۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

سفرنامۀ استانبول 4

سفرنامۀ استانبول
....
سفرنامۀ استانبول 4
تا آنجا که یادم میاد من از بچگی سحرخیز بودم.حتی یادم میاد که در آن دوران صبح زود بلند می شدم و مبلغ 5 تومان پولی را که پدرمرحومم برای خرید 10 عدد نان سنگک می گذاشت ..بر می داشتم و به سنگکی شاطر احد در (صفاباغی) محلۀ سرخاب تبریز می رفتم و نان سنگک می خریدم..پدرم هر روز با نان سنگک تازه صبحانه می خورد و به محل کارش در راه آهن (وازال) می رفت...پدرم هر روز بعد از خوردن صبحانه که مهمیشه نان و پنیر و چائی شیرین بود مرا دعا می کرد و از منزل خارج می شد...
در پانسیون هم که مهمان بودم صبح زود بلند شدم...دوست داشتم اول صبحی ..نسکافه ای...چائی ای....یک لیوان  آبی...بخورم که اثری از آنها ندیدم...کتابی هم برای مطالعه در دسترسم نبود....مجبور شدم دفتر شعرم را از کیف درآورده و اشعاری را که قرار بود در مراسم فردا بخوانم...مرور کنم..
هنوز همۀ اعضای پانسیون خواب بودند....پس از دقایقی از اشعار خودم هم حوصله ام سر رفت. تصمیم گرفتم بروم بیرون  و چائی ای...صبحانه ای...بخورم..لباسهایم را پوشیدم..وقتی دستگیرۀ درب اصلی آپارتمان راچرخاندم...متوجه شدم که در قفل است...و کلید پشت در نیست...مجبور شدم دوباره به دفتر شعرم پناه ببرم...در پانسیون تلویزیونی وجود نداشت..اگر هم موجود بود نمی توانستم به خاطر افرادی که خواب بودند آنرا روشن کنم...
زمان به کندی می گذشت...هنوز خبری از بیدارشدن دیگران نبود...
ساعت 9 صبح بود که صدای باز شدن در اتاقی که زن و شوهر در آن بودند بلند شد و خانم آن خانواده به دستشوئی رفت...من به احترام ایشان به اتاق خودمان برگشتم...صدای باد معده و دماغ گرفتن و خلط سینه پاک کردن یک صدای معمولی در پانسیونهاست..من در پانسیون های مختلفی زندگی کرده ام و می دانستم که این سر و صداها نه تنها طبیعی بلکه حق مسلم مسافران پانسیون است..بعد از خانم...مرد خانواده هم به توالت رفت و همان آهنگ مآنوس و حق مسلم...بلند شد..
دقایقی بعد زن آن خانواده پشت درب اصلی آپارتمان آمد و با در بسته مواجه شد....و لحظه ای بعد مرد خانه به اتاق ما آمد و از من در مورد کلید سؤال کرد...من اظهار بی اطلاعی کردم و از او خواستم که صاحب پانسیون را بیدار کند...این آقا درحالی که ترس و دودلی از چهره و قدمهایش معلوم بود به طرف تخت صاحب پانسیون رفت...و با نرمی بیش از حدی اقدام به بیدارکردن او نمود...این کار او که بیشتر شبیه لالائی بود.حدودا 10 دقیقه طول کشید..ناگهان زنش عصبانی شو وگفت..
کارم دیر شد....زود باش بیدارش کن....
این بار مرد به خود جرآت داد و با صدای بلندتری صاحب پانسیون را بیدار کرد...صاحب پانسیون با چشمانی خواب آلود شلوارش را از زیر بالش زیر سرش برداشت و از جیب آن کلید در را به آن مرد داد...و مرد در باز کرد و زن به سرعت از منزل خارج شد...
مرد در سالن نشست...من هم به سالن برگشتم...و گفتم :
آقا اینجا...در این پانسیون...چائی..ای...نسکافه ...ای..پیدا نمی شود ؟..
آن مرد سو وشانه هایش را برای اعلام بی اطلاعی بالا انداخت...خواستم باب سخن را با او باز کنم...که او به سرعت بلند شد و به اتاق خودش رفت...
با مشاهدۀ این حرکت دوباره تصمیم به خروج از منزل گرفتم...ولی ورود نفر سوم به سالن باز هم مرا منصرف کرد...این یکی به پاکت تخمه مسلح بود..و بدون اینکه دست و صورتش را بشوید روی مبل نشست و شروع به شکستن تخمه نمود...
راستش دلم می خواست که برای گشت و گذار در شهر یکی از این هم پانسیونی ها مرا همراهی کند..این موضوع را به دوست تخمه شکن پیشنهاد کردم...که نپذیرفت...در این حال شخصی که دیشب عرق می خوردوارد سالن شد و پس از یک سلام سرد و بیروح و نقص به توالت رفت و سمفونی دستشوئی را آغاز کرد..من هم با شنیدن این صداها خودم را با جملۀ........ حق مسلم اوست... خودم را دلداری می دادم...
وقتی وارد سالن شد ..به او هم پیشنهاد کردم که گشتی در شهر بزنیم..که در جواب گفت...
اگر می خواهی به یک تور زنگ بزنم که یک راهنما برای شما بفرستد...
گفتم...هزینه اش چقدر می شود...گفت :
150 تا 200 دلار دستمزد ..باضافۀ هزینۀ راه و غذا و مخلفات......
من که فقط150-200  لیر همراه داشتم و با این پول باید حدود 48 ساعت دیگر در استابول می کردم و کرایۀ برگشت می دادم...از او تشکر کردم...اما او در ادامهء حرفهایش گفت..:
الان زود است...نه فاحشه ها بیرون هستند نه قاچاق فروشها...
با شنیدن این جمله فهمیدم که این وطن پرست هم رفیق راه من نیست...به اتاق رفتم ..کتم را پوشیدم و از منزل خارج شدم.....
سری قبل که با یک ایرانی برای خرید دستگاه چاپ سیلک آمده بودم...دوستم مرا به یک رستوران کله..پاچه.. برده بود که کله.پاچه را مثل ایرانی ها سرو می کرد..تصمیم گرفتم به آنجا بروم و کله پاچه ای بزنم...
در تمام مدتی که کله.پاچه می خوردم...خانمم جلو چشمانم بود..چرا که هروقت در اصفهان برای انجام کاری صبح زود از منزل خارج می شدم...ظهر که بر می گشتم..خانمم می گفت :
کله .پاچه را زدی؟..و من هم می گفتم...بله خانم..جای شما خالی...
ولی خانمم مثل پدر مرحومش از کله. پاچۀ بیرون خوشش نمی آمد..گاهی از من می خواست که کله پاچه بخرم و در خانه درست کنیم...من هم معمولا یک روز قبل از یک روز تعطیلی دو دست کله پاچه می خریدم...خودم تمیز می کردم . خانمم می پخت..که خیلی هم تمیز و خوشمزه می شد و همراه خانواده و داماد و نوه...نوش جان می کردیم..
بعد از صرف کله.پاچه..به طرف ایستگاه تراموا آمدم..بالاخره یک نفر را پیدا کردم که مرا به سمت دریا و قسمت اروپائی استانبول راهنمائی کرد..4 لیر دادم و از دستگاه یک ژتون گرفته و با تراموا تایستگاه (امین اونو) رفتم...
دقایقی کنار ساحل ایستادم..ایرانیان زیادی در تردد بودند...من از کلام فارسی و لهجۀ تبریزی آنها متوجه می شدم...چند دقیقه بعد 4 ایرانی در کنار من ایستادند و با هم عکس گرفتند..من از یکی از آنها خواهش کردم که با موبایل من هم عکسی از من بگیرد...او فقط یک عکس از من گرفت و با عجله موبایلم را داد و به دنبال دوستانش که از ما فاصله گرفته بودند ..دوید...
روی صندلی نشستم.. و سیگاری روشن کردم.....پسر بچۀ 10-12 ساله ای به من نزدیک شد و از من سیگار خواست...(عمی جان بیر سیگارا وئر)....من از دادن سیگار به او امتناع کردم...و او هم با پریشانی دور شد...البته من مضایقه ای برای دادن یک نخ سیگار نداشتم...ولی دلم نمی خواست به آن بچه سیگار بدهم....
در همین حال جوانی کنار من نشست و از من سیگار خواست...من یک نخ سیگار بهمن ایرانی به او دادم و شروع به صحبت با او کردم...او اهل ارزروم بود و کارش فروش آب خنک...منتها آنروز هوا سرد بود و متاعش مشتری نداشت...از او در مورد سوار شدن به کشتی سؤال کردم...او گفت...اگر کرایه اش را بدهم..همراه من خواهد آمد....من قبول کردم وبا این دوست راهنما که اسمش رمضان بود بعد از خرید ژتون از دستگاه سوار کشتی شدیم...
کشتی راه افتاد..مردم به مرغان دریائی نان یا سیمیت می دادند..جرقۀ شعر استانبول در ذهنم زده شد واین شعر را نوشتم (خاطرات استانبول 1)
وقتی کشتی لنگر انداخت متوجه شدم که پارسال هم بادوستم به این محل آمده بودیم..اینجا یک کوی یا محله بود و محل خاصی برای گردش نداشت...
دقایقی در کنار ساحل نشستیم...و دوتاچائی از چائی فروش سیار گرفتیم...پس از خوردن چائی در امتداد ساحل به قدم زدن پرداختیم...در گوشه ای از ساحل چند جوان نشسته بودند و ساز می زدند..به کنار آنها رفتیم و دقایقی به سازشان گوش دادیم...من اجازه گرفتم وعکسی از آنها گرفتم...سپس با اشارۀ یکی از آنها..من هم کنارشان نشستم و عکسی گرفتم...و در عین حال به همان جوان گفتم که من هم شاعر هستم....او از من خواست شعری بخوانم...من شروع به خواندن یکی از اشعار ترکی ام کردم...
زلفون داغیلسا حالی پریشان اولان منم
حسنون پوزولسا خانه سی ویران اولان منم.....
نوازنده ها هم شروع به نواختن کردند...یک رهگذر کنار ما ایستاد ..من ادامه دادم...رهگذر دوم و سوم ودهم و بیستم.......ایستادند...شعرم که تمام شد یکی از رهگذران درخواست کرد که باز هم شعر بخوانم...من شعر دوم را آغاز کردم...
کؤنلوم استیر سنیله ای گؤزه لیم بیر چای ایه ک
ائوده دورما یولا دوش منده گلیم بیر چای ایچه ک...
بهد از اتمام شعرخوانی من همان رهگذری که از من درخواست شعر کرده بود..یک اسکناس 5 لیری به داخل جلد ساز انداخت و نفر بعدی یک سکه و بعدی ها هرکدام مبلغی به داخل جلد باغلاما (شبیه تار ایرانی) انداختند...و رفتند..
بعد از 40 سال شاعری اولین بار بود که به شعرم پول می دادند..البته من جوائز وحتی گاهی سکه هائی بابت برنده شدن اشعارم گرفته بودم...اما این پول مزۀ مردمی داشت..نه مسابقه ای و...
نوازنده پولها را جمع و به سمت من دراز کرد...من از گرفتن پولها امتناع و از آنها خواستم که با آن پول ..بیر چای ایچین..(یک چائی بخورید)..دوستان هم متوجه  ارتباطکلام من با شعری که خوانده بودم شدند و لبخندی زدند..ما هم از آنها خداحافظی کردیم و با دوست همراهم به طرف یک بنای بزرگ و مسجدی که در کنارش قرار داشت رفتیم و بدون آنکه حتی اسم آنجا را بدانیم چند تا عکس گرفتیم...و دو باره به طرف لنگرگاه کشتی آمده و ژتون کشتی خریدیم..و به (امین اونو) برگشتیم...
من به دوستم گفتم که فردا در سالن پارک گلخانه برنامه دارم..او از دور محل پارک را نشانم داد..از او خواستم که فردا برای مراسم شعر خوانی من بیاید و او در جواب گفت....
اگر هوا خوب باشد باید آب بفروشم که نمی توانم بیایم..اما اگر هوا سرد و بارانی باشد حتما می آیم...
دوباره 4 لیر دادم و سوار تراموا شدم...و به آکسارا (آق سرای...یا سرای سفید) برگشتم..
گرسنه ام بود..می خواستم ناهار بخورم...یاد نصیحت پدرم افتادم که همیشه می گفت...
.اگر در بیرون از خانه یا در مسافرت خواستید غذا بخورید به یک رستوران خوب بروید تا خدای نکرده مسموم و بیمار نشوید ..
از طرفی دلم هوای چلوکباب ایرانی کرده بود و می دانستم رستوران ایرانی این غذا را دارد...
سمت و سوی رستوران را گرفتم و در نهایت پیدایش کردم...همان جائی بود که پارسال با دوست ایرانی ام رفته بودم...سفارش یک پرس چلوکباب کوبیده کردم ( چون خوردن کباب برگ با دندان عاریتی سخت است)...
خیلی خوشمزه و لذیذ بود..مخصوصا که سماق و دوغ ایرانی ماست و موسیر هم در کنارش بود...گارسون ایرانی هم مرتب سر میز می آمد و می گفت..
چیزی لازم ندارید؟
من تشکر می کردم..ولی گارسون هر بار برای تعریف رستوران ایرانی مطلبی می گفت :
..اینجا رستوران معروفی ست خواننده ها و هنرپیشه های اینور آبی هروقت به استانبول می آیند..در رستوران ما غذا می خورند...داریوش...شهره...شهرام...و...همه مشتری ما هستند...
البته در آن دقایق خبری از آن حضرات نبود ..غیر از من ..فقط یک مشتری دیگر در گوشه ای از رستوران حضور داشت...
و خبری از چهره ای اینور آبی نبود..
وقتی گارسون با آب وتاب از خواننده های اینور آبی سخن می گفت..بی اختیار یاد دوران ورزشی و جدول فنلاندی افتادم..و آرزو می کردم ایکاش در هنر هم جدول فنلاندی بود و عیار شعرا و هنرمندان معلوم می شد و این گارسون می فهمید که من و امثال من هم در هنر جایگاهی داریم که اگر با جدول فنلاندی محاسبه بشود جایگاه ما هم در هنر مشخص می شد...اما شعر و داستان آنقدر مظلوم هستند که هیچکس به این هنر اهمیتی نمی دهد..
قانون جدول فنلاندی در ورزش به این صورت است که مثلا رکورد  یک دوندۀ صد متر را ارزیابی و به او نمره می دهند...بعد مثلا یک وزنه بردار یا هر رشتۀ ورزشی دیگر را هم برمبنای وزن و رکورد ارزیابی و به او نمره می دهند.. و نمره ای که به دست می آید عیار این ورزشکار در مقابل رشته های ورزشی دیگر است..اما افسوس و صد افسوس در مورد هنر چنین جدولی وجود ندارد...
پس از خوردن غذا که الحق خوشمزه بود به پای صندوق رفتم...وقتی صورت حسابم را دادند ..فهمیدم که لااقل در پای حساب میز من شاعر و نویسنده را همپای خوانندگان حساب می کنند بدون آنکه فرقی بین هنر پولساز آنها و هنر بی ارزش مالی ما بگذارند...
من 31 لیر بابت یک پرس چلوکباب کوبیده پرداخت کردم (بدون انعام گارسون)..و دود از کله ام بلند شد...یعنی به پول ایران من 40 هزار تومان بابت یک پرس غذا پرداخت کردم..
برای تسلی خودم بابت این پول (برای من سنگین)..به خود می گفتم که ....اشکالی ندارد..من توصیۀ پدر مرحومم را عمل کردم...یا...غذا خوشمزه بود...با این حال تصمیم گرفتم برای پرکردن خلا ایجاد شده در هزینه هایم تا 24 ساعت دیگر چیزی نخورم...
در راه و درست از مغازۀ چسبیده به به پانسیون یک بسته چائی و یک جعبه قند نیم کیلوئی و 10 عدد نسکافۀ یک نفره خریدم ..و..وارد پانسیون شدم
..
.








  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر