۱۳۹۵ مهر ۱۷, شنبه

خاطرات من و شهریار 5/2


.

..........5-2........................................

در خانهء پدری ما رادیو و تلویزیون حرام بود.من فقط یک رادیو گوشی داشتم که به 5 ریال خریده بودم و آنرا دور از چشم پدر به ناودان فلزی حیاط خانه وصل کرده بودم وقاچاقی رادیو گوش می کردم.حالا تهیهء یکدستگاه ضبط صوت برایم به معضلی تبدیل شد.با تلاش فراوان یکی  یکی ازهمسایگان را پیداکردم که دستگاه ضبط صوت داشت وضبط صدایش درست کار می کرد.در روز موعود یک نوار کاست هم خریدم و به منزل استاد رفتم.

استاد با دیدن دستگاه ضبط از من خواست که این مطلب را ضبط نکنم ولی اصرار من باعث رضایت تلویحی استاد شد واستاد این بار بدون حس و حال وبا ملاحظاتی صحبت کردند که نه تنها به دل من بلکه به دل خودش هم ننشست.

من با آنکه صدای شهریار را اول به منزل صاحب ضبط صوت بردم و آنها گوش کردند ولذت بردند و از من خواستند هر وقت به منزل استاد می روم ضبط آنها را هم ببرم با این حال از صحبتهای استاد راضی نبودم.بالاخره در یکی از دیدارها از استاد درخواست کردم که بقیهء ماجرا را بی حضور ضبط صوت تعریف کنند و استاد قبول کردند.

متن زیر تلفیقی از دو صحبت استاد است که تقدیم می کنم و باز می گویم نواقص نوشتاری به گردن من است. استاد مثل همیشه سیگار اشنو دیگری روشن کردند و اینگونه سخن آغاز فرمودند:

...من وقتی به نیشابور رسیدم. ابتدا دلم خوش بود که درکنار مزار عطار نیشابوری وخیام وخیلی از اهالی هنرآرام می گیرم و روزهای اول به همین صورت بود. پس از چند روز این کارها تکراری شد و ابهت وتاثیر ش کم شد.ودرد تنهایی و شکست بر وجودم رخنه کرد. این ایام برای من چنان سخت شد که خدمت کمال الملک رفتم و این بار برخلاف دیدارهای قبلی از ایشان تقاضای کمک کردم که  از مسئولین امر دخواست کنند که مرا به تهران برگردانند.کمال الملک با یک جواب منطقی به من فهماند که خودش تبعیدی ست و اختیاری ندارد.از آن لحظه به بعد زندگی در نیشابور برای من تلختر شد.و این شهر معتبر با همهء داشته هایش برایم حکم زندان نای را داشت.

تلخی روزگار من هر روز بیشتر می شد ومرجعه مکرر و مداوم به کلانتری هم از همه اش بدتر بود.من عشق گمشده ام در تهران بود و دلم برای باغ بهجت آباد پرپر می زد.تنها حاصل این تبعید تلخ و زجرآور فرصت فراوانی بود که داشتم وبه تکامل اندیشه ام می پرداختم. هر چند این کار به قیمت از دست دادن فرصت جوانی ام بود.من در این غلیان اندیشه ها حتی خودم را متقاعد کردم که دیگر نیاز عشق مجازی به ثریا هم ندارم.و تنها آرزویم رسیدن به دنیای ماورائی بود که در ذهنم برای خودم ساخته بودم.

بالاخره در تهران فعل و انفعالات حکومتی پیش آمد و رضاشاه به جزیرهء موریس تبعید شد و من هم بدون اجازهء کلانتری به تهران برگشتم.

اولین قبله گاهم بهجت آباد و کافهء مخصوص آنجا بود.خیلی چیزها عوض شده بود.حتی باید بگویم کهتهران عوض شده بود. نگاهی به محل پینه دوز انداختم از او نشانه ای نبود.صاحب کافه را در نگاه اول نشناختم همانگونه که او هم مرا نشناخت.بعد از دقایقی سر صحبت را باز کردم. وقتی صاحب کافه مرا شناخت مرا به گرمی در آغوش کشید و قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد.من ازنوع  مهربانی اومتوجه شدم که اتفاقی برای ثریا افتاده است. هرچه در این مورد سوال کردم اظهار بی اطلاعی کرد. از دوستان قدیم هم کسی را پیدا نکردم که از او در مورد ثریا سوال بکنم.تصمیم گرفتم در آن اطراف خانه ای اجاره کنم و اتاقی در طبقهء دوم بنایی کهنه که پر از مستاجر بود اجاره کردم. بعد از ظهر به طرف دروازه غار رفتم. آنجا هم جولانگاه جوانان شده بود وتعداد کمی از دوستان قدیمی مانده بودند.با این اوضاع تنها پناهگاه من همان کافهء بهجت آباد بود.

یک روز در کافه مشغول خوردن نوشیدنی بودم که دختر بچه ای وارد ومستقیم به طرف من آمد و پس از یک سلام دلنشین گفت: مامانم با شما کار دارد.من دستی به سر آن دختر کشیدم و گفتم: دخترجان اشتباه گرفتی.دختر لحظه ای از کافه بیرون رفتو دوباره برگشت و گفت: آقایی مامانم با شما کار دارد.من از کافه بیرون آمدم و خانمی چادری را دیدم که در کنار دیوار ایستاده است.و صورتش معلوم نیست.آن خانم با همان چهرهء پنهان گفت:سلام......

باشنیدن این صدا زانوانم لرزید.سرم گیج رفت....تعادل خود را از دست دادم....این صدا صدای ثریا بود...انگار باغ بهجت آباد گلوله ای شد و بر سر من خورد.خودم را به کنار دیوار کشیدم و دستم را هایل کردم که به زمین نیفتم.ثریا بخشی از چهره اش را باز کرد. خودش بود با همهء زیبایی ها و نجابتش...اما کمی پیر شده بود.و چهره ای زرد داشت.

من برای گفتن به ثریا به اندازهء 7 سال که نه بلکه به اندازهء تمام عمرم حرف داشتم ولی در آن لحظه زبانم بند آمده بود.می خواستم بگویم چرا آن شب به محل قرار نیامدی ؟ می خواستم بگویم که در این 7 سال روزی 70 بار می مردم و زنده می شدم. می خواستم خیلی چیزها بگویم..... ولی زبانم قدرت چرخیدن در دهان خشکم را نداشت.

ثریا شروع به صحبت کرد ولی من ذهنم آنچنان مشغول افکار و کلام ناگفته ام بود که چیزی نمی فهمیدم .می خواستم بگویم چرا دل مرا در آن شب سوزاندی؟ چرا...چرا..چرا... ولی اصلا یارای سخن نداشتم.او حرف می زد و من بدون آنکه متوجه کلام او بشوم در ذهنم برای خود جمله می ساختم.....نمی دانستم که باز هم دوستش دارم یا نه..در یک برزخ ناشناخته افتاده بودم که حتی خودم تکلیف خودم را نمی دانستم....تنها جمله ای که شنیدم این بود>>>

(من با پسرعمو ازدواج کردم. این هم دخترمه).بعد دخترش را با نوازش به کنار خود کشید.

در یک لحظه هر چه حس عاطفی برایش باقی گذاشته بودم از بین رفت . واز این که جمله ای بگویم منصرف شدم. ثریا در ادامه گفت: اردواج من به زور مادر و اجباری بود .تو اگر بخواهی من طلاق می گیرم و با تو ازدواج می کنم.....

نمی دانم چطور شد که بی اختیار قفل دهانم باز شد و گفتم:

شیر از آبشخور روباه آب نمی خورد....

و بی آنکه منتظر جواب او باشم. آن محل را ترک و به دروازه غار آمدم.

در دروازه غار هم یاران همدل و قدیمی نبودند. آنجا هم احساس غریبی می کردم.بالاخره فهمیدم که دوستان قدیمی کافه را عوض کرده و به میدان فردوسی آمده اند. از آنجا بیرون آمدم وبه طرف میدان فردوسی آمدم و محل جدید را پیدا کردم. در راه این بیت از شاعری که نامش یادم نیست به مغز من می دوید

نیست همدردی که پیش او تهی سازم دلی

می روم تا گریه ای بر تربت مجنون کنم

......

سعی کردم که مدتی در آن محل ظاهر نشوم ولی همدل من در آن کافه بود. هم او بود که بعد از ملاقات ثریا به کنار میز من آمد و گفت که از همه چیز اطلاع داشته ونمی خواسته با گفتن آن مطالب مرا نا راحت کند.و باز او بود که خبر داد در چند روز غیبت من ثریا مرتب  سراغ مرا می گرفت.

وقتی از کافه خارج شدم در راه منزل احساس کردم که یک نفر تعقیبم می کند.فکر کردم از طرف پسر عمو حتما یک نفر مامور شده مرا از بین ببرد.به همین خاطر مسیرم را عوض کردم و از راه های غیر معمول به منزل آمدم. با خود می گفتم که حتی اگر کسی مرا تعقیب هم می کرد دیگر مرا گم کرده و راه خانه ام را بلد نیست.درب خانهء ما به خاطر تعدد مستاجر همیشه باز بود.من وارد حیاط وسپس وارد اتاق شدم.و چراغ گردسوز را روشن کردم.هنوز روشنایی چراغ کاملا منتشر نشده بود که دستی به پنجرهء اتاق خورد. با احتیاط جلو آمدم وگوشهء پرده را کنار زدم.شبح زنانه ای در پشت پنجره بود که به من اشاره می کرد پنجره را از طرف ایوان باز کنم.من در سایه روشن چراغ تشخیص دادم که ثریاست.از باز کردن در امتناع کردم و گفتم:برو سر زندگیت

او جملهء دیگری گفت که نفهمیدم ولی من در ادامه گفتم: من دیگر عشق زمینی نسبت به تو ندارم.من از عشق تو یک عشق الهی گرفته ام ونمی خواهم آنرا از دست بدهم.

ولحظه ای بعد صدای مردی را شنیدم که می گفت:زن بیا بریم خانه ...دخترمان منتظر است... و دست او را گرفت و با خود برد...

آن شب تا صبح نخوابیدمکابوسهای وحشتناک خیالهای جور و ناجور و اندیشه های خام و پخته مغزم را پر کرده بود. خوابم نمی برد. ناگهان به یاد اولین دیدار بعد از تبعیدم با ثریا افتادم که برای خود جمله های سوالی درست می کردم و چرا.. چرا می کردم که ناگاه طبع شعرم گل انداخت و مداد را برداشتم و این غزل را ساختم:::

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

و به یاد 7 سال جوانی از دست رفته در نیشابور هم این بیت را نوشتم:

  نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

و برای جواب این جمله که گفت حاضرم طلاق بگیرم با تو ازدواج کنم این بیت را نوشتم

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

و مصرع دومش را به انتظار در باغ بهجت آباد پیوند زدم

من که یک امروز مهمان توام فرداچرا و پس از لحظه ای مکث گفت: شاید او حریف راه من در مراحل بعدی نمی شدو گفت:

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت می روی تنها چرا

من فردای آنروز به سر کار که در ثبت و اسناد بود ودلیل استخدام من خط خوشم بود نرفتم.حوصلهء بیرون رفتن را هم نداشتم. آنروزها مثل الان یخجال و این امکانات نبود من هم لقمهء نان و بیاتی از ته سفره پیدا کردم و خوردم

نزدیکی های ظهر بود کهاین بار درب اتاق زده شد. در را بازکردم.مردی از من اجازه خواست داخل شود و قبل از آنکه من جواب بدهم وارد شد. مشکل من نامرتب بودن اتاق بود که فورا لحاف و تشک را جمع کردم و جایی برای نشستن این مهمان ناخوانده درست کردم..او خودش را معرفی کرد . فهمیدم که شوهر ثریاست. من او را فقط دورادور دیده بودم .وقتی به منزل ثریا می آمد تبختر و غرور خاصی داشت ولی احساس کردم با رفتن رضاشاه یال و کوپال او هم ریخته است. او ملتمسانه صحبت می کرد.می گفت منظورش از به زندان اندختن من کشتن من نبود. فقط می خواست من از ثریا دور باشم تا او بتواند با او ازدواج کند. نگاهی به صورتش انداختم. این همان شخصی بود که 7 سال دربه دری و تبعید من به نیشابور را رقم زد.اولین حسی که به من دست دادحس انتقام بود.شاید هم قصدی برای حرکت کردم. ولی یک حس درونی به من گفت که تو 7 سال دربه دری کشیدی و به این مقام روحی رسیدی. حالا می خواهی آنرا فدای انتقام بکنی؟با خود گفتم : تو شهریاری تو رسالت دیگر داری تو که نباید عفو را رها کنی و به انتقام بیندیشی.(در عفو لذتی ست که در انتقام نیست).تو مرید مولا علی هستی.تو فرزند زهرایی...اینها را گفتم و نگاهی به صورتش انداختم.احساس کردم شرم از صورتش می بارد.گفتم:گذشته را فراموش کن. من ترا بخشیدم.نگاهی از استیصال به صورتم انداخت و گفت:

من مردانگی و نجابت ترا دیدم.من از ملاقاتهای ثریا با شما اطلاع داشتم.حتی به این هم فکر کردم که ثریا را طلاق بدهم که زن تو شود. ولی تو گفتی شیر از آبشخور روباه آب نمی خورد.تو گفتی که دیگر نیاز دنیوی به ثریا نداری.حالا می خواهم با من به منزل ما بیائی و ثریا را نصیحت بکنی که به فکر من و بچه اش باشد.تو می توانی مشکل ما را حل بکنی.او علاقه اش را از زندگی و حتی بچه اش بریده و مدتی ست که انگیزه ای برای زندگی ندارد.

وقتی این حرفها را شنیدم. اول باخودم گفتم که این آقا چقدر پررو تشریف دارد که هم عشق مرا از من دزدیده و هم می خواهد مرا واسطهء آشتی با همسرش بکند.بعد لحظه ای فکر کردم.با خود گفتم: این بدبخت به من پناه آورده و رسم درویشی نیست که او را دست خالی بفرستم. به او گفتم:

فردا غروب بیا دنبالم با هم برویم خانهء شما....

او از من تشکر کرد و رفت و مرا دوباره با عالمی فکر و خیال تنها گذاشت.من واقعا نمی دانستم که به ثریا چه باید بگویم.درست است که من از عشق مجازی او به عشق حقیقی رسیده بودم ولی قرار نیست که او هم مثل من باشد .او باید به اندازهء وسعت خیالش بیندیشد و عمل بکند. همین که بتواند فرزندش را درست تربیت کند شاید اوج عرفانش باشد. هر کس سالک راهی ست که باورهایش برای او باز می کند.

من برای آنکه جملات تاثیرگذاری به ثریا بگویم خیلی فکر کردم. حتی تصمیم گرفتم از خودم چهرهء بدی به او معرفی کنم که دست از من بردارد و به فکر زندگی اش باشد. بالاخره غروب شد وشوهر ثریا آمد و باهم به منزل او رفتیم. من در یک برخورد معمولی صلاح در این دیدم که آخرین شعرم را برای او بخوانم

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

وقتی این شعر را خواندم احساس کردم که همهء مشکلات تمام شد.آنشب شامی را که ثریا پخته بود و الحق خوشمزه بود خوردیم و من به منزل خود برگشتم.

بعد از آن روز چند بار هم شوهر ثریا به دنبال من آمد و به منزلش رفتیم و تخته نرد بازی کردیم. من برای فرار از این لحظه ها منزل خود را عوض کردم ولی شوهر ثریا آنجا را پیدا کرد و به دنبال من آمد.وبه منزل او رفتیم.

ثریا مریض شده بود و دکتر و درمان هم چاره سازش نشدند.او هر روز ضعیف و ضعیف تر و زرد تر می شد. من مدتی از او بی خبر بودم تا اینکه یکروز صاحب کافهء بهجت آباد خبر مرگ او را به من داد .فردای آنروز به همراه کاسبهای محل بهجت آباد به مسجد میدان ژاله رفتیم. مردم با دیدن من های های گریه کردند. مداح خواندنش را قطع کرد و من پشت تریبون رفتم و فقط یک مصرع مرثیه خواندم:

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

از فرط گریهء حضار و من مجلس مختومه اعلام شد. من دم در مسجد شوهر ثریا را در آغوش کشیدم و به او تسلیت گفتم و او هم در کمال تعجب به من تسلیت گفت.

استاد بعد از گفتن این جمله شروع به گریه نمود و لحظه ای بعد اشک چشمانش را پاک کردو خطاب به من گفت:

اگر یوسف از پاکدامنی عزیز مصر شد من هم از پاکدامنی شهریار ملک سخن شدم.

من لحظاتی غرق عمق کلمات شهریار شدم.شهریار هم برای دقایقی به اندرونی رفت و برگشت. من یک سوال برایم بی جواب مانده بود و شاید وقت این سوال نبود با این حال گستاخی کردم و گفتم: استاد چرا بعد از بازگشت به تهران درس پزشکی را تمام نکردید که دکتر شوید.

شهریار نگاه سبکی به من انداخت و گفت:

اگر دکتر می شدم شهریار نمی شدم

پایان

اشاره: تا آنجا که من متوجه شدم در زندگی عاشقانهء شهریار دو (ثریا) و جود داشت. من برای اطمینان این سوال را از هادی شهریار هم پرسیدم و ایشان تایید کردند.

































هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر