانم آمد..و بالاتر نرفت....پیراهن را هم که برانداز کردم معلوم شد دورنگ است...احساس کردم که مثلا به وایتکس انداخته اند و رنگ نصف پیراهن (سمت چپ)عوض شده است...
در محلله ای که من خانه گرفته ام افراد نیازمند زیاد هستند.یادم میاد یک روز قالی خانه را که می خواستم برای قالیشوئی ببرم..از پنجرهء طبقۀ دوم به بیرون انداختم..و وقتی پائین آمدم دیدم نه اثری از قالی ست و نه کسی در کوچه است که خبر بگیرم...با این حساب مطمئن بودم که این البسه حتما مورد استفادۀ یکی از همسایه ها قرار خواهد گرفت...
بلافاصله لباسها را را در پلاستیک آرم دار خیریه گذاشته و به تیر برق کنار ظرف آشغال محله آویزان کردم...وقتی به داخل خانه آمدم...در اولین نگاه از پنجره متوجه شدم که در این فاصله یک نفر آن پلاستیک را برداشته است...
حالا من مانده بودم و شلواری که به درزی داده بودم ...درزی بی انصافی که حتی از اقتصاد خبر ندارد و نمی داند ما ایرانی ها چقدر در اقتصاد این شهر سهیم هستیم....بعد از ساعتها فکر و اندیشه به این نتیجه رسیدم که اصلا سراغ شلوار نروم و حسرت 7 لیر دستمزد را به دل آن بی انصاف بگذارم...
روز بعد برای گرفتن کت سفید ...و...پوشیدن ..و پز دادن با آن ابتدا به سراغ خشکشوئی رفتم ...و با همان کت که هنوز در چوب رختی / نایلون پوششی بود به مقابل مغازۀ عمر آبی آمدم...آنرا به تیر برق جلو مغازه آویزان کردم که اتویش نشکند...و با فخر و غرور روی یکی از صندلی های مغازه نشستم...و سیگاری روشن کردم....
با نشستن من سر و کلۀ ایرانی ها پیدا شد ویکی یکی دور مرا گرفتند و با دیدن کت سفید..مجددا نظر دادن ها شروع شد..
مهدی با یک لیوان یک بار مصرف  چائی در یکدست و سیگار روشنی در دست دیگر کت سفید را برانداز کرد و گفت:
...علی آقا کاش نمی خریدی و 30 لیرت را هدر نمی کردی..هنوز از شوک حرف مهدی که در موقع خرید این همه به به و چه چه گفته بود..در نیامده بودم که منصور شروع به درفشانی کرد..
..این کت مال 1950 است..مدلش خیلی قدیمی ست..
نگاهی به صورت منصور انداخته و یاد تعریف و تمجید قبل از خریدش افتادم....
نفر بعدی گفت....این چیه گرفته ای...
خلیل آبی با شکم آفسایدش جلو آمد و نگاه سردی به کت انداخت وگفت....نا مرغوبه...
احمد آقا هم که مثل همیشه بر روی صندلی نشسته و سگ عمرآبی را در آغوش دارد و موقع خرید هیچ نظری نداده بود..از همان محل نشستن گفت:
..من که گفتم به سن وسال تو نمی خورد....
هرکدام از این نظریه ها مثل پتک به مغزم می خورد..بهروز هم به استانبول رفته بود و من در آن لحظه هیچ حامی ای نداشتم..و هرکس می رسید یک نظر منفی می داد...
وقتی رضا با دبدبه و کبکبۀ ورزشکاری اش نزدیک شد و دستی به کت زد..گفت...بالاخره با هزینۀ خشکشوئی چقدر تمام شد؟
نگاه مآیوسانه ای به او انداختم و گفتم....30 لیر...
نگاه شکننده ای به من انداخت و گفت....مرد حسابی با این پول می توانستی یک کت نو بخری....
باشنیدن این جمله احساس کردم لثه ام در گرفت.....وقتی امیر گفت....برای یک بارعکس گرفتن خوب است....درد لثه ام بیشتر شد...
من آنروز کت قدیمی خودم را نپوشیده بودم که این کت سفید را بپوشم....ولی با نظرهائی که دوستان دادند جرآت پوشیدن این کت را نداشتم...
درد لثه ام با شنیدن هر نظر منفی دیگر بیشتر به درد می آمد...احساس کردم به جای لثه ام دندان مصنوعی ام درد می کند....با خودم گفتم....دندان مصنوعی که درد نمی کند....لحظات سنگین به کندی می گذشت و با گذشت هر لحظه احساس اینکه دندان مصنوعی ام درد می کند نه لثه ام ...در من بیشتر می شد....
در آن دقایق افراد زیادی به آنجا آمدند..حتی ایرانیانی که ماهی یکبار هم گذرشان به آنجا نمی افتد آنروز آمدند و هر کدام یک نظر منفی دادند....
با دلی غمگین کت را برداشتم....چون پول کرایۀ دولموش نداشتم مجبور بودم پیاده تا منزل بروم....وقتی از مقابل بساط یاشار آبی رد می شدم..نگاهی به من کرد و گفت..:
علی آبی یک پیراهن جدید آوردم که به درد این کت می خورد...
نگاهی به یاشار آبی انداختم و گفتم....
باشه بعد....
در راه به حرف دوستان فکر می کردم...موقع خرید همه شان تآیید کردند و پس از صرف هزینۀ 30 لیری تمامشان نظر منفی دادند....
روحم آزرده بود....اخساس خستگی می کردم...صدای 23500 پناهندۀ ایرانی را در پشت سرم می شنیدم..که می گفتند...
این کت سفید را بینداز دور....نباید آنرا بپوشی....زشت است....و با پژواک این صداها احساس می کردم که درد دندان مصنوعی ان بیشتر می شود....
از شدت خستگی جسمی و روحی در کنار نرده های مدرسه نشستم....دندان مصنوعی ام دردش بیشتر شده بود...نگاهی به اطراف انداختم تا کسی متوجه نشود...و آنرا از دهانم درآوردم و لای یک دستمال کاغذی که برای لحظات خاص همیشه همراه دارم پیچیدم...و آنرا در جیب کت سفید گذاشتم...
دقایقی استراحت کردم و دوباره به سمت منزل راه افتادم....من درد دندان مصنوعی را از داخل جیب کت سفید احساس می کردم...نظرات منفی دوستان ..حس پژواک 23500 پناهدۀ ایرانی....پوزخند تمسخر آمیز بعضی.....
ناگاه به ظرف آشغالی سر یکی از کوچه ها رسیدم...نگاهی به کت کردم...نگاهی به تیربرق بغل ظرف آشغالی ....و..کت سفید را به سیم تیر برق کنار آشغالی آویزان کردم...و به سرعت از آنجا دور شدم...
وقتی به خانه رسیدم از شدت خستگی جسمی و روحی حتی توانائی انداختن یک پتو را هم نداشتم...سرم را به بالش گذاشتم و..خوابیدم...
....
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم احساس سبکی کردم که از شر کت سفید راحت شدم...تصمیم گرفتم صبحانه بخورم...کتری را روشن کردم..و..وسایل صبحانه را که همیشه نان و پنیر است آماده کردم....به طرف ظرف نمک آبی  که هرشب دندان مصنوعی ام را می گذارم رفتم.....اثری از دندان مصنوعی ام نبود...به اطاق برگشتم و برای احتیاط روی میز کار و اطرافش را گشتم...دندان مصنوعی ام پیدا نشد....ناگهان یادم آمد که دندان مصنوعی ام را که دلدرد داشت به داخل جیب کت سفیدی که دیشب کنار ظرف آشغالی آویزان کردم گذاشته ام....
 اعتبار کیملیک من تمام شده بود....باید برای گرفتن کیملیک جدید حداقل یک ماه منتظر می ماندم....
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
20/5/2015






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر