۱۳۹۷ آذر ۲۰, سه‌شنبه

در حسرت ادرار


در حسرت ادرار
...
شاید این صدمین بار است که همراه این خانواده به بیمارستان می روم.خانواده ای که متشکل از یک زن و 3 فرزند (8 ساله.2ساله.و7ماهه) تشکیل شده است و معمولا در طول هفته یکی یا دونفرشان نیاز به دکتر و مترجم دارند.البته من بابت همراهی و ترجمۀ صحبتهای آنها گاهی دستمزد(هرچند کم) هم می گیرم ولی این بار این همراهی سنگینی تلخی برایم داشت چرا که بابت همین معاینه وبرای همین  تستی که امروز قرار است انجام بشود هفتۀ گذشته هم رفته بودیم ولی به دلیل بی دقتی بیمار این تست به درستی انجام نشده بود.
ساعت ویزیت ما یازده و نیم صبح بود.من طبق معمول از ساعت 8 صبح مرتب به مادر این خانواده زنگ می زدم که به موقع بیدار شوند و صبحانه و ناهار بچه ها و نیز خوراکی مدرسۀ دختر بزرگش را آماده کند.و با آنکه برای یک اعزام به دکتر بارها و بارها زنگ می زنم معمولا در نهایت حرکت اولیه مان با تاخیر انجام می شود.نحوۀ سوار شدن به اتوبوس هم به این صورت است که این خانم در ایستگاه محل زندگی اش سوار می شود و من یک ایستگاه بالاتر یعنی سر کوچۀ خودمان به ایشان ملحق  وسوار همان اتوبوس می شوم.در تمامی این رفتن به بیمارستان و دکترها هم حتما و حتما پسر 7 ماهۀ او که معروف به مرد خانه است همراه مادرش می آید چرا که شیر مادرش را می خورد و معمولا یک سفر بیمارستان بیش از 4 ساعت زمان می برد.گاهی هم دختر دوساله هم همراه مادرش می آید و در داخل اتوبوس خوابش می برد و چون به غیر از آغوش مادرش در بفل هیچکس نمی رود مادر بیچاره مجبور است او را بغل کند و من هم محکوم به این هستم که مردخانۀ 7 ماهه را بغل کنم که آنهم در نهایت با استفراغ مرد خانه به شانۀ من علامتگذاری می شود.
در حال حاضر هوای اسکیشهرخیلی سرد و مرتب زیر صفر است و همین امر موجب شده که مادر بچه ها دختر 2 ساله را همراه خود نیاورد و او را به دختر 8 ساله و یا به خانواده ی هم اتاقی هایی که خیلی بی تفاوت هستند بسپارد.
طبق معمول از اول صبح مرتب به مادر خانواده زنگ می زدم که بموقع و با عجله کارهای فراوان منزلش را انجام بدهد تا بتوانیم سر ساعت مقرر به بیمارستان برسیم.علت اصرار من هم به این دلیل است که اگر در ساعت مقرر در مطب حاضر نشویم نوبتمان می سوزد و باید مجددا نوبت گرفته و گاهی ای نوبت حتی به دوماه بعد هم موکول می شود.
امروز بخت یار ما بود که مادر بچه ها بموقع حاضر و در زمان مشخص شده در ایستگاه حاضر شده و سوار اتوبوسی که ما را به ایستگاه اتوبوس مخصوص بیمارستان می رساند شده بود.من وقتی سوار اتوبوس شدم مادر بچه ها در صندلی معکوس اتوبوس نشسته بود. فقط بچۀ 7 ماهه همراهش بود ولی یک بقچۀ بزرگ هم در بغل داشت.با دیدن من بلند شد و جای خودش را به من داد. من بدون هیچ عکس العملی در صندلی او نشستم چون می دانستم که حال مادر بچه ها در وضعیت نشستن در صندلی معکوس به هم می خورد.بلافاصله بچه را بغل کردم و مادر بچه ها با بقچه در کنارم ایستاد .وقتی از او فلسفۀ بقچه را پرسیدم خیلی حق به جانب جواب داد:
چیزی نیست فقط یک پتو و دوتا ژاکت است. که به خاطر سردی هوا پسرم سرما نخورد.
من در این مدت که با آنها همراه شده بودم به این تجربۀ نه چندان مورد پسند رسیده بودم و رسیده ام که افغانها هم مثل عربها به فرزند پسر بیش از فرزند دختر اهمیت می دهند .به همین دلیل چیزی نگفتم.
چند ایستگاه جلوتر یکی از صندلی های رو به جلو خالی شد و مادر بچه ها به طرف آن صندلی که چند ردیف دورتر از صندلی من بود رفت و نشست.همزمان مرد خانه تکانی خورد و استفراغ جانانه ای کرد به طوری که نصف شانۀ پالتوی سیاه من سفید شد.من هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم و محکوم بودم تا رسیدن به ایستگاه مورد نظر تکان نخورم.
قبل از سوار شدن به اتوبوس مخصوص بیمارستان با آنکه با انبوه دستمال کاغذی هائی که همیشه در جیب دارم جای استفراغ بچه را پاک کردم ولی علامت سفیدی شیر جاری شده از دهان مرد 7 ماهۀ خانه هنوز در پالتو من بود و من هم چون به این حوادث غیر مترقبه عادت دارم خیلی معذب نبودم.
امروز از بابت سوار شدن به اتوبوس روز موفق و خوبی داشتیم چرا که هم مادر بچه ها بموقع آمده بود و هم اینکه تا به ایستگاه اتوبوس بیمارستان رسیدیم اتوبوسی آمد و سوار شدیم و به طرف بیمارستان به راه افتادیم.
خوشبختانه در اتوبوس صندلی رو به جلویی خالی بود و ما در کنار هم نشستیم.مادر خانه از مریضی شدید مرد 7 ماهۀ خانه اش گله مند بود و با اصرای آمیخته به التماس از من خواست که برای فرزند پسرش نوبت دکتر بگیرم.من چاره ای جز قبول این درخواست نداشتم و زمانی که وارد بیمارستان شدیم با توجه به اینکه تا نوبت تست چشم این خانم نیم ساعت وقت داشتیم تصمیم گرفتم که ابتدا به بخش کودکان مراجعه و نوبتی برای مرد 7 ماهه بگیریم.
تا اینجای کار امروز برای ما روز موفقی بود چرا که پس از طی چند پیچ مشابه هم در آن بیمارستان واقعا بزرگ ومجهزبه بخش کودکان رسیدیم و جالب اینکه برای همان روز و همان ساعت به ما نوبت دادند.
وقتی دکتر کودکان مرد 7ماهۀ خانه را معاینه کرد برایش آزمایش خون و ادرار و...نوشت و از من خواست بچه را به بخش عاجل(اورژانس) برده و این معاینات و به قول ترکیه ای ها تحلیل را انجام بدهم.
من نگاهی به برگه ها و نین نگاهی به ساعت انداختم و با یک حساب سرانگشتی ترجیح دادم که اول برای تست چشم مادر بچه ها برویم که نوبتمان نسوزد..و دوباره در آن بیمارستان دراندشت راهرو هائی را که همه شبیه هم هستند یکی پس از دیگری طی کردیم و در طول مسیر از راهنماهائی که در مقابل هر بخش ایستاده اند آدرس بخش چشم را پرسیدیم.
وقتی به محلی که به چشمم آشنا بود رسیدیم مادر بچه ها توقف کرد .من دلیل اش را پرسیدم..گفت:
خانم مرادی در پله برقی است.
خانم مرادی هم از شیرزنان فعال حقوق بشر افغان و نیز یکی از دخترخوانده های من است. من هم به احترام او ایستادم و پس از سلام و علیک پدر و دختری ..مرد 7 ماهۀ خانه را به دخترش که همراهش بود دادیم و من از آنها خواستم که مرد 7 ماهه را دقایقی نگهدارند تا بروم و نوبت تست چشم مادر بچه ها را ثبت کنم.مسئول تست که چند روز قبل همین تست را بر چشم مادر بچه ها انجام داده بود با گلایه ل نزدیک به تهدید از مادر بچه ها خواست که این بار با دقت تست را انجام بدهدو من گلایه های تهدید آمیز دکتر را به مادر بچه ها ترجمه کردم و در نهایت دکتر متخصص اعلام نمود که بعد از یک نفر نوبت ما خواهد بود.یعنی بعد از 40 دقیقه.از آنجا که امروز تا اینجا برای ما روز خوب و موفقی بود نفر بعدی که نوبت اش رسیده بود در سالن حضور نداشت و ما 40 دقیقه جلو افتادیم و مادر بچه ها پشت دستگاه تست نشست . دکتر به من تذکر می داد که به مادر بچه ها بگویم که فقط به نور زرد نگاه کند و با دیدن نورهائی با رنگهای دیگر  دگمه ای را که در یک اهرم دستی و متصل به دستگاه بود فشار دهد.
دستگاه شروع به کار کرد و مادر بچه ها با تکرار تذکراتی که من مرتب از طرف دکتر می گرفتم به او ترجمه می کردم.
ما چنان غرق تست چشم مادر بچه ها بودیم که مرد 7ماهۀ خانه را فراموش کردیم.به همین دلیل وقتی مرحلۀ تست بینائی مادر بچه ها به کنترل درآمد لحظه ای به بیرون آمدم و دنبال مرد 7 ماهۀ خانه گشتم..متاسفانه نتوانستم دختر خوانده و مرد 7 ماهه را پیدا کنم.با این حال قبل از آنکه به اتاق تست برگردم سری به مطب دکتر چشم پزشکی که چند روز پیش رفته بودم مراجعه و گلایه کردم که نسخۀ من بدون مهر(کاشا) بود و داروخانه از دادن آن به نرخ بیمه خودداری کرده بود.دکتر با دیدن من به بیرون مطب اش آمد و از منشی اش خواست که این مشکل مرا حل کند.منشی مجددا اعلام نمود که این دکتر جدیدالتاسیس است و هنوز مهر ندارد.اما تاریخ معاینۀ مرا از کامپیوتر درآورد و یک کد کامپیوتری برای داروی من داد که از نظر داروخانه قابل قبول بود.من با خوشحالی و احساس موفقیت به اتاق تست برگشتم.
خوشبختانه بیماری که تحت تست دستگاه است حق ندارد صحبت کند و مادر بچه ها نتوانست موقعیت مرد 7ماهۀ منزلش را از من بپرسد.من هم چیزی نگفتم تا تست مادر بچه ها تمام شد.
حالا باید برگۀ تست را به دکتر متخصص می بردیم که دکتر در مطب اش نبود و توانستیم پس از گشت و گذاری آقای دکتر را در مطب دیگری که متعلق به یک خانم بود پیدا کنیم و دکتر در زیر برگه ای که از بیمارستان عثمان قاضی آورده بودیم جملاتی نوشت و تحویلمان داد.
حالا من و مادر بچه ها دنبال خانم مرادی می گشتیم و پیدایشان نمی شد.تلفن زدیم ولی جواب نداد.سالنهای اطراف را گشتیم باز هم پیدایشان نشد.
پس از نیم ساعت گشت و گذار بالاخره دخترخوانده ام جواب تلفن را داد و اظهار داشت در داخل مطب بوده و نتوانسته بود جواب تلفن ما را بدهد.
پس از دقایقی سرگردانی و کورمال کورمال رفتن بالاخره خانم مرادی و دخترش را که الحق کمک بزرگی به ما کرده بودند پیدا کردیم . من به خانم مرادی توضیح دادم که ورود بچه به اتاق تست ممونوع بود و آنها با نگهداری از بچه به من میدان عمل دادند که در کنار مادر بچه ها بمانم و دستورات دکتر تست کننده را به مادر بچه ها منتقل کنم. در نهایت بعد از تشکر فراوان در راهروهای عریض و طویل و مشابه هم بیمارستان دنبال آزمایشگاه عاجل بخش کودکان گشتیم و در نایت موفق به یافتن محل موعود شدیم و برگه های مرد 7 ماهه را ثبت و به قسمت فیلم رفتیم.
در همینجا بود که متوجه شدیم بقچۀ مادر بچه ها در مقابل دفتر دکتر کودکان جا مانده است.من پس از کنترل نوبت و با احتمال اینکه فرصت کافی دارم که بروم و بقچه را بیاورم به طرف دپوی بقچه حرکت کردم.
سالنها همه مثل هم بودند.از این راهرو به آن راهرو می رفتم و نمی توانستم مطب دکتر را پیدا کنم. در نهایت به یاد اسم دکتر معاینه کننده افتاده و از راهنماهای مسیر محل مطب را پرسیدم و در کمال موفقیت دپوی بقچه را که همان صندلی های سالن انتظار بود پیدا کرده و بققچۀ مقدس را برداشته و با آنکه چند سالن را اشتباهی طی کردم با اینحال موفق شدم محل فیلم را پیدا کنم و به مادر بچه ها ملحق بشوم.
نزدیک به یک ساعت منتظر شدیم ولی شمارۀ نوبت ما در مونیتور ظاهر نشد.مجبور شدم وقتی در اتاق فیلم باز شد خودم را به مسئول راهرو برسانم و موضوضوع را بگویم.مسئول سالن اعلام نمود که شمارۀ نوبت شما را اعلام کردیم و نیامدید.از ترس اینکه نوبت ما نپرد با التماس به ایشان گفتم که مادر بچه ها سواد ندارد و متوجه نشده است. مسئول سالن با تعجب گفت مگر می شود؟
گفتم نه تنها مادر بچه ها بلکه اکثر بانوان افغان بی سواد هستند و هنوز که هنوز است نمی توانند به راحتی به مدرسه بروند.
مسئول سالن با شنیدن این فاجعۀ تاریخی دلش به رحم آمد و ما را به داخل برد. و فیلم گرفت و اعلام نمود که به دکتر مربوطه مان مراجعه کنیم.
من از ایشان تشکر کردم ولی هنوز آزمایش خون و ادرار بچه انجام نشده بود و. باید انجام می دادیم.
خانم پرستاری (همشیره) که آزمایش خون می گرفت بی آنکه سخنی بگوید در عمل نشان می داد که به ما اهمیتی نمی دهد.البته ما در این چند سال خودمان بارها متوجه شده ایم که ما غیر ترکیه ای ها را بعضی ها آدم دست دوم به حساب می آورند به همین دلیل تعجب نکردم و به مادر بچه ها که علیرغم اینکه ترکی بلد نیست ولی از حرکت پرستار متوجه بی حرمتی خاموش اوشده بود اشاره کردم که ساکت باشد و ...
پس از نمونه گیری از خون نوبت نمونه گیری از ادرار شد.حانم پرستار با اکراه فراوان وسیلۀ پلاستیکی مخصوصی را که برای گرفتن ادرار از کودک ساخته شده است در بدن مرد 7 ماهۀ خانه نصب و یک ظرف هم داد که پس از ادرار بچه در آن ریخته و خدمت اش ببریم.
 ما به محوطِ عمومی که شبیه رستوران بود آمدیم ومنتظر اقدامات اساسی مردخانه شدیم.
محلی که ما نشسته بودیم مشرف به فضای بازی بود که می توانستیم در آنجا سیگار بکشیم. من از فرصت استفاده کرده و به محوطه رفته و سیگاری روشن کردم.
موضوع سیگار یک معضل اساسی در ترکیه است یعنی اکثر مردم حتی بچه های ده/دوازده ساله سیگار مصرف می کنند و مسئولین امر برای سیگار کشیدن مردم در همه جا محلهائی برای کشیدن سیگار در نظر می گیرند.این موضوع حتی در رستورانها هم اجرا می شود به طوری که در هوای زیر صفر درجه هم در رستورانها فضاهای بازی وجود دارد که مشتریان بتوانند سیگار بکشند و برای آنکه مشتری ها سرشان نشود هیترهای برقی بالای سرشان نصب می کنند.و به همین دلیل قیمت یک چائی در اینگونه رستورانها حتی شاید 10 برابر قیمت یک چائی در رستورانها و قهوه خانه های معمولی باشد.
مادر بچه ها مرتب به مرد7 ماهۀ خانه شیر می داد تا شاید عنایتی بشود و ادراری بکند.
پس از مشاورهای فراوان با مادر بچه ها به این نتیجه رسیدیم که دوغی بخریم و به خورد بچه بدهیم شاید فرجی بشود که مرد 7 ماهه از خوردن دوغ هم امتناع کرد. در مشاورۀ ثانویه با مادر بچه ها تصمیم گرفتیم که مادر بچه ها مرتب چائی و دوغ بخورد تا شیرش رقیق بشود و بچه به فیض ادرار نایل آید.
متاسفانه این پروژه هم ناکام ماند و به جای بچه این مادر بچه ها بود که مرتب به دستشوئی می رفت.
حالا دیگر بیش از دوساعت بود که بچه خوابیده بود و طبق نظر کارشناسانۀ مادرش این بچه در حال خواب هرگز ادرار و مدفوع نمی کرد.
وقتی مادر بچه ها برای چندمین بار می خواست به بچه شیر بدهد خانم پلیسی که در سالن حضور داشت به ما مراجعه کرد و اعلام نمود  شیر دادن برای بچه در سالن ممنوع است و اتاقی را نشان داد که مخصوص شیر دادن برای بچه هابود و مادر بچه ها به آن اتاق رفت.
بیش از یکساعت بود که من در سالن منتظر بودم و خبری از بچه و مادر بچه هانبود.شمارۀ تلفن اش را گرفتم و صدائی که از داخل کیف مادر بچه ها درآمد اعلام نمود که مادر بچه ها تلفن اش را نبرده است.
اول فکر کردم که حتما در آن محل خوابش برده است. از این بابت نه تنها ناراحت نبودم که خوشحال می شدم ساعتی استراحت کند. چرا که می دانم در منزل آرامش ندارد یعنی هرکس دیگر هم در یک آپارتمان 70 متری با 3 خانواده به طور مشترک زندگی کند قطعا آرامشی نخواهد داشت.خصوصا فرزندان این مادر بچه ها هم خیلی شلوغ و بی ترمز هستند. از طرفی مادر بچه ها هر روز به خاطر نداشتن ماشین لباسشوئی  مقدار زیادی رخت با دست می شوید و بقیۀ وقتش هم صرف پختن غذا و انجام کارهای بچه ها و حتی مهمانان تنبل اش می شود. به همین دلیل اگر کمی می خوابید من هم احساس خوشحالی می کردم. چون واقعا دلم به این مادر بچه ها می سوزد که مثل تراکتور کار می کند و لحظه ای آرامش ندارد و همۀ هست و نیست اش را فدای بچه هایش کرده است.. هروقت هم تلی از لباس می شوید با آه و ناله از درد ست راستش سخن می گوید چرا که شوهرش با چوب دستش را شکسته بوده و در دستش پلاتین گذاشته اند.
با توجه به این وضعیت به قول معروف دندان روی جگر گذاشتم و مدتی هم صبر کردم.
دقایقی بعد بی اختیار احساس نگرانی کردم و به سرعت به طرف اتاق شیر رفتم و مادر بچه ها را صدا کردم..نرگس...نرگس خانم....نرگس..خوابی یا بیدار>
و چون جوابی نشنیدم احساس نگرانی کردم تنها حسی که به من دست داد این بود که او از اتاق شیر که بیرونتر از محل نشستن ما بود خارج و به سمت دیگر رفته است..به همین دلیل به سمت مخالف سالنی که نشسته بودیم حرکت کردم .
در این حال صدائی مرا متوقف کرد. وقتی به سمت صدا برگشتم متوجه شدم خانم پلیس بقچه و لباسهای اضافی تن بچه و پالتوی نرگس را آورد و تحویل من داد.من لباسها را گرفته و از ایشان تشکر کردم و به دنبال نرگس به راه افتادم.
پس از طی چند سالن اورا روی یک صندلی دیدم که بچه را به سینه اش چسبانده و به شدت اشک می ریزد.وقتی دلیل گریه اش را پرسیدم او بغض در گلویش را به سختی قورت داد و گفت:
اگر پسرم خوب نشه چی؟
من که از دیدن این صحنه خودم منقلب شده بودم و به قول خانمم که همیشه می گفت تو هم مثل استاد شهریار اشک ات دم مشک است در یک حالت غیر متعارف بغضم را فروخوردم و گفتم:
مگر نه اینکه ما پسرت را برای مداوا آوردیم؟
گفت..چرا..گفتم پس صبر کن و کمک کن که درمانش کنیم.
و به سختی او را آرام کردم و با هم به سالن اولی برگشتیم.
نرگس مرتب بچه را کنترل می کرد.هنوز خبری از ادرار بچه نبود.من برای آنکه فضای غمگین موجود را عوض کنم با لبخند گفتم ایکاش ما می توانستیم به جای این بچه ظرف آزمایش اش را پر کنیم..و کلی خندیدیم.واقعا خنده نعمت بزرگی ست که حاکمان ایران و افغانستان از ملت خود گرفته اند. این همه بیماری ها و ناراحتی های عصبی ناشی از نبود خنده و شادی است که دامنگیر دو ملت شده است.
من فضای موجود را در حال انبساط خاطر حفظ کردم..حالا دیگر من و نرگس به بچه التماس می کردیم که کمی ادرار کند ولی این مرد7 ماهۀ منزل عین خیالش نبود.
نگاهی به ساعت انداختم بیش از 4 ساعت بود که بچه ادرار نکرده بود و ما را در حسرت تمام عیار گذاشته بود.مجبور شدم به سراغ مسئول آزمایش بروم و موضوع را به او بگویم.این بار خانم مهربانی به جای خانم قبلی در آزمایشگاه بود ایشان با کلامی مهرآمیز و مؤدبانه اعلام نمود که می توانیم به منزل برویم و فردا نمونۀ ادرار برای آزمایش بیاوریم.
تصمیم گرفتیم که این موضوع را با دکتر اصلی اش هم در میان بگذاریم.فشار روحی باعث شده بود که من اسم دکتر اصلی را فراموش بکنم و مجبور بودیم با بقچه و لباس و ظرف ادرار و چند برگ کاغذ در فضای وسیع بیمارستان دنبال دکتر بگردیم.تنها نشانه ای که از دکتر به خاطرم مانده بود این بود که نصف اسمش عربی و نصف دیگرش ترکی بود.از یک راهنما کمک خواستم. او با مهربانی همراه ما تا سالن پزشکان کودکان آمد و با یکی از منشی ها صحبت کرد. منشی هم نام دکتر را از من پرسید.من چیزی که به یاد داشتم گفتم:
نامش عربی تورک بود.
منشی اعلام نمود که چنین دکتری در این بیمارستان نیست.
 و پس از مشاوره بایکی دیگر از منشیها کیملیک بچه را گرفت و نام دکتر را از طریق کیملیک درآورد:
دکتر بحری تورک.
و اعلام نمود که دکتر مطب را ترک کرده و باید فردا مراجعه کنیم.
من با صحبت تثبیت کردم که فردا نوبتمان نسوزد و از او تشکر کردیم و همراه آن راهنما تا در خروجی آمدیم.
نزدیک در خروجی نرگس با نا امیدی پوشک بچه را باز کرد و با شادی فریاد زد
محمدمهدی شاشیده....
و ما لوله پلاستیکی را که در آن لحظه حکم جواهر داشت با حتیاط در ظرف آزمایشگاه خالی کردیم و من با سرعت به سمت محل آزمایشگاه حرکت کردم.
ما بیش از7 ساعت بود در بیمارستان بودیم در این مدت من بیش از 50 تلفن داشتم یکی دنبال کار می گشت یکی مشکل لباس و لحاف تشک داشت.یکی شب گذشته با یک ایرانی دعوا کرده بود...و پریا که بیش از 10 بار زنگ زده و در مورد پرونده اش که به علت تجاوز شکایت کرده بود از من سؤالاتی می کرد.
در حالی که به سرعت به طرف آزمایشگاه می رفتم تلفن زنگ زد ..گوشی را باز کردم.باز هم پریا بود و می گفت د ادگاه اسکیشهر اورا احضار کرده و او که به آنکارا منتقل شده نمی تواند در دادگاه شرکت کند. از طرفی پلیس آنکارا هم به خاطر حفظ جان او از دادن مرخصی به او امتناع می کرد. من در حال راهنمائی او بودم که احساس کردم آبی از دستم به پالتو ام می چکد .وقتی نگاه کردم دیدم ظرف ادرار محمد مهدی چکه می کند .دستم را پائین آوردم و متوجه شدم که ظرف ادرار خالی شده است..
پاهایم شروع به لرزیدن کرد چرا که این همه حسرت و انتظار ادرار محمد مهدی را کشیده بودیم و حالا همه اش ریخته بود.لحظه ای به دیوار تکیه دادم. ابتدا تصمیم گرفتم برای فیصله دادن به این ماراتن انتظار خودم به ظرف ادرار کنم و تحویل آزمایشگاه بدهم..ولی وجدانم به این امر رضایت نداد.
در حالی که پردۀ شرمی به صورتم نشسته بود ماجرا را به نرگس گفتم.او ابتدا آهی بلند کشید ولحظه ای بعد گفت:
لولۀ پلاستیکی را به داخل ظرف آشغال انداخته ام..
با شنیدن این جمله به طرف ظرف آشغال رفته و لوله را برداشتم و داخل دستمال کاغذی پیچیدم و به نرگس دادم و پس از کلی پوزش از او به طرف منزل به راه افتادم.
در مسیر برگشت ابتدا تلفن نرگس زنگ خورد و همخانه اش اعلام نمود که زهرا دختر دوساله اش بیتابی می کند و نرگس در جواب گفت که در حال برگشت هستیم.
وقتی سوار اتوبوس محلی خودمان شدیم تلفن من زنگ زد. معلم ستاره بود.گفت داریم مدرسه را می بندیم و کسی دنبال ستاره نیامده است.
من به معلم ستاره گفتم که نزدیک مدرسه هستیم و تا چند دقیقۀ دیگر به آنجا می آییم.
موضوع را به نرگس گفتم.او با اصرار از من خواست که من در ایستگاه منزل خود پیاده بشوم و او خودش دنبال ستاره خواهد رفت.من هرچه اصرار کردم او نپذیرفت و با تحکم از من خواست که در ایستگاه خودم پیاده شوم و من پیاده شدم.
نرگس به دنبال ستاره رفت.این داستان هر روز تکرار خواهد شد و نرگس باز هم مثل یک تراکتور برای فرزندانش تلاش خواهد کرد.من فقط این جمله را می توانم به نرگس تقدیم کنم:
خسته نباشی دلاور..خسته نباشی نرگس....خداقوت
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
12/12/2018
توضیح اینکه چون می خواستم از قهرمان این ماجرا بدون اتلاف وقت تقدیر کنم این مطلب را بدون ویرایش منتشر کردم.با سپاس از غمض عین خوانندگان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر