۱۳۹۴ اسفند ۷, جمعه

خمیازۀ بیداری

خمیازۀ بیداری
.....
به مناسبت آغاز چهارمین سال تولدم در غربت
.......
........در تدارک نوشتن متنی برای 10 اسفند بودم.قلم و کاغذ را برداشتم و نوشتم..
امروز وارد 62 مین سال زندگی خود شدم..ناگهان یک ندای درونی به من نهیب زد:
...امروز تو وارد 4 مین سال زندگی خود می شوی....
گفتم : تو کی هستی؟
گفت : من وجدان بیدار تو....
گفتم : طبق تقویم من وارد 62 مین سال زندگی ام می شوم ..چرا می گوئی 4 سال؟
گفت : من در مقام وجدان بیدار تو به تو حکم می کنم که حرفهای مرا بپذیری..
گفتم : تو هم که مثل دیکتاتورها  آمرانه صحبت می کنی..
گفت : من 3 سال است که به تو حکم می کنم .
گفتم : در این 62 سال کجا بودی؟
گفت : در این مدت هم با تو بودم ولی شرایط برای ابراز وجود به این وسعت نداشتم.اما از وقتی که جرقۀ آگاهی در ذهن تو روشن شد من هم وارد عمل شدم..
گفتم : می شود بفرمائی در این 3 سال برایم چه کار کرده اید؟
گفت : البته ...می خواهی بعضی هایش را برایت بشمارم ؟
گفتم : بله...حتما..
گفت : تحویل بگیر......و ادامه داد..
...اولین بار که خانمی را در حال سیگار کشیدن دیدی چه فکری داشتی ؟
گفتم : فکر کردم زن خوبی نیست .
گفت : بعدش چی شد ؟
کمی فکر کردم وبه این نتیجه رسیدم که یک زن هم مثل یک مرد می تواند سیگار بکشد...هرچند اصل سیگار کشیدن اصلا خوب نیست.
گفت : آیا این موضوع را خودت کشف کردی یا من به تو القاء کردم..
گفتم : نمی دانم.
گفت : وقتی از قطار ایران پیاده و به  قطار ترکیه سوار شدی ....و در رستوران قطار انبوه جوانانی را دیدی که شادی می کنند و می رقصند و مشروب می خورند چه حالی به تو دست داد و از ذهنت چه ها گذشت ؟
گفتم : فکر کردم که همۀ اینها افراد لاابالی هستند که به جای دعا و عزاداری کار خلاف شرع و عرف انجام می دهند...
گفت : بعدش به چه نتیجه ای رسیدی ؟
گفتم : به این نتیجه رسیدم که شادی و تفریح هم بخشی از نیازهای انسانهاست..و حتی گاهی خوردن مشروب هم در چنین مجالسی قباحت خاصی ندارد.
گفت : بعدش چی شد ؟
گفتم : بعدش من هم وارد جمع شاد آنها شدم.
گفت : اتفاقا تو در همین جا صد بار این پا و آن پا کردی و من به سختی توانستم که ترا به داخل آن جمع هول بدهم.
با شنیدن این مطلب یاد همان لحظه افتادم...من از جامعه ای آمده بودم که همه اش نوحه و عزا و مراسم مذهبی بود و برایم خیلی سخت بود که به سرعت با آن فضا ارتباط برقرار کنم.و در آن لحظه احساس می کردم که یک نیروی درونی مرا به آن محفل هدایت می کند...به همین دلیل در جوابش گفتم....بله می پذیرم...
گفت : نظرت در مورد برخورد با خانواده و حتی فرزندانت چیه؟
گفتم : چی بگم؟
گفت : حقیقت را.
گفتم :
راستش را بخواهی ما در جامعۀ خودمان هرگز با این موضوع صداقت نداشتیم...یک عمر وقتی همسرمان نظری برای بهبود زندگی می داد ما هم برمبنای فلان حدیث و فلان حکایت برضد نظر او عمل می کردیم...در مورد بچه هایمان هم باید بگویم همیشه نوعی برده داری می کردیم و عملا حقوق فرزندانمان را نمی شناختیم
گفت : تو که در این مدت جدا از زن وفرزندانت زندگی کرده ای چطور شده به این جوابها رسیدی؟
گفتم : اتفاقا همین جدائی ها مرا وادار به اندیشیدن کرد و در تنهائی های تلخی که دور از زن و فرزندانم داشتم ساعتها به این موضوع فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام.و ارزو دارم که همسر و فرزندانم هم در این دورل تلخ دوری از هم مثل من به مسائل و حقوق مشترکمان فکر کرده باشند
گفت :این مطالب شما نتیجه گیری ست  یا اعتراف ؟
گفتم : اسمش مهم نیست مهم  مطلبی ست که من به آن دست یافته ام
گفت : حالاکه صادقانه جواب جواب می دهی باز هم  من سؤال می کنم تو جواب بده...
گفتم : اگر سؤال سختی نکنی چشم...
گفت : اینجا همۀ سوالها سخت است....باید شجاعت جواب دادنش را داشته باشی...
گفتم : چشم...سعی خودم را می کنم...بپرسید...
گفت : نظر تو قبل از این سالها نسبت به دختر و پسر چی بود؟
گفتم : از چه نظر ؟
گفت : از نظر داشتن ارتباط عاطفی..
گفتم : گفتم که.. در جامعه ای که من بزرگ شدم معمولا مسائل خانوادگی روی سنت ها بنانهاده شده ..خانواده برپایۀ زورگوئی های پدران استوار است.در درون خانواده هم پسرها آزادی عمل دارند ولی دختران نه...
گفت : قرار شد شجاعانه جواب بدهی...بیشتر توضیح بده..
گفتم : یعنی اگر خانواده ای بشنوند که پسرشان دوست دختر پیدا کرده است آشکارا و پنهان احساس خوشحالی و غرور می گیرند...ولی اگر بشنوند دخترشان چنین عملی انجام داده است..حتی تا پای کشتن او هم پیش می روند..ولی...
گفت : ولی چی ؟
گفتم : ولی من در ترکیه دیدم که در یک جامعه ء مسلمان هم دختر و پسر می توانند رابطۀ سالمی با هم داشته باشند..و هیچ فرقی با هم ندارند...
گفت : قبل از این سه سال اگر خانمی با تو صحبت می کرد و شاید در حین صحبت لبخندی می زد چه فکری می کردی؟
گفتم : نه تنها من بلکه جامعه ای که من در آن بزرگ شده ام همیشه به این موضوع سوء تعبیر دارد..ولی در ترکیه فهمیدم که یک زن و یک مرد در مقام انسان می توانند ارتباط سالم و بی غرضی داشته باشندالبته من به دلیل شرایط کاری ام که به مدت تقریبی 30 سال  آموزش دختران و پسران شاعر و نویسنده بود..قبلا رسیده بودم ولی این درد در جامعۀ ما هنوز جاری ست..
گفت در این مورد دیگر چه ها دیدی؟
گفتم : در اینجا دیدم زن و مرد در ملاقات با هم حتی صمیمانه روبوسی هم می کنند..من حتی بانوئی را دیدم که از سفر حج آمده بود و با مردانی هم که برای بازدیدش آمده بودند  روبوسی می کرد.
گفت : چه نتیجه ای گرفتی ؟
گفتم : نتیجه گرفتم که زشتی ها در افکار خود انسانهاست .اگر کسی اندیشۀ سالم و پاک داشته باشد این حرکتها نه تنها زشت نیست بلکه صمیمیت ها را هم زیاد می کند..ولی چنانکه اندیشه غلط باشد به قول پروین اعتصامی...
خیال بد به کار بد گواهی ست.................سیاهی هر کجا باشد سیاهی ست
گفت :از قرار معلوم طبع شعرت گل کرده و می خواهی شعر بنویسی به همین دلیل من هم بحث را طول نمی دهم و به شما می گویم ...وقتی شما وارد ترکیه شدی صدها پوستۀ بیرونی و سفت داشتی که من خیلی از آنها را شکستم تا امروز ترا وارد 4 مین سال تولد دوباره ات بکنم.
گفتم : مگر پوسته یا پوسته های دیگری هم مانده است؟
گفت : اولا پوسته ها مرتب باز تولید می شوند و حتی ممکن است پوسته هائی که قبلا شکسته شده اند دوباره ترمیم و باز سازی بشوند..هر چند هنوز تو صدها پوستۀ نشکسته داری که باید شکسته بشود..
گفتم : یک نمونه بده..
گفت : این همه خرافات مذهبی و اجتماعی.....علاوه بر آن انبوه خود محوری ها..خودخواهی ها...ترا احاطه کرده اند که من به تنهائی نمی توانم آنها را بشکنم..مگر به کمک خودت..
گفتم : من که همه اش تسلیم تو بودم .
گفت : اگر این سؤال مرا جواب بدهی من این ادعای ترا می پذیرم...
گفتم : چه سؤالی؟
گفت : وقتی وارد ترکیه شدی نظرت نسبت به عقاید شیعه و سنی چه بود؟
گفتم : آنچه به یاد می آورم همیشه در منبرها و مداحی هائی که من در مجالس شیعه می شنیدم ملاها و مداح ها از دشمنی اهل تسنن با ائمه سخن می گفتند...ولی من در اینجا دیدم که ارادت و محبت سنی ها به ائمه خیلی بهتر و صمیمی تر از ما هستند..من اشعار دلنشین زیادی از شعرای اهل تسنن شنیدم و دیدم و خواندم که بعضی هایشان در حد شاهکارهای ادبی ست و به من که در حیطۀ شعر فعالیت می کنم ثابت می کند که ارادت اهل تسنن به اهل بیت شاید خالصتر از ارادت ما شیعه هاست...
گفت : برای خودت پوستۀ جدید درست نکن دلیلت را بگو...
گفتم : دلیلش این است که ارادت ما شیعه ها به اهل بیت برای درخواست اجابت دعا و نوعی طلبکاری ست...این سوای فایده طلبی های منبری ها و مداحان است که ائمه را ابزار درآمد خود کرده اند..ولی اهل تسنن بدون حس طلبکاری ائمه را دوست دارند...
ناگهان صدای خمیازه ای بلند شد و صدای جدیدی در اندیشه ام پیچید که می گفت:
این آگاهی را من به تو داده ام...
گفتم : تو دیگر کی هستی ؟
گفت : من عقل تو هستم.
گفتم : تا حالا کجا بودی؟
گفت : من هم در پوسته های ذهنی تو زندانی بودم ...هروقت پوسته ای از ذهن تو می شکست فضای کوچکی برایم باز می شد و هر جا می توانستم  کمی کمک ات می کردم یعنی درست به همان اندازه ای که تو میدان عمل به من می دادی... و حالا به همت وجدان بیدارت من هم توانستم از این حصار بیرون بیایم و از این پس با شما همراهی خواهم کرد...
گفتم : اول بگو تا حالا برایم چکار کری تا بعد...
گفت : من هنوز خواب آلوده ام ولی می توانم فقط به یک موضوع اشاره کنم...
گفتم : بفرما...
گفت : قبل از آنکه این پوسته ها شکسته شوند نظرت در مورد الکل چه بود؟
گفتم :  درشرع ما الکل نجس اعلام شده است و ناپاک است..
گفت : حالا نظر خودت چیه؟
گفتم : علم بشری نشان داده است که این کشف بزرگ دانشمند ایرانی یعنی زکریای رازی اعلاترین و مؤثرترین پاک کننده است.
گفت : همین موضوع را من به ذهن تو وارد کرده ام...که تو به این باور رسیده ای...حالا من هم از تو یک سؤال دارم..
گفتم : شما هم بفرما...
گفت : میشه توضیح بدی که خود شما در این 3 سال گذشته چه کاری انجام داده اید؟
...سؤال سختی بود...کمی فکر کردم...و بی محابا گفتم :
من هم در ایامی که شما  و وجدان بیدارم پوسته های بیرونی ذهنی و عقلی مرا می شکستید..شب تا صبح صغرا کبرا می کردم و زخمهائی را که شما از شکستن پوستهای بیرونی وجدان بیدار و عقل تنبلم  ایجاد کرده بودید ترمیم می کردم و خود را برای شکستن پوسته های بعدی آماده می کردم....
گفت : حالا که شجاعت اعتراف به ناآگاهی های قبلی خودت را داری من هم وظیفه دارم با کمک وجدان بیدارت ترا از بازمانده های سیاهی ها برهانم و به شهر روشنائی پرواز بدهم...
در این مدت که مدعی عقل در ذهنم جولان می داد خبری از وجدان بیدار نبود و یک لحظه فکر کردم که این دو با برنامۀ قبلی به سراغ من آمده اند . من هم بحث با عقل را ادامه داده و پرسیدم :
با کدام بال ؟
گفت : با دو بال..یک بال از من..یک بال از وجدان بیدارت....
نگاهی به وجدان بیدار انداختم...لبخند رضایت برلب داشت.این بادیدن لبخند رضایت او  مطمئن شدم که این دوبا یک برنامۀ مدون به جشن تولد من آمده اند...
گفتم : در شهر روشنائی چه خبر است؟
گفت : آنجا کانون عشق و انسانیت است.................
لحظه ای فکر کردم که دو بال به وجود ذهنی من نصب شد...احساس خوبی داشتم...ناگهان احساس سنگینی کردم...این سنگینی مانع از پرواز من می شد. او به من محکم چسبیده بود و مرتب می گفت:
چرا در 58 سال گذشته این کار را نکردی؟
لحظه ای احساس سرخوردگی و یآس کردم...نمی توانستم پرواز کنم..وجدان بیدار و عقل من مآیوسانه به من نگاه می کردند و منتظر عکس العمل من بودند...کمی او رابرانداز کردم...او را شناختم....او پوستۀ بیرونی سفت ومحکمی بود که می خواست مرا در گذشتۀ تاریکم نگهدارد..
لحظه ای به دو بال خود نگاه کردم.. احساس کردم که آنها می خواهند کمکم بکنند من هم با نگاهی هماهنگی خود با آنها را اعلام کردم و  با کمک همان بالها کمی از زمین کنده شدم..و با دوپا محکم به صورت پوسته زدم...پوسته ابتدا ترک برداشت و سپس آهسته آهسته شکست و از هم پاشید...ودر حالی که دو بال من با شوق به پرواز رهائی را آغاز کرده بودند نگاهی به پوستهء شکسته انداختم و گفتم...
...من پوسته های غیر مفید گذشته ام را شکسته ام ..حالا فقط به آیندهء روشن وشهر عشق و انسانیت  فکر می کنم...
در این حال عقل به سخن در آمد و گفت :
حالا که عازم سفر هستی نظرت در مورد سفر چیست:
گفتم : اولا اگر من در جامعۀ بستۀ 3 سال پیش مانده بودم همانی بودم که 58 سال پیش مرتب تکرار می شد..ولی من رنج سفر را به جان خریدم...سختی ها..و..گرسنگی ها را کشیدم..بی حرمتی ها را دیدم..نا امنی ها را به جان خریدم...تهمت ها را شنیدم...و...
عقل گفت : آخرش چی شد...
در حالی که شوق پرواز وجودم را پر کرده بود ..دنبال یک جواب مختصر و مفید بودم ..وقتی پیدا کردم ودهان باز کردم متوجه شدم که وجدان بیدار و عقلم با من همصدا شدند و با هم گفتیم :
امروز....من خودم هستم...
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
9/12/1394    

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر