۱۳۹۷ آذر ۲۹, پنجشنبه

شاخۀ شکسته


شاخۀ شکسته
...
شاید تلخترین اتفاق زندگی ام در غربت همین اتفاقی ست که دارم برای شما تعریف می کنم.البته این به آن معنا نیست که اتفاق ناگوار دیگری در غربت برایم نیفتاده. من بدترین نامردی ها را از بعضی از دوستان و حتی هموطنان همزبانم دیده ام. مثل توطئه برای صاحب شدن پانسیونم در آنکارا..یا خبرچینی و دزدی مدارک شخصی ام توسط کسی که به او پناه داده بودم وده ها نامردی و نامردمی دور و نزدیک بعضی ها....اما چون این ماجرا را که یک موضوع اجتماعی و حتی همه شمول پناهندگان است بازگوئی می کنم.
به عنوان مترجم و راهنما مدتی ست همراهی یک خانوادۀ افغان را دارم.این خانواده از یک مادر و سه فرزند..دو دختر 9ساله و دو ساله و یک پسر 7 ماهه تشکیل شده است . خانواده ای که به سختی خود را به ترکیه رسانده اند و به دنبال یک زندگی بدون جنگ و بدون تبعیض هستند.
این خانواده قبلا در ایران بودند و به روایت مادر خانواده در ایران مزۀ بدترین ظلمها و تبعیض ها را در ایران چشیده اند. به غیر از بیماری های مداوم فرزندان مادر این خانواده احتمالا بیماری ناشناخته ای دارد که بیش از3 ماه است مرتب در بیمارستانهای مختلف شهر در رفت و آمد هستیم و هنوز نتوانسته ایم نظر قطعی پزشک را بگیریم.
دیروز بری آنکه دو کار را در یک روز انجام بدهیم هم نوبتی برای دختر بزرگ داشتیم و هم ارائۀ آزمایشاتی که به درخواست دکتر معالج از بیمارستانهای دیگر گرفته بودم.ابتدا تصمیم گرفتیم به بخش کودکان برویم و رفتیم.منشی دکتر پس از کنترل نوبت دکتر که قبلا گرفته بودیم از من خواست که فتوکپی کیملیک گرفته و تحویل ایشان بدهیم.با توجه به تجربیات قبلی می دانستم که تحویل کپی کیملیک ضروری ست ولی سردی هوا ما را چنان پیچیانده بود که یادم رفت ابتدا کپی بگیرم. دلیلش هم همراهی پسر 7 ماهه به اجبار با مادر بود.
من به منشی دکتر اعلام کردم که شماره ی نوبت ام را بدهد تا من بروم و کپی بیاورم ولی منشی نپذیرفت و من مجبور شدم برای کپی به طبقۀ بالا بروم و برگردم.و همین رفت و آمد باعث شد که نوبت من از 2004 به 2009 تبدیل شود.و محکوم به این شدیم که یکساعت و نیم در نوبت دکتر بمانیم.
پس از پایان معاینۀ دختر 9 ساله به سرعت خود را به قسمت اورولوژی رسانده و برگه های آزمایش بیمارستان دیگر و دست نوشتۀ دکتر حاضر را که این آزمایشات را درخواست کرده بود به منشی دادم.
البته این چهارمین بار بود که این برگه ها را می آوردیم و گاهی دکتر و گاهی پروفسور نبود و باز این آمدنها تکرار می شد.در هرصورت منشی نگاهی به برگه ها کرد و گفت:
بروید بعد از ظهر بیائید.
گفتم : خانم بزرگوار دکتر گفته که پیش از ظهر بیائیم تا آزمایشات ما را به پروفسورنشان بدهد. مسلما بعد از ظهر پروفسور حضورنخواهد داشت.
منشی گفت...نمی شود. گفتم شما از دکتر کسب تکلیف کن..گفت نمی کنم.
کمی عصبانی شدم ولی خشم خودم را فروخوردم.تنها کاری که از نظرم گذشت این بود که مادر و بچه ها را نشانش دادم و گفتم:
این بچه باید به مدرسه اش برسد و این طفل شیرخوار هم از ساهت 7 صبح مثل ما در به در شده است.
من امیدوار بودم که منشی که به جای دکتر تصمیم می گرفت دلش به رحم بیاید ولی او برگه ها و کیملیک بیمار همراهم را روی پیشخوان انداخت و گفت برو بعد از ظهر بیا.
من که در عمرم زیربار حرف زور نرفته بودم و تا حد امکان نخواهم رفت برگه ها را برداشته و مستقیم به داخل مطب دکتر رفتم.دکتری که بارها نژادپرستی خود را نشان داده بود و نشان داده بود که درس انسانیت نخوانده است با دیدن من که مرا به خوبی می شناخت گفت:
مریض دارم برو بیرون.
گفتم برای چهارمین بار است که جواب آزمایشات را آورده ام . مریض همراه من مشکلات زیادی دارد و کودک شیرخواره در بغل دارد.گفت:
برو نوبت بگیر
گفتم منشی نوبت نمی دهد بگو به ما نوبت بدهد.
تلفن را برداشت و با گوشی خیلی آهسته صحبت کرد و لحظاتی بعد دونفر داخل مطب شدند و مرا به بیرون راهنمائی کردند.
من امتناع می کردم و حق قانونی بیمارم را بازگوئی می کردم ولی آنها توجهی به این حقوق بیمار نداشتند و مرا به محوطه آوردند.
من که در زندان 336 انواع شکنجه ها را تحمل کرده و آخ نگفته بودم حالا باید تسلیم زور و نژادپرستی دکتر و منشی اش می شدم. و کاری نمی توانستم بکنم.البته اینرا هم با پوست و استخوان دریافته ام که ما در این مملکت آدمهای درجه دو حساب می شویم و اصلا اهمیتی به ما نمی دهند. این جمله به آن معنا نیست که در ترکیه انسانهای خوب وجود ندارند و خودم بارها و بارها خدمات و مهربانی های خیلی از مردم را نسبت به پناهنده ها دیده بودم و حتی بانوئی را می شناسم که مختار محل قصد سوأ استفاده از او را داشت و او به مراجع قضائی شکایت کرده بود و یک مرجع قضائی به جای رسیدگی به شکایت او از او خواسته بود به جای شکایت به کشورش برگردد.
من هم با توجه به این گذشته ها می دانستم که از هیچ راهی امیدی به احقاق حق ندارم.ولی این خشم و التهاب درونی هم از من دست بردار نبود.
ناگهان چشمم به یکی از هنرمندان ترکیه افتاد . ایشان علیمردان از نوازندگان معروف ترکیه و از دوستانی بود که مرا به عنوان هنرمند می شناخت.بی اختیار به او نزدیک شدم و بدون مقدمه گفتم:
این چه مسلمانی است ..این چه انسانیتی ست..چرا باید دکتر تحصیل کرده این همه نژاد پرست باشد..
مرتب می گفتم و می گفتم و صدایم بلندتر می شد و بی آنکه اختیاری داشته باشم اشک می ریختم.تعدادی از مریضها دورم جمع شدند و مرا دلداری می دادند.مریض همراه من هم مرتب می گفت:
آقای وافی ول کن بیا برویم.
ولی من عنان اختیارم را از دست داده بودم و چیزی نمانده بود از عصبانیت سکته کنم.
علیمردان مرا که نشسته بودم بلند کرد و در آغوش گرفت و مرا دلداری داد.بیماری هم به من نزدیک شد و گفت ایندکتر بسیار مغرور و بی شعور است.مریض همراه من هم مرتب التماس می کرد..و با این اوضاع مرا به بیرون بیمارستان هدایت کردند.
در آسانسور هم بی اختیار گریه می کردم یکی از همراهان داخل آسانسور رو به من کرد و گفت:
شانس آوردی گریه کردی و گرنه سکته می کردی..و در ادمه گفت که از اول تا آخر ماجرای مرا دیده و آرزو کرد که ایکاش افرادی که دکتر می شوند یک ترم هم درس انسانیت بخوانند.
..
در اتوبوس بیمار همراه من بچه در بغل ساکت نشسته بود گاهی زیر چشمی مرا نگاه می کرد وقتی احساس کرد که من کمی آرام شده ام گفت:
آقای وافی شما این ظلمها و تبعیضها را ندیده اید. ما سالها در ایران تجربه کرده ایم و مورد ظلم حکومتیان ایران بودیم.
سپس داستانی از ظلمی که برایش در مدرسۀ دخترش روا داشته بودند را برایم تعریف کرد. به طوری که من عصبانیت و ناراحتی خودم را که صد البته به خاطر خود او بود فراموش کردم.
و در انتهای صحبتهایش گفت:
ما پناهنده ها شاخۀ شکسته ای از یک درخت هستیم. ریشۀ ما در وطن خودمان هست و این شاخۀ شکسته به راحتی لگدمال دیگران می شود..پس سخت نگیر!!!
20/12/2018
علیرضا پوربزرگ وافی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر