۱۳۹۵ تیر ۲۸, دوشنبه

از دولمه ی برگ مو تا نوژه

...از دلمه ی برگ مو (یپراق دولماسی)....تا..نوژه
...
دوست عزیزم جناب حمیدرضا مظفری عکسی از دولما یپراقی گذاشته بود..که من هم به خاطر علاقه ای که به دولما دارم عکس مشابهی گذاشتم..راستش از این عکس گذاشتن اقناع نشدم...و فکرم شدیدا به این موضوع مشغول بود که تصمیم گرفتم این مطلب را بنویسم...
شاید 40 یا 45 روز پیش بود که خانمم به مهمانی آمد...او با خودش یک ظرف بزرگ پر از دولمه آورده بود...چون می دانست و می داند که که من دولما یپراقی را دوست دارم...
بعد از 2 روز با خانم جان رفتیم 5 شنبه بازار...خانمم دوباره مقداری وسایل دولما یپراقی خرید...ولی از آنجا که در ترکیه...تره...نیست به جایش پیازچه خرید و یک قابلمه ی بزرگ دولمه درست کرد..من چند ظرف یکبار مصرف از این دولمه ها را به دوستان ترکیه ای دادم که خیلی پسندیدند و از خانم جان تشکر کردند...هنوز 48 ساعت از این قضیه نگذشته بود که خانم جان اعلام کرد که مقداری از مواد دولمه باقی مانده و برگ مو ندارد...با هم راه افتادیم و بالاخره در مغازه ای برگ مو پیدا کردیم و خانم خیلی از آن برگها تعریف کرد و با آنکه خیلی گران بود به مقدار بیشتر از نیازش خرید و به قول خودمان آنها را پیچید و این بار مقدار زیادی از برگ موها باقی ماند..خانم ا اعلام کرد که این برگها خیلی حیف است و راه افتادیم و دوباره مواد دلمه خریدیم...باز هم برگ مو کم آورد و این بار برای تهیه ی برگ مو به جای مغازه به محلی رفتیم که شاخه های مو در کوچه جلوه گری می کرد..با این حال از صاحبخانه اجازه گرفتیم و مقداری برگ مو چیدیم...
این بارهم برگ مو اضافی آمد و خانم بدون توجه به کودتای ترکیه شدیدا مشغول پیچیدن دلمه بودند و هر روز بعد از اذان صبح تا نزدیکی ظهر به دلمه پیچیدن مشغول است..
حالا دیگر خودش مغازه ها را می شناسد و خودش برای خرید وسایل دلمه وو حتی چیدن برگ مو می رود...و هر بار یکی از ملزومات را کم بیاورد سریعا تهیه می کند و این داستان ادامه دارد...
من یک یخجال کوچک مجردی دارم که جایخی آن پر از دلمه های بسته بندی شده است...ولی دلمه پیچی خانم همچنان ادامه دارد...دوستانی هم که از ما دلمه هدیه گرفته اند اشباع شده اند...و کسی از آشنایان نمانده است که از ما چند نوبت دلمه نگرفته باشد..
دیروز یکی از نویسنگان ارزشمند ترکیه با من تماس گرفت و پس از تعریف و تمجید از دلمه های خانم جان اعلام کرد که امروز نمایشگاهی در مرکز صنایع دستی دارد و ما را به آن مراسم دعوت کرد..
من از فرصت استفاده کردم و گفتم که اتفاقا خانم مقداری دلمه برای شما کنار گذاشته و به هر ترفندی بود خود را به مسیر ایشان تا نمایشگاه رساندیم و دلمه ها را تحویل دادیم و این بار به دوشنبه بازار رفتیم تا خانم مواد مورد نیاز دلمه را بخرد...ما به خانم صدیقه یاخشی قول دادیم که سری به نمایشگاه او بزنیم...و با بار محتوی ملزومات دلمه به منزل برگشتیم و خانم دست به کارشد...و عملیات دلمه پیچی را با رمز..... یا تبریز دلمایپراقی ...آغاز کرد...
تصمیم گرفتم مقداری از این دولمه ها را به دکتر گونر سومر..پیرمردی که تنها زندگی می کند ببریم و بعد از هماهنگی با ایشان به دفترشان رفتیم و یک ظرف دلمه تقدیمش کردیم...
در مسیر به طور جداگانه با دو شاعر مواجه شدیم...اولی از دستگیری فرزندان دو شاعر در ماجرای کودتا خبرداد که برایم خیلی تلخ بود...دومی هم از فعل و انفعالات حکومت ترکیه مطالی گفت که فکر مرا شدیدا مشغول کردند..و مرا بر آن داشت که مروری به وقایع مملکت خودمان داشته باشم...
اولین موضوع ...کودتای نوژه... بود...البته کودتا که نه....فاجعه بود...در ایران آنروز بهانه ای به نام کودتا راه اندازی کرده و تعدادی از بهترین افسران و درجه داران ایران را دستگیر و عده ای را اعدام و عده ی دیگری را به زندان انداختند...من نمی دانم این چه کودتائی بود که کودتاگرانش حتی با مخالفین حکومت هیچ هماهنگی نکرده بودند و هیچ وزیر یا مقام مسئول یا حتی کشور دیگری پشت این کودتا نبود....و همین جوری کودتا نامیده شد و بهترین نظامیان ایران را از آمار ارتشی که جزء 10 کشور برتر نظامی ایران در نیروی زمینی بود کم کردند وارتش را چنان ضعیف کردند که صدام گستاخ شد و به ایران حمله کرد و می خواست پس از یک هفته در تهران سخنرانی کند...
حالا این حکایت در ترکیه مصداق پیدا می کند که بیش از 3000 نفر از نظامیان زبده اش دستگیر و بافت ارتش مقتدر ترکیه از هم گسیخته شده است...
این حرکت تکراری درست مثل دلمه درست کردن همسرجان من هست که مرتب تکرار می شود...
مطلب دومی که برگرفته از محاوره ی من بایکی دیگر از شاعران ترکیه است..تکنیک مشابه اردوغان با احمدی نژاد است..
احمدی نژاد با همه ی حماقت خودش این موضوع ر دریافته بود که در موقع رای گیری رای یک وزیر یا وکیل یا یک تحصیل کرده با رای یک روستائی ساده فرقی ندارد و به همین دلیل برخلاف عملکرد موسوی که فقط به رای تهران و تحصیل کرده ها متکی بود...و هرچند رای آورد..ولی نتوانست از آرای بیشتری برخوردار بشود که حتی تقلب هم نتواند کاری از پیش ببرد..
یادم می آید که در ایام انتخابات ترکیه...از طرف حزب اردوغان به منزل خیلی ها زغال سنگ و سیب زمینی و آرد برده می شد.... پیروزی حزب اردوغان را ضمانت می کرد...این در حالی ست که نیروهای سکولار و طرفداران آتاتورک در ترکیه زیاد هستند..ولی نتوانستند کاری از پیش ببرند...
من در طول مسیر دفتر دکتر گونر سومر تا محل نمایشگاه به این موضوع فکر می کردم..و چنان مشغول بودم که بارها از همسرجان فاصله گرفتم و چیزی نمانده بود که او را گم بکنم...
بالاخره به محل نمایشگاه رسیدیم....بلافاصله تعدادی از فروشندگان که همگی خانم بودند و صنایع دستی خود را ارائه می کردند ...ما را احاطه کرده و در همان جملات اول معلوم شد که خانم صدیقه یاخشی دولمه ها به محل نمایشگاه آورده و با خانمهای دیگر با هم خورده اند..قبل از همه خانم صدیقه یاخشی یک جفت گوشواره به خانم جان هدیه کرد...و به دنبال او چند خانم دیگر با کلماتی مهرآمیز هدایائی به خانم جان دادندو نهایت مهربانی را در حق ما ادا کردند..یکی از خانها مهمان نوازی را به حد اعلا نشان دادند و یک کلاه شیخی مخصوص حاجی ها را هم به من هدیه کردند..
کلام مشترک خانمهای صنعتگر این بود که شما ...مهمان کشور ما هستید...
در این فاصله برای ما چائی آوردند و پیشنهاد غذا خوردن کردند..ولی من و خانم جان ظهر آنروز آنقدر دلمه خورده بودیم که جائی برای خوردن حتی یک لقمه را هم نداشتیم...
من چند عکس مشترک گرفتم و به خانها قول دادم که برای نمایشگاه هفته ی آینده ی آنها عکسها را ظاهر و تقدیمشان بکنم..
ما گرم صحبت با دوستان بودیم که خانم جان با اشاره و کنایه از من خواست که زودتر بلند شویم...من هم که دیکتاتوری ها و پادگانی بودن هایم را رها کرده و کمی دموکراتیک شده ام پذیرفتم و پس از یک خداحافظی صمیمانه با میزبانان به طرف منزل راه افتادیم...
خانم از من خواست سری به دوشنبه بازار بزنیم..من هم به حساب دموکراتیزه بودنم پذیرفتم...خانم جان بلافاصله به طرف بساط فروشی کسی رفت که همین امروز صبح از ایشان وسایل دلمه خریده بودیم...دیگر کاسه ی دموکراتیزه بودنم پر شو و از خانم پرسیدم..
خانم مگر همین امروز صبح آن همه وسایل نخریده بودی...و خانم جان خیلی ساده گفت..
این همه آدم از دلمه ی من تعریف کردند..من باید برای همه شان دلمه درست کنم...وقتی گفتم برگ موهایش را از کجا تهیه کنیم...گفت..
از همان جائی که امروز صبح تهیه کردیم....و مسیر محل درخت مو را که دیگر کاملا می شناسد در پیش گرفت...
و من هم در حالی که دنبال خانم جان راه افتاده بودم در دل گفتم...
تو دلمه هایت را بپیچ ..من هم منتظر می مانم ببینم استعمار دلمه ی کودتای بعدی ر برای چه کشوری خواهد پیچید....پایان
2016/7/19
علیرضا پوربزرگ وافیَ


















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر