۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۶, شنبه

خاطره......تقدیم به همسرم

خاطره
..
انگار دیروز بود...با ایوب بوداغی دونده ی معروف رفتیم میدان دانشسرای تبریز...دبیرستان دخترانه تعطیل شد..و دخترانی که در چهره هایشان امید فرداها جلوه می کرد دسته دسته از مقابل ما رد شدند..ناگهان در بین یک گروه 3 نفری او را دیدم...اول کمی شک کردم....یکبار دیگر با دقت نگاهش کردم...بله خودش بود....همانی که در دوره تحصیل در دبیرستان دهخدا هر روز در مسیر مدرسه می دیدمش...ولی او که در دبیرستان صدیق اعلم...نزدیک دبیرستان دهخدای محل تحصیل من درس می خواند..چطور شده که سر از دبیرستان.....سر درآورده است....با دقت نگاهش کردم...خودش بود...خواهر نامزد دوست فوتبالیست من آقا رضا...آقا رضا و نامزدش عاشق و معشوق بودند و دوستان دور و نزدیک..حتی کسبه ی محل از عشق آنها به همدیگر اطلاع داشتند و الحق همه به این دو یار مهربان احترام می گذاشتند..
نگاهم را به چهره ی او دوخته بودم..آمد و آمد...وقتی از مقابل من رد می شد..نیم نگاهی به من انداخت..و نگاهمان در یک لحظه تلاقی کرد....و همان یک نگاه آتش پنهان یک تعلق قدیمی را در وجودم شعله ور ساخت...من 2 سال بود او را ندیده بودم...چرا که دوره ی دانشجوئی در دانشکده ی هوانیروز را سپری می کردم و چند بار هم که به مرخصی آمده بودم سری به مسیر همیشگی دبیرستان صدیق اعلم زده بودم ولی موفق به دیدار او نشده بودم.. فکر می کردم که او مرا فراموش کرده است..ولی در همان تلاقی نگاهمان متوجه شدم که او هم مرا شناخت..
تصمیم گرفتم دنبالش بروم و سر صحبت را با او باز کنم..اما دوستم ایوب که او هم برای دیدن یار دلخواهش مرا به این نقطه کشانده بود اصرار داشت که در کنار او باشم..و این کش و قوس بین من و ایوب باعث شد که من از تعقیب او منصرف بشوم..
روز بعد به تنهائی به میدان دانشسرا رفتم..و او را دیدم...و دنبال کردم...چند بار جلو زده و در مقابل دیدگان او قرار گرفتم..و باز هم تلاقی نگاه ها آتشزا بود..
آنروزها صحبت پسر و دختر..نه تنها ناپسند بلکه مجرمانه بود..من تصمیم گرفتم نامه ای بنویسم و به او بدهم...در نامه تاکید کردم که که من فقط 3 روز مرخصی ورزشی دارم و باید به اصفهان برگردم..نامه را خیلی کوچک کردم و روز بعد درست در مقابل درب خانه شان با اصرار به او دادم..و از او خواستم که تا فردا جواب بدهد..
 و فردا که به درازای زندگی ام طولانی شده بود..جوابیه ای گرفتم...و توانستم که دقایقی با او صحبت کنم...و رقص کنان به منزل آمدم...
تا آنروز من در منزل صحبت از ازدواج نکرده بودم...هرچند مادرم پیشنهاد کرده بود که با یکی از فامیلهای او ازدواج بکنم...ولی من گفته بودم که در آن زمان قصد ازدواج ندارم..و تصمیم دارم هنوز به ورزش قهرمانی ادامه بدهم..ولی حالا قصد دیگری داشتم..و موضوع را با خواهر دومی ام در میان گذاشتم و برادر کوچکم مرحوم صادق را بردم و منزل آنها را نشان دادم..و نیز صادق را به او معرفی کردم که نامه هایم را به او خواهد رساند...و از او خواستم که جواب نامه ها را به صادق بدهد..و این داستان تا روز نامزدی رسمی ما ادامه داشت...
 در سال 56 ما با هم ازدواج کردیم...و همراه مادر من و مادر او به اصفهان آمدیم...در آن ایام بهترین راه برای اجاره ی خانه این بود که مثلا دو اتاق در جمع خانواده ای اجاره کنیم که همسرمان در طول روز تنها نباشد..چرا که می دانستم که مادر من و مادر او پس از چند صباح به تبریز برمی گردند و همسر من در یک شهر غریب تنها خواهد شد...
صاحبخانه ی من پیرمردی بود وارسته..و چون خودش استوار باز نشسته بود از کم و کیف زندگی ارتشی ها با خبر بود...و همسرش نیز حق مادری در مورد همسر من به جا می آورد..
مشکل من در آن ایام زمانی جلوه کرد که به من دستور دادند که برای مآموریت نظامی به ظفار بروم...من برای فرار از ماموریت برای کشور دیگر با مسئولینورزش ارتش تماس گرفته و وضعیتم را گفتم..و از آنجا که من دارای عناوین ورزشی درسطح کشور بودم مسئولین ورزش ارتش به سرعت نامه نگاری کردند و من به اردوی ورزشی ارتش پیوستم...
متاسفانه این اردو تا زمانی طول کشید که به من حتی اجازه ندادند که برای تولد اولین فرزندم در کنار همسرم باشم...فرزند دومم هم درست در زمان حمله ی نظامی امریکا حادث شد که من در طبس بودم...فرزند سوم ام هم درست در زمانی به دنیا آمد که مرا به عنوان نماینده ی پرسنل از ارتش اخراج کرده بودند..و تنها در زمان فرزند چهارم در کنار همسرم بودم...
من به این دلیل به مطالب فوق اشاره کردم که این سختی ها را به زندگی همسرم پیوند بزنم که همیشه با زندگی ارتشیان عجین است...ارتش 8 سال درجنگ حضور داشت و معمولا ما نظامیان یک ماه در میان به ماموریتی می رفتیم که بازگشت از آن قطعی نبود و سختی اداره ی زندگی و خون دل خوردن کار همسران ارتشان بود..و همسر من هم در سخت ترین حالت این شرایط غوطه می خورد..
وقتی من اخراج شدم...پرسنلی که من نماینده شان بودم فرماندهان را وادار کردند که مرا به خدمت برگردانند..و این کار مشروط به انتقال من از تهران به کرمانشاه شد و من به کرمانشاه منتقل شدم..در آن ایام کرمانشاه به شدت بمباران می شد..به طوری که مردم عادی هم می گفتند هروقت هواپیماهای عراقی برای بمباران نقطه ای از ایران می رفتند و نمی توانستند آن نقطه را بمباران کنند ...ودر موقع فرار از ایران بمبهای خود را به شهر کرمانشاه می ریختند..فاجعه ی پارک شیرین ...بمباران صد متری منزل ما در کرمانشاه...و صدها بمباران دیگر باعث شد که من خانواده را به تبریز بفرستم...یادم می آید وقتی میدان کاراژ را بمباران کردند..از طرف ارتش فورا اتوبوسهائی را آماده و از پرسنلی که خانواده شان در شهر زندگی می کردند خواستند به منزلشان بروند..و من وقتی وارد خیابان شیرین کرمانشاه شدم...از ترس و هیجان نتوانستم خانه ام را پیدا کنم...و زمانی که به منزل رسیدم دیدم همسرم با بچه هایمان در زیر پله پناه گرفته اند و مثل بید می لرزند...
 همسر من این سختی ها را کشده است...من 19 بار در طول خدمت 30 ساله ام از این شهر به آن شهر منتقل شدم...چون نمی خواستم به زورگویان باج بدهم..و سختی های این رکورد قابل ثبت در گینس را بیش از من..همسرم کشیده است...
اما همسرم به عنوان سخت ترین ایام زندگی اش همیشه به زمانی اشاره می کند که من در مخوفترین زندان ایران یعنی بند 336 زندانی بودم و او برای ملاقات می آمد...و بچهای کوچکمان را برای دیدار با من می آورد..
 اعتراف می کنم که گریه امانم نمی دهد بیش از این این قصه های تلخ را ادامه بدهم..ولی با شجاعت این جمله را می گویم که ارزشمندترین لحظات من در کنار همسر زحمتکش و فرزندانم گذشته است..و من نیز به نوبه ی خودم تحمل این سختی ها را به عشق همسر و فرزندانم تحمل کرده ام..و تا امروز که در غربت دور از وطن به سر می برم ..به عشق همسر و فرزندانم زنده ام.
.و امروز ....اگر در ورزش و هنر افتخاری داشتم قطعا به دلیل بردباری های تو بود...و من همه را به عنوان هدیه ی تولد به تو تقدیم می کنم..

ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست
همسر عزیزم...تولدت مبارک
علیرضا پوربزرگ وافی
7/5/2017 ترکیه..اسکی شهر  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر