۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

یلدا در غربت



...........یلدا در غربت................
ازمقابلش که روی صندلی کنار خیابان نشسته بود رد شدم.برایم ناشناس بود.ناگهان صدائی شنیدم.همان شخص روی صندلی بود.....علی آقا....به طرف او برگشتم. گفت:سلام...هنوز نشناختمش...کمی جلوتر رفتم...یکی از دوستان ایرانی بود.تا آنجا که یادم میاد سهسال است در ترکیه است و از قرار معلوم استیناف خورده و به قول پناهندگان هنوز برزخی ست.وقتی نزدبکش شدم بلند شد با هم دست دادیم و روی همان صندلی سه نفره نشستیم.گفت: علی آقا حق داری منو نشناسی...هرکی به من میرسه میگه خیلی لاغر شده ای...گفتم...راستش مهمتر از لاغری شمارنگ موهایتان مرا به اشتباه انداخت که سیاه شده. قبلا موهای شما جوگندمی و خیلی هم زیبا بود.گفت اینجا هم حق داری....اما من هم برای این کار دلیلی دارم.با تعجب گفتم :چه دلیلی؟...گفتسیگار داری؟ پاکت سیگارم را در آوردم ویک نخ سیگار به او دادم.پک اول را که به یسگارزد گفت :دست پیچه؟ گفتم:بله گفت فکرکردم از سیگارهای همان پاکت کلاس بالاست.گفتم:نه بابا پاکت خالی اش را از کسی گرفته ام که داخلش سیگار لاپیچ بذارم.گفت: پس تو هم سیگار اعلا نمی کشی:گفتم سیگار اعلا هر پاکتش 12 لیر است.من از آن پولا ندارم. من سیگار قاچاقی 2/5 لیری یا لاپیچ می کشم و آنرا هم خودم درست می کنم.
دوستم پک محکم دیگری به سیگار زد و گفت:یک هفته است سیگار نکشیدم.گفتم خوش به حالت ترک کردی.گفت نه بابا با این بیکاری و استیناف خوردن و نگرانی که نمیشه سیگار را ترک کنی.گفتم:همه اش درست میشه.نگفتی چرا موهاتو رنگ کردی؟..
گفت: راستش مدتی ست بیکارم.هرجا دنبال کار می رفتم تا چشمشان به موهای سفید من می افتاد می گفتند برای شما کار نداریم.ما نیروی جوان می خواهیم.من هم موهایم را رنگ کردم شاید به من کار بدن.گفتم:راستش در این کشور غریب همراه با زن و دوتا بچه همینجوریش هم زندگی سخته چه رسد به اینکه بیکار هم باشی و از ایران هم پولی برات نیاد.گفت:من هرچه در ایران داشتم همه را فروختم و در یکسال اول همه را خوردیم.من چه می دانستم که سه سال باید در ایجا بمانم.تازه بعد از سه سال هنوزهم بلاتکلیف هستیم.دخترم را که باید به دبیرستان بود اجازهء درس نمی دهند.پسرم هم فقط می تواند دورهء ابتدائی را بخواند.همین پسرم دوهفته است مریضه ونمیتونم دکتر ببرم.گفتم: مگر (کیملیک) ندارد؟ گفت:مدتیه که کیملیک یک ماهه میدن. آنهم می نینی که 25 روز از ماه گذشته وهنوز کیملیک آماده نیست.وقتی هم به پلیس اعتراض می کنی میگن که پناهنده زیاده و ما به همهء کارها نمی رسیم.گفتم حالا که بیکاری و فرصت داری هرروز سر بزن تا بگیریش.گفت:به خداهر روز میرم ناله می کنم که بچه ام مریضه ولی دست خالی برمیگردم.حالا غیر از بچه خانمم هم مریض شده.او هم افسردگی گرفته.داروهاش خیلی گرانه .حتما باید کیملیک اش را بگیرم...زندگی مان در اینجا خیلی سخت شده است.الان خیلی بدتر شده .تا چند وقت پیش کارسیاه(کارسختو بدون مزایا با دستمزد کم)می کردم وچندرغاز حقوق می گرفتم و یه جورایی زندگیمون رو اداره می کردم.حالا بچه های من شده اند مثل قهرمانهای داستانهای صمدبهرنگی....یکبار پسرک لبوفروش میشن.یک بار کچل کفتر باز..یک بار هم...چی بگم واللاه.....گفتم که دخترم هم که باید به دبیرستان برود ور دل مادرش نشسته و دوتایی با هم افسردگی می گیرند.دخترم هم شده مثل فرزندان افغانی مقیم ایران که حق تحصیل ندارند...گفتم:پس در این کشور انتقام افغانی ها را از ما می گیرند.که بی حساب بشیم.دوستم آهی کشید وگفت:ببخشید.میشه یه نخ سیگار بازهم به من بدید؟من یک نخ سیگار لاپیچ دیگر به او دادم.یکی هم خودم روشن کردم. دوستم به فکر فرورفت.گفتم: با این اوضاع اقتصادی خورد و خوراک و پوشاک بچه ها را چه می کنی؟ گفت:اول زمستان رفتیم به یک مؤسسهء خیریه.مقداری لباس دست دوم به ما دادند.در مورد خورد و خوراک هم باید بگم که ازبس جگر مرغ به بچه ها داده ام که دیگر از شنیدن نام جگر حالشان به هم می خورد. یک هفته پیش یکی از ایرانی ها 10 لیر به من قرض داد.با آن پول یک کلهء گوسفند گرفتم.خانمم این کله را پخت و در این یک هفته هر نوبت به طریقی شکم بچه ها را سیر کرده. حالا آن هم تمام شده. در خانه هم چیزی برای خوردن نمانده. ماندم که برای امشبشان چه خاکی به سرم بریزم.گفتم:امشب که شب یلداست.البته رحلت پیامبر هم هست.اگر ایران بودیم همه جا شله زرد و احسان بود.ولی در اینجا از احسان خبری نیست.پسرم هم از دوستان ایرانی اش شنیده که امشب شب یلداست.به من هزارتا سفارش کرده.من هم از شرمندگی آمده ام نشسته ام اینجا..نمی دونم چیکار کنم...دوستم نگاهی محتاطانه به اطراف انداخت و آهسته گفت:
راستی علی آقا شما قبلا یه صندوقی داشتید وبه پناهجوها کمک می کردین.میشه از آن صندوق مقداری به من قرض بدهی که این چند رور را بگذرانم. قول میدم که در اولین فرصت تلافی کنم.این بار من آهی کشیدم وگفتم: راستشمن و دوستان به صورت خصوصی به خیلی از مدعیان دوستداران ایران و ایرانی پیام داده و از آنها تقاضای کمک به صندوق کردیم.ما اعلام کردیم که در این زمستان به خاطر نبود کار خیلی نیازمند داریم.ما این پیام را به ایران هم فرستادیم و تقاضای کمک کردیم. متاسفانه تاکنونهیچ کمکی به صندوق نشده وحتی اپوزیسیون هم ما را بی جواب گذاشته.به همین خاطر مدتهاست که حتی یک لیر هم در صندوق نداریم.گفت:علی آقا خودت چی؟پول داری کمی به من قرض بدهی؟ گفتم: راستش من ده لیر دارم.آنرا به شما می دهم.گفت: دست شما درد نکند.
از دوستم خواستم که با من همراه بشود. سپس به مغازهء قصابی یک دوست افغانی رفتیم. من از ایشان خواستم 5 لیر گوشت چرخ کرده بدهد.او که همیشه هوای ما را دارد گوشت قابل قبولی داد.بعد 5لیر دادم ونان خریدم.از دوستم پرسیدم: در خانه پیاز و سیب زمینی دارید؟ او جواب منفی داد.گفتم به شرطی که اعتراض نکنی و سؤال نپرسی بیا با هم به یکشنبه بازار برویم.گفت: شما که گفتید پول دیگری ندارید.برای چه به یکشنبه بازار بریم. گفتم قرار شد سؤال نکنی. دوستم ساکت شد وبا هم به یکشنبه بازار رفتیم.دستفروش ها در حال جمع کردن بساط خود بودند. دوری زدیم و من دوعددکیسهء نایلونی تهیه کردم.به دوستم توضیح دادم که دستفروشها باقی میوه هایشان را کنار خیابان می گذارند.یا حتی مردم را صدا می کنند و الباقی میوه شان را هدیه می دهند.با این کلام گشتی زدیم و مقداری میوه و سیب زمینی و پیاز تهیه کردیم.در طول مسیر یکشنبه بازار تا منزل دوستم من دقایقی از او جدا شدم و به درب منزل یکی ازدوستان ایرانی رفتم ومقداری برنج و روغن و سویا و لپه از ایشان گرفتم و تا درب خانهء این دوستم آمدیم.دوستم تشکر جانانه ای از من کرد ومن نتوانستم مانع از افاضات کلام او بشوم. وقتی خواستم از او جداشوم گفت:علی آقا لطفا یک نخ سیگار دیگر به من بده. من پاکت سیگارم را به او دادم و با اصرار از او خوستم که همهء پاکت را بردارد.آخرین جملهء دوستم این بود: علی آقا توالان نه پول داری نه سیگار .گفتم نگران نباش در خانه سیگار دارم و تا خانه را پیاده می روم.
بالاخره از او جداشدم. شب یلدا بود. من هم باید در جمع خانواده و در کنار بساط یلدا بودم ولی در آن لحظه به این فکر می کردم که آنشب رابرای خوابیدن به بیمارستان عثمان قاضی بروم یا دولت هستانه سی؟ ؟ ؟
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
30/9/1393.....21/12/2014 ترکیه

این داستان را هم فی البداهه نوشتم.....چون همین امروز اتفاق افتاد و چون مناسب یلدا بود بدون ویرایش شئر کردم. امیدوارم دوستان بخوانند و بدانند

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر