۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

خاطرات من و شهریار 5-1

...............................................................................................................
.......شهریار عاشق...............................
                                      (5)
بعد ازشنیدن ماجرای عاشقانهء لاله یک سفر اضطراری برایم پیش آمد.البته من آنوقتها محصل بودم وسفرهای من برای شرکت در مسابقات ورزشی بود.فکر می کنم می خواستند تیم دوصحرانوردی ایران رابرای مراکش یا ترکیه اعزام کنند.و برای انتخاب تیم ما را به تهران خواسته بودند.من قبل از رفتنبا استاد فقط با تلفن خداحافظی کردم و عازم سفر شدم.
این سفرخیلی طولانی شد چرا که برخلاف مقررات 2 یا سه بار مسابقهء انتخابی گذاشتند. آن وقتها هم مافیائی در ورزش بود که می خواستند افراد خاصی را برای مسابقات برون مرزی اعزام کنند.اصولا همه چیز برای تهرانی ها بود.قرار بود برای آن مسابقات 8 نفر را اعزام کنند که یک نفر به نام.... درهیچیک از انتخابی ها جزء 8 نفر نشد وبه همین دلیل اعلام کردند که  اعزام تیم لغو شده و ما را به تبریز و سایر شهرستانی ها را هم به شهر خودشان فرستادند.بعدها معلوم شد که این مسابقات لغو نشده بود و تیم تهران را به عنوان تیم ایران ( وصد البته همراه با آقای...) به مسابقات اعزام کرده اند.فقط دو همدانی به نامهای محمد وجدان زاده و جعفر نادری فرد که هر دو از قهرمانان ارزشمند دو ومیدانی بودند و پاسپورت داشتند همراه تیم تهران رفته اند..مربی ما آقای هاشم خیابانی که فرد با نفوذی در فدراسیون بود به این موضوع اعتراض کرد ولی مسئولین تهران در جواب گفته بودند که فرصتی برای برگزاری انتخابی مجدد نداشتند و مسئله مختومه شد.
در هر صورت من دلم پیش شهریار بود ومی خواستم ماجرای عاشق شدن شهریار را از زبان خودش بشنوم.در تبریز باز هم درس و مدرسهء ما شروع شد.من در دبیرستان لقمان در رشتهء ادبی درس می خواندم.گاهی شهریار از من درمورد شعرو مباحث درسی ما سوالاتی می کردند و من جواب می دادم.حتی گاهی استاد ابیاتی را که عیوب قافیه یا اشکال وزنی داشت  و خودشان آگاهانه از اشعار دیگران جدا کرده بودند به من می دادند و از من می خواستند عیوب آن اشعار را بگویم. یعنی به نوعی مرا آزمایش می کردند وبیشتر وقتها من جواب درست می دادم و استاد خوشحال می شدند.من واقعا عاشق رشتهء ادبی بودم و در درس (بدیع و قافیه و عروض)در کلاس حرف اول را می زدم.این حرف حرف دبیر ما بود.گاهی خود دبیر در تقطیع شعراشتباه می کرد و من تذکر می دادم.کار به جایی رسیده بود که دبیر در موقع تدریس می گفت:همانطوری که آقای پوربزرگ(وافی) می دانند تقطیع این شعربه این گونه است و گاهی هم تقطیع شعر در کلاس را به عهدهء من می گذاشت و من عاشقانه انجام می دادم.
من وقتی مسائل درسی کلاس و اتفاقات آنرا برای شهریار تعریف می کردم خوشحال می شد.شهریار بارها گفته بود:
(به عقیدهء من شاعر مثل یک مهندس است و باید تمامی ابعاد و زوایای صنعت شعر را بلد باشد)
بالاخره پس از چند دیداربا استاد از ایشان خواستم که ماجرای عاشق شدنش را تعریف کند.خوشبختانه در آن روز استاد سرحال و قبراق بود و ما جرای عشقی خودش را اینگونه تعریف کرد.من قبل از نوشتن متن تمامی نواقص نگارش را به عهده می گیرم و با درک و قلم خود می نویسم..:::
استاد سیگاری روشن کرد و این گونه آغاز فرمود:
من وقتی خانه ام را عوض کردم به طبقهء دوم منزلی رفتم.خیلی زود متوجه شدم که این خانواده از وابستگان و فامیل های رضا شاه هستند.ولی من گرفتار کار خودم بودم و صبح ها در دورهء انترنی(مراحل عملی پزشکی) و بعد از ظهرها به درس طلبگی (عربی.صرف و نحو. علوم غریبه) مشغول بودم. صاحبخانه  به من که می خواستم پزشک بشوم خیلی احترام می گذاشت و گاهی هم توسط دختر خانه برایم غذایی می فرستاد. این خانواده بسیار متجدد بودند برخوردشان بامن خیلی راحت بود. دخترشان هم از معدود دخترانی بود که به مدرسه می رفت ..گاهی برای پرسیدن یک سوال درسی به اتاق من می آمد ومادرش هم دقایقی بعد برای ما چایی می آورد.یعنی اهل بگیر وببند مثل سایر اقشار جامعه نبودند.ارتباط من با این دختر که اسمش ثریا بود هر روز بیشتر می شد. احساس می کردم یک حس و علاقهء درونی نسبت به او دارم.به نظر من او هم چنین گرایشی نسبت به من داشت چرا  که وقتی وارد منزل می شدم دقایقی بعد او کتاب در دست در اتاق من بود.
بالاخره من به او ابراز عشق کردم و او هم پذیرفت وقرارشد که در فرصت مناسبی با هم ازدواج بکنیم.من به ثریا چنان علاقه ای پیدا کرده بودم که حاضر بودم دورهء انترنی و طلبگی را رها کنم ودر منزل بمانم و با او حرف بزنم.این علاقهء مقدس و پاک من هر روز نسبت به ثریا بیشتر می شد و روزگار بر وفق مراد ما می چرخید که ناگهان از طرف رضاشاه دستوری صادر  و در زندگی من تبدیل به توفان شد.البته توفانی بود که مرا از دنیای خاکی جدا  و به دنیای آسمانی پیوند زد.
وقتی پرسیدم:استاد این توفان چه بود؟ فرمود:
رضاشاه دستور آزادی زنان را صادر کرد.و از اعضای دربار و مسئولان دولتی خواست که در یک مهمانی رسمی با زنان خود شرکت کنند و باید زنانشان بدون حجاب باشند.
گفتم: استاد این چه ربطی به شما داشت؟شما که درباری نبودید.
گفت: من درباری نبودم ولی پسر عموی ثریا درباری بود.وقتی این دستور رضاشاه صادرشد پسرعموی ثریا .ثریا را برای همراهی در آن مراسم انتخاب کرد.اعتراض ثریا و مادرش به جایی نرسید تا اینکه من پیغام تهدیدآمیزی برایش فرستادم و ساعتی بعد ماموران کلانتری به منزل ریختند ومرا به کلانتری بردند.
برده شدن من به کلانتری احتمال خطر قهوه خوری را هم برایم داشت.آنروزها دو نوع قهوه خوری رایج بود یکی قهوه خوری قجری ودیگری قهوه خوری کلانتری.
گفتم: استاد میشه بیشتر توضیح بدهید؟
استاد که غرق افکار خود بود و مرتب سیگار می کشید بدون آنکه جواب مرا بدهد ادامه داد:
قهوه خوری قجری این بود که در یک سینی برای طرف مورد نظر 4 فنجان قهوه می آوردند که فقط یکی از آنها مسموم بود.زنده ماندن و مردن فرد متهم شانسی بود یعنی اگر فنجان مسموم را برمی داشت قطعا می مرد و اگر بطور شانسی و اتفاقی یک فنجان قهوه بدون سم را از 4 فنجان مشابه برمی داشت دیگر کاری با او نداشتند .ولی قهوهء کلانتری یک موضوع قطعی بود یعنی یک فنجان قهوهء مسموم به اجبار به خورد شما می دادند و شما می خوردید وساعتی بعد می مردید و کلانتری  صورتجلسه می کرد شما در کلانتری خود کشی کرده اید. این نوع قهوه یا قهوهء مرگ برای کسانی بود که پا تو کفش سیاست می کردند یا با حکومتی ها در می افتادند. وضعیت من هم به تعبیری در افتادن با یکی از درباریان بود که خطر خوردن قهوه در کلانتری را تداعی می کرد.
من در آن لحظات سهمگین نه پدرم را در دسترس داشتم و نه دوست و آشنایی که به داد من برسد.ابتدا با خود گفتم که باید منتظر این قهوهء تلخ باشم و از شعر و عشق و زندگی و پزشکی خداحافظی بکنم ولی ناگهان به  یاد ملک الشعرای بهار افتادم.ملک اشعرای بهار هم در مجلس شورای ملی حضور داشت وهم روزنامه چاپ می کرد و هم از چهره های مقتدر سیاسی بود و هنوز تسلیم رضاشاه نشده بود.از طرفی به من هم خیلی علاقه داشت وقطعا می توانست به من کمک کند.مشکلی که در آن لحظه داشتم این بود چگونه وضعیت خود را به ملک الشعرا اطلاع بدهم.
در این فکر بودم که اتفاق ویژه ای که شبییه به معجزه بودافتاد.یعنی ثریا به دیدن من آمد .او خیلی نگران و ترسیده آمده بود.من از او خواستم که وضعیت مرا به ملک الشعرا بگوید.
ثریا با لکنت زبان گفت:چه جوری؟ چیکارکنم؟
گفتم :الان زندگی من در دست تو است. اگر الان اقدام بکنی شاید نجات پیدا کنم وگرنه فردا باید جنازهء مرا از کلانتری تحویل بگیری .ثریا گفت:
من شدیدا تحت نظر هستم.حتی مادرم هم از پسرعمو حمایت می کند.چطوری برم.
گفتم: خودت می دانی.خودت برو .به خاله بگو برود. هرکاری می توانی انجام بده.خیلی زود.
ثریا حتی خداحافظی هم نکرد و به سرعت از کلانتری خارج شد.
من در خوف و رجای عجیبی گیرکرده بودم.البته ترسم از مرگ نبود چون اگر از مرگ می ترسیدم به طرفداری از جمهوری رضاخان به بهارستان نمی رفتم.
گفتم: استاد مگر رضاشاه جمهوری خواه بود. این که همیشه شاه پشت اسمش میاد؟
شهریار باز هم نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت:
نه شما بلکه اکثر جامعهء ایرانی از همه جا بی خبرید.رضاخان می خواست حکومت جمهوری تشکیل بدهد.فشار تعدادی از نمایندگان مجلس و بخشی از روحانیت آن زمان او را وادار کردند که اعلام پادشاهی بکند.
گفتم: پس فرخی یزدی هم...
استاد فرمود: این قدر وسط حرفم نپر بذار حواسم جمع باشد.
من در زیر زبانم گفتم چشم و استاد ادامه داد:
آن شب در کلانتری هر لحظه در انتظار ورود فنجان قهوه بودم و هر صدای پایی می آمد با خود می گفتم: این دفعه آمدند. لحظات به کندی می گذشت و خیلی دیر سحر شد. من نه توان نوشتن داشتم و نه تمرکز برای اندیشیدن.در یک خوف و رجای ناشناخته ای غرق شده بودم وفقط منتظر گذشت زمان بودم. نمی دانستم ثریا یا حتی خاله توانسته اند وضعیت مرا به ملک الشعرا بگویند یا نه. در آن لحظات پایان مشخصی نداشتم و بلاتکلیفی مرا زجر می داد.
نزدیکی های ظهر نگهبان به طرف سلول من آمد و در را باز کرد و مرا به اتاق رئیس کلانتری برد.رئیس کلانتری نگاه سنگینی به من انداخت و پس از لحظه ای مکث که به اندازهء گذر یک عمر بود گفت: این دفعه شاعر بودنت به درد خورد.
من منظور او را نفهمیدم.نگاهی به صورت خشن اش انداختم و گفتم:چطوری:
گفت:این نمایندهء مجلس کیه که شاعره؟
گفتم: منظورتان استاد ملک الشعرای بهار است؟ .گفت: آره همان نماینده و روزنامه نگار و سیاستمدار همیشه مخالف اعلیحضرت...
من وقتی نام ملک الشعرا را شنیدم فهمیدم که ثریا کارش را به درستی انجام داده است وملک الشعرای بهار هم اقدام بهارانه ای کرده است.در فکر و رویای آزادی خود بودم که فریاد و نهیب رئیس کلانتری مرا از آن رویا خارج کرد.که می گفت:
 کجایی شاعر مشنگ؟
مظلومانه گفتم: بفرمائید. رئیس کلانتری با صدای آمرانه ای گفت: از این لحظه به تو 48 ساعت فرصت می دهم که از تهران خارج و به نیشابور بروی.وگرنه خودم دستگیرت می کنم و به حسابت می رسم. او لحظه ای مکث کرد و مجددا گفت:
می دونی که ما قهوه های اعلائی در کلانتری داریم.
با احتیاط جواب دادم: بله آقا.
باز هم با همان لحن آمرانه گفت: دیگه حق نداری به آن خانه و حتی آن محل بروی. پس از آن کمربند و بند کفش و کیف جیبی مرا پس داد و گفت:
خودت را به کلانتری نیشابور معرفی کن. بگو نامه ام بعد میاد.
گفتم: چشم وخسته و خواب آلوده ولی رها از مرگ بی مورد از کلانتری بیرون آمدم. نمی دانستم چکار بکنم.ابتدا پاکت سیگاری خریدم و با شکم گرسنه شروع به کشیدن سیگار کردم.بعد به کافه ء همیشگی رفتم.ومقداری غذا و نوشیدنی خوردم.در این فرصت نقشه می کشیدم که قبل از رفتن چگونه با ثریا دیداری بکنم و از او که جانم را نجات داده تشکر کنم. از یکطرف رئیس کلانتری تهدید کرده بود که حتی به آن محل نروم .از طرفی باید ثریا را می دیدم و قول و قرارهایم را با او می گذاشتم.پس از چندین و چند صغرا و کبرا چیدن  در ذهن خودم تصمیم گرفتم حتی به قیمت جانم هم که باشد ملاقاتی با ثریا انجام بدهم.برای  انجام این ملاقات خاله بهترین و مطمئن ترین مهره بود. ولی منزل او هم در کوچه ء معشوقهء من بود و رفتن من به آنجا به قول حافظ  دیوار سر شکنی دارد.در این فکر بودم که یک نفر را پیداکنم که پیام ارا به ثریا یا حتی خاله برساند که چشمم به پینه دوز بغل کافه افتاد.او آدم فقیری بود ومن گاهی او را به یک نوشیدنی مجانی دعوت می کردم و حتی برایش شعر می خواندم.به طرف او رفتم و سلام کردم. او وقتی متوجه حضور من شد گفت:
محمد حسین تو زنده ای؟ ما فکر کردیم ترا هم قهوه خور کردند.
با شنیدن این جمله فهمیدم که خبر دستگیری من همه جا پخش شده است.بدون آنکه جواب مستقلی به او بدهم گفتم:
عمو من یک مشکل دارم.می خواهم ترا برام حل اش کنی.گفت: سید من نمک خوردهء تو هستم.بگو چیکار کنم؟
گفتم : ازت خواهش می کنم به منزل خاله بری و بگی که به ثریا خبر بده که غروب بیاد بینمش.من هم تا تو برگردی دوتا نوشیدنی اعلا برات سفارش می کنم. پینه دوز در حالی که درفش و چکش پینه دوزی اش را روی میز می گذاشت و پیش بند وارفته اش را باز می کرد زیرلب یواشکی می گفت:پدر عاشقی بسوزد.
پس از آن از پشت میز کارش بیرون آمد و قصد حرکت داشت که پرسیدم: آدرس خاله را بلدی؟ گفت: نه .من آدرس خاله را شفاهی به او دادم و او به سرعت از آنجا دور شد.
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برگشت و با لحن فاتحانه ای گفت:
خاله گفت میگم غروب بیاد به باغ بهجت آباد.
من به جای دو نوشیدنی پول 4 نوشیدنی را به او دادم. پینه دوز نمی خواست قبول کند ولی اصرارکردم و او پذیرفت.
تصمیم گرفتم در فرصتی که تا غروب دارم سری به ملک الشعرا و سایر دوستان بزنم
.................
هنوز کاملا غروب نشده بود که به باغ بهجت آباد رسیدم.این بار به جای محل همیشگی کمی دورتر و با احتیاط در پشت درختان پرسه می زدم و چشمم به محل قرارمان بود.نمی دانم زمان به سرعت می گذشت یا به کندی. هرچه بود برایم بسیار آزار دهنده بود .هر لحظه که می گذشت فکر جدیدی به سرم هجوم می آورد..باخود می گفتم..حتما پینه دوز به خاله خبر نداده است .بعد خودم جواب می دادم .پینه دوز که نمی دانست قرار ما در باغ بهجت آباد است.حتما او به خاله خبر داده است.ممکن است که خاله نتوانسته به ثریا خبر بده.بعد خودم جواب می دادم که خاله مرا مثل بچه اش دوست داشت و از عشق من و ثریا هم با خبر بود. پس حتما خاله خبرداده است.بعدبا خود می گفتم حتما پسرعموی ثریا مانع از آمدن او شده است و خودم جواب می دادم ثریا که در آن تنگنا توانسته بود سراغ ملک الشعرا برود پس آنقدر زرنگ است که این آخرین دیدار را برایم فراهم کند. بعد دوباره می گفتم نکند خود ثریا نخواسته به این دیدار بیاید و آتش می گرفتم. این افکار تا صبح با من بودند ولحظاتم با خوف و رجا جریان داشت تا اینکه صبح رسید و فهمیدم ثریا دیگر نخواهد آمد.من هم با دلی شکسته و با لشکری اندوه و یاس به سمت نیشابور حرکت کردم.
استاد لحظه ای توقف کرد. احساس کردم می خواهد جلو اشکهایش را بگیرد و مرتب پک به سیگار می زد.برای اینکه فضای موجود را بشکنم گفتم:ببخشید استاد برای آن شب شعر خاصی نسرودید؟
استادنگاه خشمگینانه ای به من کرد و گفت: از تو بعیده این سوال را بکنی تو مگر شعر(بهجت آباد خاطره سی) را نخوانده ای؟ گفتم: استاد من این شعر را از حفظم. گفت بخوان..من شروع کردم:
اولدوز سایاراق گوزله میشه م هر گئجه یاری
گئج گلمه دور یار ینه اولموش گئجه یاری
گوزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نا ده بیر سس
باتمیش قولاقیم گور نه دوشورمکده دی داری
بیر قوش آییغام سولی یه رهک گاهدان ای ییلده ر
گاهدان اونا دا یئل دیه لای لای هوش آپاری
یاتمیش هامی بیر آللاه آییخدی داها بیر من
منده ن اشاقی کیمسه یوخ اوندان دا یوخاری
قورخوم بودی یار گلمه یه بیرده ن یاریلا صبح
وقتی به اینجا رسیدم صدای های های گریهء شهریار بلند شد. من خواندن را متوقف کردم. استاد فرمود: باغریم یاریلار صبحوم آچیلما سنی تاری... ودر ادامه گفت: یاریلدی واللاه.
و باز کثل کودک معصوم با صدای هق هق شروع به گریه کرد.لحظه ای بعد رو به من کرد و گفت: ادامه بده.من بقیه ء شعر راهم ادامه دادم:
دان اولدوزی ایسته ر چیخا گوز یالواری چیخما
او چیخماسا دا اولدوزومون یوخدی چیخاری
گلمه ز تانیرام بختیمی ایندی آغارار صبح
قاش بیله آغاردیقجا داها باش دا آغاری
عشقین کی قراریندا وفا اولمیه جاقدور
بیلمه م کی طبیعت نیه قویموش بو قراری
سانکی خوروزون سون بانی خنجردی سوخولدی
سینه م ده اورهک وارسا کسیب قیردی داماری
ریشخندیله قیرجاندی سحر سویله دی دورما
جان قورخوسی وار عشقین اوتوزدون بو قماری
اولدوم قاراگون آیریلالی اول ساری تئلده ن
بونجا قاراگونلردی ائده ن رنگیمی ساری
گوز یاشلاری هر یئرده ن آخارسا منی توشلار
دریایه باخار بللی دی چایلارین آخاری
از بس منی یاپراق کیمی هجرانلا سارالدیب
باخسان یوزونه سانکی قیزیل گولدی قیزاری
محراب شفقده اوزومی سجده ده گوردوم
قان ایچره غمیم یوخ اوزوم اولسون سنه ساری
عشقی واریدی شهریارین گوللی چیچه ک لی
افسوس قضا ویردی خزان اولدی باهاری
من وقتی این شعر را می خواندم گاهی به صورت استاد نگاه می کردم و حس می کردم که استاد با مرور این شعر به آن روزها و حس ها برگشته ودر آن لحظات عاشقانه سیر می کند. گفتم: استاد این شعر را خیلی از خوانندگان باکو خوانده اند.گفت: می دانم ولی الان که تو خواندی من حس بهتری نسبت به شعر پیدا کردم. گفتم: استاد دلیلش این است که خود شما به آن لحظات پیوستید.
من نظرم این یود که شهریار از آن فضای غمگین خارج شود و بحث را منحرف می کردم .به همین دلیل گفتم:
استاد افسوس که این شعر با این احساس به قول خود شما به فارسی برگردانده نمی شود.
استاد سرش را بالاگرفت و مستقیم به چشمان من نگاه کرد گفت:
اتفاقا من همین شعر را باهمین حس و حال به فارسی هم نوشته ام.
من که نظرم رها کردن ذهن استاد از آن فضای غم آلود بود ناخواسته دوباره استاد را وارد آن فضا کردم.استاد نگاه دیگری به من انداخت و گفت:من این شعر را برای کسی نخوانده ام ولی امشب برای تو می خوانم و به طرف پستو رفت و با دقایقی تاخیر و طولانی به اتاق برگشت و این شعر را با صدای خودش خواند
.........خاطرهء بهجت آباد....
بهجت آباد است شب نینه ست و من چشم انتظار
انتظاری آخرین کز آخرین دیدار یار
قدرتی پا در میان آورده پر خوف و خطر
سرنوشت مبهمی ما هر دو را در انتظار
گر بیاید بهر تودیع و وداع آخری ست
ورنه بگذشته ست کار از کار بخت نابکار
اشکریزانند و با من هم خدا حافظ کنان
بهجت آباد و لب استخر واین زیر چنار
هیکلی در جنب و جوشم روی پایی بند نه
آهنم گو آب گشت وزیبقی شد بیقرار
توده های ظلمت شب روی هم انباشته
شانه هایم زیر بارسرب گوئی در فشار
برگریز آخر پائیز و در بیرون شهر
سوزن سرما سر و صورت گزد چون نیش خار
من سگ هارم گزیده سردی ام احساس نیست
دوزخی غار هجرانم که اقلیمی ست حار
موج استخر از سیاهی گو سپاهی آهنین
در هجوم است و شبیخون با من این فوج سوار
جز خدا و اختر و من چشم کس بیدار نیست
چشم اختر نیز هم سنگین خواب است و خمار
گه بنالد مرغکی یعنی که بیدارم ولی
در زمان خسبد به لالای نوای جویبار
هیکل نحس درختان سد راه هر امید
کاجها گوئی عبوسانند و برج زهرمار
روح شبگردم جهان در می نوردد کو کجا
راه بیرون جستن از این خیره غار تنگ و تار
التماس چشم وگوشم از زمین و آسمان
یک شبح یا یک صدای پائی از آن گلعذار
گوش با اصواتم آمیزد بسان ضبط صوت
چشم در اشباحم آویزد بسان گوشوار
یک دو بار از ره سیاهی آمد و بگذشت و رفت
غیر نومیدی نبودش با دل امیدوار
آتشی در خرمن هستی من افتاده بود
تا برآرد روزگار از روزگار من دمار
اهتزاز برگها بود و نوای ساز دل
از عزاداران عشق و سوگواران بهار
من چو غواصی که ناگه رفته در کام نهنگ
یا کسی کاو خود زده ناگه به آبی بی گدار
صبح دیروزم گشاوده پا به دژبانی ز بند
صبح فردا نیز باید بندم از این شهر بار
بایدم بیرون شد از این شهر و یکجا دست شست
از همه چیز جهان چونانکه از یار و دیار
چند روزی بیش تا پایان تحصیلات نیست
حاصل یک عمر کشت و کار می ورزد به بار
از همه جانسوزتر فکر پدر مادر که هست
چشمشان در راه و روز و شب کنند از خود شمار
وه چه تاریخی ترین شب می گذارد عمر من
تا که توفانی ترین یادی بماند یادگار
تیره توفانی که گر بر کوهساران بگذرد
باز نگذارد بجز خاکستری از کوهسار
در پناه شب امید آخرین دیدار هست
پای دار ای صبح و ما را در پناه شب گذار
ای سحر امشب خدا را پرده از رخ وا مگیر
وا مگیر این آخرین امیدم از دیدار یار
کوکب صبحی گرفتم سازگار و سر به زیر
چون کنم با کوکب بختی چنین ناسازگار
غرقهء غرقاب و دارم دست و پائی می زنم
غرقهء غرقاب و دارم دست و پائی می زنم
بی فروغ از هر کران و ناامید از هر کنار
گه به جانم آتش تحمیل تسلیم و رضاست
گه به مغزم برق فکر انتقام و انتحار
داشت برسر می زد از جوش و جنونم موج خون
سر به سوی آسمان شد ناگهم بی اختیار
کای به میعاد کتاب خود به مضطرین مجیب
بیش از این است انتظار اضطراب و اضطرار
ناگهان اغمائی و سیری و رویائی شگفت
وا شدم چشم وستون صبر دیدم استوار
گوئی از دنیای دیگر گفته بودندم به گوش
شرط برد عاقبت راباخت باید این قمار
گر طمع داری حیات جاودانی سربلند
چند روز خاکیان گو سر به زیر و خاکسار
آخرین بانک خروس از طرف باغی شد بلند
در جگرگاهم خلنده خنجری بود آبدار
فرصت یکبار دیدن نیز با این دست باخت
طالعم این پاکباز بدقمار بدبیار
آسمان دیدار آخر نیز کرد از من دریغ
تا کند سوز و گدازم سکه ای کامل عیار
صبح با چشمی دریده گفت دیگر جیم شو
کاز الف اینجا به گوش آویزه سازد چوب دار
نیشخند صبح بی انصاف گوئی صاعقه ست
آخرین امیدم از وی خرمنی شد تار و مار
خود به محراب شفق در سجده دیدم غرق خون
مقتدا با پیشوا و خرمن هستی نثار
سر فکندم پیش و رفتم رو به سوی سرنوشت
ورد آهم دم به دم (ای روزگار ای روزگار)
زی کمال الملک هم رفتم که شاید او کند
رخصت برگشت را فکری به حال این فکار
لیکن او را با دلی بشکسته تر دیدم که گفت
کل طبیب ار بود باری سر نبودش پنبه زار
کم کم آن عشق مجازم چون جنین شد بار دل
روح از آن یکچند چون آبستنانم در ویار
تا که عشقی آسمانی زاد از آن دل چون مسیح
کاز دم روح القدس می داشتندش باردار
تاج عشق آری به خاکستر نشینان می دهند
هر گدای عشق را (حافظ) نخواند (شهریار)
وقتی استاد این شعر را می خواند احساس می کردم زمان را شکسته و در آن ایام سیر می کند.

من هم ظرفیتم تمام شد و از استاد خواستم بقیهء ماجرای این عشق مقدس را به جلسهء بعدی موکول کند.تصمیم گر فتم برای جلسهء بعد دستگاه ضبط صوت تهیه کنم و سخنان استاد را ضبط کنم

۲ نظر: