۱۳۹۷ اردیبهشت ۱, شنبه

اتوبوس


اتوبوس
...
در ترکیه نوبت دکتر بیمارستان و حتی ساعت و دقیقۀ ورود به مطب بسیار مهم است و اگر بیماری در ساعت تعیین نشده در مطب حاضر نباشد نوبت اش می سوزد و مجبور است مجددا نوبت جدیدی بگیرد که گاهی تا 3 ماه  زمان می برد.
با اطلاع از این وضعیت دفعۀ قبل که نوبت داشتم از یکروز جلوتر دنبال شمارۀ اتوبوس و محل ایستگاه گشتم و با اطمینان خاطر به منزل آمدم.صبح روز بعد یکساعت جلوتر به ایستگاه آمدم و برای اطمینان خاطر تابلو ساعت ورود اتوبوس مورد نظر خود را نگاه کردم و با آرامش منتظر آمدن اتوبوس شدم.
دقایق با سنگینی طی می شد و هرلحظه که می گذشت جوانۀ تخم نگرانی در دلم بزرگتر می شد.و این نگرانی آنقدر در دلم بزرگ شد که تصمیم گرفتم با تاکسی به بیمارستان بروم.
برآورد من به کرایه حدود 20 لیر بود.چون یکبار با مهمانانم با تاکسی به پارکی که نزدیک همان بیمارستان بود رفته بودیم و کرایه مان 17 لیر شده بود.من 3 لیر را هم  برای احتمالات مد نظر گرفتم.
رانندۀ تاکسی از من پرسید که برای چه ساعتی نوبت دارم.من ساعت را گفتم و راننده اعلام نمود که الان ترافیک شهر سنگین است و پیشنهاد کرد که به قول خودمان از کمربندی برود .من هم برای آنکه بموقع برسم موافقت کردم.راننده از چند کوچه عبور کرد و پس از دقایقی درست به همانجائی رسید که مرا سوار کرده بود. چون در آن شرایط نمی خواستم ایجاد تشنج بکنم و به قول خودمان ریشم در گرو راننده بود حرفی نزدم .
راننده به سرعت کمربندی ها را طی می کرد و من بی اختیار چشمم به کیلومتر شمار بود که خیلی زود هزینه از 20 لیر بالا زد.من مجبور شدم 10 لیر دیگر از جیبم دربیاورم و کنار 20 لیری که در دست داشتم قرار بدهم..حالا دیگر تمام تمرکز من روی کیلومتر شمار تاکسی بود که لحظه به لحظه مثل دردهای تلنبار شده در وجودم بالاتر می رفت.
وقتی مبلغ کیلومتر شمار از 40 لیر گذشت مجبور شدم یک اسکناس 50 لیری در بیاورم و آمادۀ پرداخت باشم..در اینحال از راننده پرسیدم:
کاپیتان کی می رسیم..و راننده در جواب گفت..همه ن..یعنی الان.و در این لحظه بود که علایم پارک نزدیک بیمارستان را دیدم..
وقتی وارد محوطۀ بیمارستان شدم راننده مبلغ 45 لیر از من دریافت کرد ..و من با سرغت خودم را به قسمتی که باید می رفتم رساندم و کیملیک (هویت..کارت شناسائی) ام را دادم.منشی نگاهی به دفتر ثبت نمود و گفت که شما دیر آمدی و باید راندوو(نوبت) دیگر بگیری.
می دانستم چانه زدن تاثیری ندارد و نوبت جدید را که برای 50 روز بعد بود گرفتم و پس از پرس و جو اتوبوسی را پیدا کردم که از محل ما که تقریبا بخش حاشیه ای شهر است و کرایه خانه اش به نسبت مرکز شهر کمتر است پیدا کردم و سوار شدم..موقع پیاده شدن با راننده صحبت کردم و او اعلام نمود که برای رفتن به بیمارستان باید در روبروی محلی که پیاده شدی سوار بشوی ...
با توجه به تجربه ای که داشتم این بار تصمیم گرفتم 2 ساعت قبل از منزل خارج بشوم تا خیالم برای رسیدن به بیمارستان راحت بشود..با همین نیت این بار به همان ایستگاهی که رانندۀ اتوبوس توضیح داده بودم رفتم.دیگر مطمئن بودم که 45 لیر پول تاکسی نخواهم داد.
در دقایقی که من ایستاده بودم چند اتوبوس آمد و مسافرانی را سوار کرد و رفت..من منتظر اتوبوسی بودم که مرا سر ساعت مقرر به بیمارستان برساند و خیالم راحت بود که وقت کافی دارم.
نزدیک به نیم ساعت گذشت.تعدادی مسافر جدید به ایستگاه آمدند.3 خانم مسن در صندلی های جایگاه نشسته بودند و مرد میانسالی هم کنار صندلی ها ایستاده بود.
با احتمال رسیدن اتوبوس قدم زدن من دو متری بود یعنی دو متر از ایستگاه دور می شدم و برمی گشتم..در اینحال بانوئی که در انتهای صندلی یکپارچه و آهنی ایستگاه نشسته بود سؤالی از مرد میانسال پرسید. مرد میانسال شروع به گفتن شمارۀ اتوبوسها و مقصدشان کرد. از آنجا که شمارۀ اتوبوس مورد نظر من در تابلو ورود به استگاه درج نشده بود با خود گفتم بهتر است من هم ساعت ورود اتوبوس مورد نظرم را بپرسم..وقتی شمارۀ اتوبوسم را گفتم آن مرد میانسال اعلام نمود که هیچ اتوبوسی که مقصدش به بیمارستان مورد نظر من باشد از آنجا عبور نمی کند..با شنیدن این جمله نگاهی به اطراف ایستگاه کردم..و محل پیاده شدن در دفعۀ قبل را هم برانداز کردم..و مطمئن شدم که من درست آمده ام..و به همین دلیل گفتگو با مرد میانسال را ادامه ندادم و در همانجا ایستادم..اما مرد میانسال مجددا شروع به توضیح نمود. و از من خواست که تا سر چهارراه بروم و در ایستگاه سمت چپ بایستم و اتوبوس شماره فلان را سوار بشوم.
من با آنکه کمی به خودم مشکوک شده بودم با اینحال اهمیتی به حرف مرد میانسال ندادم.این بار خانمی که در وسط صندلی ها نشسته بود وارد ماجرا شد و حرفهای مرد میانسال را تکرار کرد.و خانم مسن دیگری که در گوشۀ دیگر صندلی ها نشسته بود به کمک آنها آمد وخطاب به من گفت:
من هم هر وقت به آن بیمارستان می روم از ایستگاه سمت چپ چهار راه سوار می شوم..
با شنیدن استدلالهای این گروه با خود گفتم:
تو که در این غربت گاهی اسم زن وبچه و حتی مادرت را فراموش می کنی حتما اشتباه از تو است ..بهتر است به حرف اینها گوش بدهی.و در حالی که مرد میانسال و زنهای مسن مرا ترغیب به رفتن به ایستگاه مورد نظرشان می کردند با رغبت و بی رغبت به طرف 4 راه حرکت کردم.
وقتی به 4 راه رسیدم چراغ راهنمای سمت راست و چپ من سبز شد و ناگهان چشمم به شمارۀ اتوبوسی افتاد که منتظرش بودم .به سرعت حالت برگشت گرفتم و لنگان لنگان با تمام توان به طرف ایستگاه قبلی حرکت کردم..وقبل از آنکه خودم را به ایستگاه برسانم اتوبوس از ایستگاه حرکت کرد و با کمال تعجب متوجه شدم که مرد میانسال و پیرزنها هم همان اتوبوس را سوار شده و رفته اند.
با یقین به اینکه اتوبوس بعدی با همین شماره و مقصد حدود یکساعت دیگر خواهد آمد مجبور شدم به ایستگاهی که مرد میانسال و پیرزنها راهنمائی کرده بودند برگردم ..
با رسیدن من اتوبوس مورد نظر رسید و من با خوشحالی سوار شدم.
رانندۀ اتوبوس با موبایلش مشغول صحبت بود و در فاصلۀ اولین ایستگاه چند ترمز خطرناک زد و مسافران به جای اعتراض به رانندۀ اتوبوس به راننده های اتومبیلهای دیگر بد و بیراه می گفتند و راننده هنوز مشغول صحبت با موبایلش بود.
یکی از عادات مردم در این شهر این است که با حرکت اتوبوس از یک ایستگاه مسافرینی که قرار است در ایستگاه بعدی پیاده شوند از جای خود بلند شده و پشت درب عقبی اتوبوس جمع می شوند.این کار برای من فرصتی دست داد که یک صندلی خالی پیدا کرده و بنشینم.
در داخل اتوبوس خیالم راحت بود که به بیمارستان خواهم رسید و نوبتم نخواهد سوخت.راننده در حین رانندگی با موبایلش مشغول بود و در هر چند صد متر یک ترمز تند می زد و خودش هم بد و بیراهی به رانندۀ مقابلش می گفت.
پس از آنکه التهابات درونی من کمی فروکش کرد نگاهی به جاده انداختم.جاده به چشمم ناآشنا بود ولی با خود می گفتم  حتما این اتوبوس از مسیری می رود که من قبلا ندیده ام.و به همین خاطر نگرانی ای در درون نداشتم.
زمان به سرعت می گذشت و این سرعت زمان دردل من تشویشی ایجاد کرد.با اینحال چشمم به انتظار دیدن ایستگاهی بود که به چشمم آشنا باشد و نوید ورود به محوطۀ بیمارستان را داشته باشد.در طول مسیر مسافران یکی یکی پیاده می شدند..اتوبوس وارد یک جادۀ فرعی شد..آخرین مسافر قبل از من هم پیاده شد. رانندۀ اتوبوس در آینه نگاه خشمگینانه ای به من انداخت ولی من به روی خودم نیاوردم.اتوبوس وارد یک جادۀ خاکی شد و به یک سه راهی رسید.راننده اتوبوس را عقب ..جلو کرد وگفت:
آخرش است ..پیاده شو.نگاهی به اطراف کردم یکطرف بیابان بود و پشت سرم نرده کشی و اثری از بیمارستان نبود.به همین دلیل و با حیرتی که خودش از کلامم می ریخت رو به راننده کردم وگفتم :
مثل اینکه اشتباهی سواراین اتوبوس شده ام.من یک کارت دیگر می زنم و با شما برمی گردم..راننده با عصبانیت مشخصی گفت:من میرم کاهوالتی (صبحانه)..پیاده شو...و من با حالتی پر از ترس و ناچاری پیاده شدم.و اتوبوس با ایجاد گرد و خاکی که حاکی از عصبانیت راننده بود حرکت کرد.
نگاهی به اطراف کردم..گله ای گوسفند در حال نزدیک شدن به محلی که من ایستاده بودم بود.در اطراف گله دو سگ گردن کلفت و درشت هیکل جولان می دادند.این سگها را یکی از دوستان ایرانی که خودش در ایران چوپان بود ولی در ترکیه کیس سیاسی داده بود.. می گفت اسم این سگها (کانگال) است و نژادشان از سراب و اردبیل و حتی کردستان ایران است..هیکل این سگها گاهی به اندازۀ یک اسب هم می شود..و به راحتی می توانند قویترین گرگها را خفه کنند.
گله به محل ایستادن من نزدیک و نزدیکتر می شد و می دانستم این سگها بی رحم و مروت هستند..نگاهی به اطراف انداختم.در امتداد نرده هائی که پشت سرم قرار داشت یک فرورفتگی بود.حدس زدم که درب ورودی اداره یا موسسه ای هست..به سرعت به آن سمت حرکت کردم.آنجا درب ورودی پارک بود و در سردرش نوشته بود (شهردریا)..
من تعریف اش را شنیده بودم ولی شایع شده بود که تعطیل است و من هم تا این لحظه موفق به دیدن این پارک معروف که بی اختیار مرا یاد ترانه ای که مهستی خوانده بود (به شهر و دیاری ببر تو مرا..که نور خدا باشد و من وتو) می انداخت..نشده بودم ولی راننده امروز مرا به دیاری آورده بود که خیلی علاقه به دیدن اش داشتم اما صد افسوس که  دو قلاده سگ کانگال در بیرونش منتظر من بودند.
من از لای درب نیمه باز وارد پارک شدم و به طرف مردی که مشغول آبیاری قسمتی از پارک بود رفتم..او با دیدن من گفت...تعطیل..یاساک..
من کمی جلوتر رفته وعمدا با لهجۀ مشخص تبریزی با او صحبت کردم..او وقتی متوجه لهجه و شیوۀ کلامم شد لحنش را آرامتر کرد...و من در حالی که یک چشمم به عبور سگهای کانگال گله و چشم دیگرم به آن باغبان بود..
ماجرای اتوبوس را برایش شرح دادم..او در جواب گفت که هر یکساعت و نیم یک اتوبوس به این ایستگاه می آید..من در فرصت پیش آمده شروع به درد دل و صحبت با او کردم...این باغبان مهربان برایم چائی درست کرد و در حالی که من چشمم به آمدن اتوبوس بعدی بود با او همصحبت شدم..
در مورد خطای سوار شدن من هم گفت:
تو باید اتوبوس قرمز با همان شماره را سوار می شدی که به اشتباه اتوبوس سیاه با آن شماره را سوار شدی که سر از پارک درآوردی.البته در ترکیه این نوع اتوبوس فراوان است ولی چون تو یابانجی هستی نمی دانستی.و به این نحو به من حق داد که اشتباه مرا مستحیل کند.
طبق گفتۀ باغبان هر یکساعت و نیم یک اتوبوس می آمد ..من بیش از دو ساعت بود که در پارک بودم و اتوبوسی نیامده بود..مجبور شدم به خودم جرآت داده و دوباره از باغبان بپرسم..باغبان گفت:
اگر اتوبوسها مسافر پارک نداشته باشند از داخل کوی (دهکده) دور می زنند و بر می گردند...سپس نگاهی به ساعت کرد و گفت.. حتما در این فاصله یک اتوبوس آمده و رفته و تقریبا یکساعت دیگر اتوبوس بعدی می آید و از من خواست در فرصت باقیمانده گشتی در اطراف نزدیک پارک بزنم.
من به طرف دریاچه ای که باغبان نشانم داد رفتم و روی پل به تماشای پرنده ها و قایقهای مسابقه ای و طبیعت زیبای اطراف و....پرداختم..
فریاد باغبان عالم رؤیائی مرا به هم ریخت..او گفت که به طرف ایستگاه داخل روستا بروم تا به اتوبوس برسم..
من تازه یادم آمد که در کدام شهر و دیاری قرار دارم..لذا لنگان لنگان وبا سرعت یک آدم پادردی و پس از تشکر از باغبان به طرف ایستگاه داخل روستا حرکت کردم..ناگهان سر و کلۀ یکدستگاه اتوبوس ظاهر شد..من فقط حدود صدمتر با ایستگاه فاصله داشتم..اتوبوس به محوطۀ وسیع ایستگاه رسید و دور زد و بی آنکه توقف کند به مسیر خود ادامه داد...
فهمیدم که باید یکساعت و نیم دیگر در ایستگاه منتظر بمانم..
بالاخره اتوبوس آمد و من سوار شدم...حالا دیگر حتی زمانی برای گرفتن نوبت جدید از بیمارستان را نداشتم.ولی از یک موضوع خوشحال بودم که این اتوبوس مرا تا سر کوچه مان خواهد رساند..و به همین دلیل با خیال راحت در صندلی لم دادم..
در حالت خواب و بیداری بودم که صدائی درگوشم پیچید:
اینجا آخر خط است پیاده شو...
به سرعت خودم را جمع و جور کردم و پیاده شدم....اتوبوس پس از پیاده کردن من ایستگاه را ترک کرد. نمی دانستم آنجا کجاست.نگاهی به اطراف کردم..احساس کردم قهوه خانه ای کنج میدان است..به آنجا رفتم..تا نشستم قهوه چی جلو ام یک چائی گذاشت...با اشتیاق آنرا خوردم..عده ای در دور یک میز بازی اوکی انجام می دادند و عده ای هم ورق بازی می کردند..با احتساب من سر ورق بازها خلوت تر از اوکی بازها بود به همین دلیل سر آن میز رفتم و پس از سلام و تعارف ماجرای اتوبوس را برایشان گفتم..
یکی از آنها با لحن مهربانانه ای گفت :
قارنین آجدی می؟..یعنی گرسنه ای؟..که جواب منفی دادم..او از میز بازی بلند شد و دست مرا گرفت و با خود بیرون آورد..وقتی از او خواستم اجازه بدهد پول چائی ام را بدهم گفت:
پول چائی تو هم روی حساب میز..منظورش این بود که طبق رسم بازی قهوه خانه پول چائی مرا هم به حساب میز گذاشتند و این یعنی گروهی که بازی را ببازد باید پول چائی ها را بدهد..
این مرد مهربان مرا تا سر ایستگاه مینی بوس ها آورد و مرا سوار مینی بوس کرد و حتی به زور کرایه ام را داد..و به راننده سفارش کرد که مرا در اودون پازاری پیاده و راهنمائی کند که چطور به خانه ام بروم..
وقتی در سر کوچۀ خود از اتوبوس پیاده شدم هوا تاریک شده بود و صدای اذان پنجم مسجد در فضا طنین انداز بود..
پایان

19/04/2018

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر