۱۳۹۶ آذر ۲۹, چهارشنبه

سفرنامۀ قونیه..قسمت اول

سفرنامه ی قونیه....1
..
 در هفتۀ بزرگداشت جهانی مولانا توفیق حاصل شد وبا دوست همسفرم جناب بهروز ورقائی تا قونیه رفتیم.ابتدا برای گرفتن هتل تلاش کردیم و پس از آن به تربت مولانای بزرگ رفتیم...
من در تمام سفرهائی که قبل از این به قونیه داشتم حس آرامش و دریافت انرژی مثبت را دریافته بودم ..و این سفر نیز با تمام ناراحتی هائی که در پا هایم دارم همین حس خوب و انرژی مثبت را در جسم و روحم دریافتم و الحق ناراحتی های جسمی  فراموشم شد..آنروز غلغله بود و ملیت های مختلفی در تربت حضور داشتند..البته کفه ی سنگین ترازوی مشتاقی در کفه ی ایرانی ها بود و هرجا سر برمی گرداندیم مکالمه و سیمای ایرانی ها را در می یافتیم.
پس از ساعتی خلوت با حضرت مولانا در آن فضای شلوغ برای صرف ناهار و کمی استراحت به هتل برگشتیم..
زمانی که برای بار دوم به سمت تربت مولانا رفتیم...فضا امنیتی شده بود و در هر قدم ماموران امنیتی و پلیس مانع تردد می شدند و نتوانستیم تا داخل تربت برویم..
به همراه دوستانی که با آنها از چند روز پیش قرار الحاق داشتیم به طرف سالن عروسی مولانا رفتیم..در مسیر از موزه و کتابخانه و چند جای دیدنی دیگر هم باز دید کردیم..
وقتی به محل استادیوم یا سالنی که مراسم عروسی بود رسیدیم..باز هم فضای امنیتی بود ..ما به سمت میز اکرام رفتیم و نفری یک لیوان مایع سفیدرنگ گرفتیم..موقع خوردن معلوم شد که ثعلب با شیر است..و بسیار خوشمزه بود و الحق صاحبان احسان و خدمه اصرار داشتند که مردم جلو بیایند و ثعلب بخورند..(برخلاف احسانهائی که در ایران می دهند و همیشه همراه با توهین و آبروریزی ست).
من و همراهانم هرکدام دو لیوان ثعلب خوشمزه خوردیم و به دنبال خرید بلیط به سمت گیشه ای که مردم صف بسته بودند رفتیم و معلوم که 10000 بلیط از طریق اینترنت و به صورت رایگان ثبت نام شده  و همه اش تمام شده است..
به سمت گیشه ی دیگر رفتیم و معلوم شد که آنجا محل تایید بلیط و ورود به سالن است..
در همانحال من در روی زمین متوجه کاغذی شدم..آنرا برداشتم...بلیط بود و به نام شخص خاصی صادر شده بود..بلیط را به چند نفر که در آن نزدیکی بودند نشان دادم و حتی اسم صاحب بلیط را بلند بلند خواندم..ولی صاحبش پیدا نشد..
یکی از دوستان همراه ما که سالها در این ایام به این مراسم آمده بود به اصرار می گفت که تا ساعتی دیگر افرادی پیدا می شوند که برای ما بلیط هدیه کنند..ما هم در آن هوای سرد چپ و راست ثعلب می خوردیم و منتظر بودیم..
دقایقی بعد در ربطه با بلیط پیدا شده به پلیس مراجعه کردیم..پلیس از ما تشکر کرد و گفت نگران نباشیم..حدس زدم او هم می دانست که در نهایت بلیط رایگان توزیع خواهد شد..اما پلیس با دیدن دوربین عکاسی در گردنم قاطعانه اعلام کرد که بردن دور بین عکاسی و سیگار و فندک به سالن ممنوع است ..
جمله ی پلیس چنان قاطعانه بود که فهمیدم این بار دوربین عکاسی وبال گردنم شده است..و زمانی که پلیس محترم اعلام نمود که در اینجا صندوق اماناتی وجود ندارد..پس لز دقایقی بحث و مناظره من تصمیم گرفتم که به هتل برگردم و با آنکه دوستان همراهم انواع راه حل برای پنهان کردن و جاسازی در یک نقطه برای دوربین را پیشنهاد کردند..من نپذیرفتم و از دوستان جدا شده و به هتل آمدم..
وقتی وارد هتل شدم تعدادی از ایرانیان در سالن جمع بودند و برنامه ی شعر و موسیقی داشتند..من هم اجازه گرفتم و در گوشه ای نشستم..
در این حال خانمی به طرف من آمد و از من سؤال کرد:
شما بودید که امروز در چادر مولانا شعر می خواندید؟
گفتم : بله..گفت:
حاضرید اینجا هم شعر بخوانید؟ گفتم:
با کمال میل..گفت:
الان به آقای دکتر میگم..من هم در ذهنم چند شعر را مرور کردم که در صورت لزوم بخوانم..
دقایقی بعد آقای دکتر ایرانی بلند شده و ختم جلسه را اعلام کردند..بی آنکه از من بخواهد شعری بخوانم..
من هم به اتاقم رفتم و دراز کشیدم.
در این فاصله آقا بهروز با من تماس گرفت و اعلام نمود که بلیط برای ورود به سالن به دستشان رسیده است..
من هم از این خبر خوشحال شدم که بالاخره دوستان من به سالن مراسم عروسی وارد شده اند.
منظور از مراسم عروسی لحظه ی پرواز مولاناست که به قول عرفا خرقه تهی می کند..
پایان قسمت اول
علیرضا پور بزرگ وافی
19/12/2017م.   

۱ نظر:

  1. استاد یادداشت بسیار جالبی را پست کردید. من کنجکاو شدم که دلیل امنیتی شدن اوضاع چه بوده ؟ من دو بار در سالهای 2013 و 2015 به زیارت مولانا در قونیه رفته ام و در این موارد وضعیت بسیار معمولی و در عین حال تعداد زایرین بسیار بود.

    پاسخحذف