۱۳۹۴ دی ۲۱, دوشنبه

یک روز بد.....یک روز خوب

.یک روز بد....یک روز خوب
....َ
اول صبح درب خانه به صدا درآمد...از بالا نگاه کردم..صاحبخانه 75 ساله بالا آمد..برایش چائی ریختم..با صدای بلند گفت...باید مبلغ یکصد لیر به کرایه اضافه کنی...من از صدای بلند او ناراحت نشدم چون گوشش سنگین است و سمعک می زند...ولی از اضافه کردن کرایه آنهم یکصد لیر شوکه شدم...او مسلسل وار حرف می زد...می گفت..3 سال است کرایه را اضافه نکرده باید نوبت 3 سال را یکجا اضافه کنی....
از صحبتهای او حدس زدم چون در این چند روز گذشته من چند نفر را به منزل آورده و شب نگهشان داشته ام..همسایه ها راپورت داده اند..و می خواهد به همین بهانه کرایه را بالا ببرد...
من به آرامی و بدون آنکه او را عصبانی کنم شروع به صحبت کردم و گفتم...
آبی من پول زیاد ندارم..باور کن بعضی وقتها حتی نان شب هم ندارم..ولی سعی می کنم که کرایه ام را بموقع بدهم که شما معذب نشوید...و او در جواب گفت ..
هیچکس منزل به یابانجی...(غریبه) نمی دهد ولی من خانه ام را به شما داده ام و از شما هم ناراضی نیستم...
من می توانستم در جواب او بگویم که اگر هیچکس به یابانجی ها خانه نمی دهد پس 2400 عراقی و 900 ایرانی و 600 افغانی و در مجموع بیش از 6800 یابانجی چطور خانه گرفته اند و چرا پلیس به آنها مجوز اجاره خانه می دهد؟...اما من نمی خواستم فضا را متشنج بکنم ..به همین دلیل با آرامش و خیلی با حوصله با او صحبت کردم...در حین صحبت هم یک بسته سیگار بهمن ایرانی به او دادم..و در نهایت توانستم کرایۀ پیشنهادی او را نصف کنم...
این پیرمرد آدم بدی نیست..در تابستان در کوی(روستا) کشاورزی می کند و زمستانها به شهر می آید...همسرش هم مرده و طبق گفتۀ خودش از تنهائی زجر می برد و حتی کسی را ندارد که برایش یک چائی درست کند...فرزندان و نوه هایش هم مشغول زندگی خودشان هستند...و به او رسیدگی کامل نمی کنند...در ایامی هم که خود صاحبخانه در روستا به سر می برد یکی از پسرانش برای گرفتن کرایه می آید و این پول را به او میبرد...
این مرد حالا که به منزل من آمده بود دلش می خواست که بنشیند و با من گپ بزند  ولی من قرار داشتم که یکی از ایرانی ها را برای کار به شهرک صنایع ببرم...مشکل من هم این بود که نه آن ایرانی را می شناختم و نه صاحب کارخانه را...و تمام ارتباط ما با تلفن بود...در نهایت به دصاحبخانه فهماندم که باید بروم..و آن بیچاره هم بلند شد...من هم موقع رفتن یک بسته از ترشیهائی را که برای فروش درست می کنم به او هدیه کردم...
وقتی به همراه صاحبخانه از پله ها پائین آمدیم..چشمم به قبض گاز افتاد...برای من مبلغ 110 لیر صادر شده بود...البته من خیلی مراعات می کنم و تنها هم که باشم معمولا خیلی کم از کمبی (شوفاژ) استفاده می کنم..ولی به خاطر مهمانهائی که در این سرما داشتم مجبور بودم از کمبی بیشتر استفاده کنم...در ضمن مجبور بودم برای مهمانان روزی حد اقل یک وعده غذا درست کنم...که این هم مزید بر علت بود...من در حالت عادی و غیر سرما معمولا هرماه حدود 10 لیر هزینۀ گاز دارم. همان مقدارهم هزینۀ برقم می شود ..ولی در زمستان پارسال حتی هزینه گاز به 200 لیر و هزینه برق به 45 لیر هم رسید و امسال هم ممکن است این اتفاق بیفتد..مضافا اینکه امسال هزینۀ گاز 7% هم افزایش دارد..
ساعت ملاقات من با دوست ایرانی و کارخانه دار که می خواست کارگر ایرانی بگیرد نزدیک شده بود و من با سرعت...آنهم با این پای لنگ خودم را به محل ملاقات که نزدیک منزل ما بود می رساندم...در راه به دوست ایرانی زنگ زدم و مسیر حرکتم را گفتم و از او خواستم برای آشنائی قبل از دیدار با صاحبکار کمی جلوتر بیاید...و او چند ده متر جلو آمد و با هم آشنا شدیم....این دوست ایرانی متاهل است و در حال حاضر که به خاطر سرما کار کم شده است نیاز به این کار داشت و صاحبکار هم به خاطر دستمزد پایین ایرانی ها از کارگران ایرانی استقبال می کنند...
در هر صورت من مجبور بودم به عنوان مترجم (بی مزد و منت) همراه این ایرانی عزیز به شهرک صنایع بروم و رفتم...
بعد از هماهنگی های لازم همان صاحب کار مرا با ماشین خودش تا شهر رساند ...قرار بود برای چند شاعر و دوست ترک کتاب قارتال را بدهم که بردم و برای همه شان امضا کردم...انتظار داشتم که پول کتابها را بدهند که متاسفانه هیچکدام حتی یک لیر هم ندادند..در صورتی که در آن شرایط که مهمان ناخوانده داشتم و و دیگر در منزل ذخیرۀ غذائی ندارم می توانست کمک حالم بشود..البته در این اوضاع مهمانهای من هم همه بی پول و بیکار هستند و انتظاری از آنها نیست...
وقتی به منزل رسیدم و لامپ راهرو را روشن کردم خبری از روشنائی نشد...با نگرانی از اینکه نکند برق منزل را قطع کرده اند کورمال کورمال به اتاق آمدم . لامپ اتاق را روشن کردم...خوشبختانه برق وصل بود و فهمیدم که فقط لامپ راهرو سوخته است...برایم خیلی سخت بود که با این پای مشکل دار بالای صندلی بروم و لامپ راهرو را عوض کنم...مخصوصا یاد استاد ناظر شرفخانه ای افتادم که سال گذشته از همین نوع صندلی افتاده بود و شش ماه بستری شده بود...بدتر از این حادثه چند ماه پیش یکی از شعرای ترک به نام کاظم اوزگر از همین نوع صندلی در طبقۀ دوم افتاده ومنجر به فوت او شده...با این اندیشه دقایقی در اتاق نشستم...چاره ای جز این نداشتم که لامپ را خودم وصل کنم...و بسم الله گویان صندلی را گذاشته و بالا رفتم...و توانستم لامپ سوخته را باز و لامپ ذخیره را وصل کنم...حالا مشکل شام مهمانهن گرسنه ام را داشتم که چشمم به چند سیب زمینی افتاد...آنها را آب پز کردم و کوبیدم...و نعناع ایرانی زدم و آمادۀ پذیرائی از مهمانان شدم...البته اگر این سیب زمینی ها را نداشتم مجبور بودم که به رستوران ایرانی بروم و از ماهان غذای نسیه بگیرم ...که به خیر گذشت...
در انتظار مهمانان بودم که صائب تماس گرفت و اعلام کرد که سگش گم شده ...یا آنرا دزدیده بودند...این سگ راکه اسمش دومان بود... دیده بودم و با هم دوست بودیم واز آن نمی ترسیدم...
شب هرچه منتظر شدم..مهمانانم نیامدند...هرچه تلفن زدم ارتباطم برقرار نشد...آخر شب با ایران تماس گرفتم...ازمن وسایل مورد نیازم را خواستند..من در اسکایپ برایشان نوشتم....لیموعمانی...لپه...برنج ایرانی...نبات..
صبح روز بعد قبل از رفتن به مهمانی که به منزل علی آقا دعوت داشتم سری به بایات بازار زدم...یکی از دوستان مهمان را دیدم..و از او شدیدا گله کردم...که چرا جواب مرا نداده است...و او وقتی گفت..که گوشی تلفن اش را فروخته ..مکدر شدم...ولی این یک موضو.ع عادی در بین پناهنده ها ست..و بارها و بارها تکرار شده و خواهد شد...وقتی علت نیامدنشان را پرسیدم..گفت..که یکی از دوستان همسن و سالشان از آنها خواسته...تا پیدا کردن کار و کرایه منزل در خانۀ او بمانند...این برایم خوشحالی آفرید..چرا که هنوز در بین ایرانیان افرادی پیدا می شوند که وضعیت بیکارها و بی پولها را درک ... و به آنها کمک می کنند ..
در بایات بازار( جهاد) که دیروز از من کتاب گرفته بود مرا صدا کرد و پول کتابش را داد..من هم با خوشحالی به منزل علی آقا رفتم...
پس از صرف ناهار صمیمی در یک فضای مهرآمیز..وقتی برای خداحافظی بلند شدم ..خانم علی آقا یک کیسۀ پلاستیکی پر به من داد...وقتی پرسیدم..این چیه؟...گفت...کمی لیمو عمانی...برنج ایرانی..لپه...همانهائی که گفته بودید....
با شنیدن این جمله دود از کله ام بلند شد...فهمیدم دیشب در اسکایپ به جای ارسال مطلب به ایران در اسکایپ اینها نوشته ام...و این خانواده صمیمانه آن وسایل را برایم کنار گذاشته اند...
خیلی تلاش کردم که جلو اشک شوقم را بگیرم...لحظه ای بغضم را فرو خوردم و گفتم...
حالا ..در منزل شما....احساس می کنم در ایران هستم...و به سرعت از منزل آنها خارج شدم..
پایان
علیرضا پوربزرگ وافی
بازنویسی و تایپ2016/1/11





هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر